تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
#رمان_پسرک_فلافل_فروش🌸🍃 #قسمت_چهارم 💕 #پسرک_فلافل_فروش💕 ✔️راوی: يكي از جوانان مسجد كار فرهنگي م
#رمان_پسرک_فلافل_فروش🌸🍃
#قسمت_پنجم
💕 #جوادين(ع)💕
✔️راوی:پيمان عزيز
توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشی داشتم. ما
اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين مي باشند. براي همين
نام مقدس جوادين (ع)را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و فلافل ميخورد.
اين پسر نامش #هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژي نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.
چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود.
خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛
انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود❤️
كسي از همراهي با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود.
من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم کلام ميشديم.
يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم.
مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي.
هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد.
بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالي است.
هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت.
اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ...
#ادامــه_دارد.....
✍️نویسنده:
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💫🐚💫 🐚💫 💫 #رمان_کرامات_امام_رضا_علیه_السلام🗞 #قسمت_چهارم📝 وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگر
💫🐚💫
🐚💫
💫
#رمان_کرامات_امام_رضا_علیه_السلام🗞
#قسمت_پنجم📝
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(عليه السلام)به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند
🍃 #ادامه_دارد...
📗کرامات امام رضا علیه السلام از زبان بزرگان
✍نویسنده:حجت الاسلام والمسلمین مهدی انصاری
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#دهه_کرامت
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
#آوای_مادرانه قسمت چهارم با حال خوب گوش کنید. روایت آوای مادرانه ادامه دارد ... ...🏴@yadeShohada31
#آوای_مـادرانه مرثیهای برای مادر خوبیها
💔روایت شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید....
#فاطمیه🏴
#قسمت_پنجم🍃👇👇
🔺🔹🔹🔺
#داستــان_دنبـــاله_دار_نسـل_سوخته
#قسمت_پنجــــــــم🔻
(این داستان👈اولین پله های تنهایی)
ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ـــــ.ـــــ.ـــــ
🔶مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت ⌚️دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم🚌 ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...🚕
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم🛎 ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ 🤔... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...😥
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...🔷
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون #غرورم☹️ ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...😟
اتوبوس رسید🚌 ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...😫
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...😰
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...😭
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... #خدا_خیرتون_بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...😊
.
#ادامــــــــــہ دارد...🍃