تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🕊سالروز شهادت #شهید_امید_اکبری...
🍂قلم در دست میگیرم تا بنویسم از تو...✍
تویی که حضورت،
#امید زندگی را به لحظه ها تزریق میکرد...!
.
🍂دست بوسِ #مادر بودی و سجده گاهت، خاکِ پای بی بی سه ساله ای که برخلاف سن کمش، گره های بزرگ باز میکند.🍃
.
🍂التماس های #شهادتت در گوش زمان مانده، آن روزها که پیاده به سمت حضرت عشق میرفتی.
.
🍂با #پرواز تو جمله ے_گر دخترکی پیش پدر ناز کند_مجسم شده است.🕊
تا بوده،
تو،
سر به دیوار #هیئت میگذاشتی و زار میزدی،
چند صباحیست دیوار هیئت به عکس تو تکیه کرده...!!
.
🍂کتیبه ها با ذکر #حسین حسینت زار میزنند😭
رفتنت توان از جانها گرفته...!
.
🍂چه #پدرت که علیِ سه ساله رابه یاد تو به آغوش میکشد، چه رفقایت که سر به دیوار گذاشته و به گوشه ای خیره میشوند...!😞
.
🍂انگار #سوختن موروثی است.
روزی مادری بین در و دیوار و حالا هم پسری میان شعله ها...😭
و چه #علی_اکبرانه #بهارت خزان شده!
.
🍂جسمی سوخته...
تنی #ارباً_اربا...
امان از دلِ زینب💔😭.
🍂ماهرچه شد، ز تنت جمع کرده ایم
وای بر دلمان، چقدر کم شدی امید💔
.
#قلبت بوی دنیا نمیداد که اگر میداد انتخاب مادر نمیشدی با پروازی ویژه به وقت #فاطمیه...
.
🍂پروازت سوزِ #سرمای بهمن را با #داغ قلب مادرت شرمنده کرد...
با این خبر موهای مادر #سپید شد؛ حواست هست؟😔
.
🍂از همان روز که رفتی، زمستان آمد
بعد تو #بهمن و #اسفند چه فرقی دارند؟!
راستی امید،
امیدی به دل هایمان هست؟😔
به زندگیهایمان؟
.
🍂با این اوضاع، آرزوی #شهادت میکنیم خنده دار نیست؟
.
#دعایمان کن...
امیدواریم به اجابتش😔
.
"ولاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتا بَل اَحیاءُ عِندَرَبِهِم یُرزَقون"⚘
.
🍂اینچنین است که حضورت حس میشود...😍
.
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
💔به مناسبت شهادت #شهید_امید_اکبری💔
.
📅تاریخ تولد :۱۳۶۸/۱۰/۲
.
📅تاریخ شهادت: ۱۳۹۷/۱۱/۲۴
❣محل شهادت: زهدان
.
🥀محل دفن: گلزارشهدا اصفهان
@yadeShohada313
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯
👈این داستان⇦ #احسان
ـــــــــــــــــــــ⇩♥⇩ــــــــــــــــــ
👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت #ورشکست شده؟ .🤔😳..
🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- #مهران_جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل #پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...😕
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...🙁
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊
#ادامــہ_دارد...🍂🌸