در مکه خاکستر و آتش بر سرش می ریختند، مسخره اش می کردند...
گفتند تو ساحری، مجنونی! سنگش می زدند. خون از سر و بدنش جاری می شد.
راوی گفت: باری رد خون زمین را گرفتم، به بیابان رسیدم. دیدم دست به دعا برداشته می فرماید: «خدایا! عذابشان نکن! نمی دانند... آنها را بر من ببخش!»
#پیامیر_رحمت
#پیامبر_مهربانی_ها