سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند.😐
سرامتحان #چمران کراوات نزد!!
استاد دو نمره ازش کم کرد
شد هجده ،
بالاترین نمره کلاس
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💔سالروز شهادت #شهیدمصطفی_چمران نثار روح مطهر شهید چمران صلواتی عنایت بفرمایید... لبخندشهید نصیب تو
#چمران
کاوشگر ژرفای جاذبه و چگالی و اتم.
بحث علمی نیست اشتباه نکنید، چمران جستجوگر جاذبه #عرفان، چگالی وجود #ایتام و اتم وجوب خداست.
.
🍃آنقدر رفته و گشته که یا خود را بیابد یا #خدا را.
گرد دنبال مظلوم از آمریکا و جاذبهاش گشته و ایستاده بر بلندی های جولان، اسلحه بدست و دوربین بر چشم، بذر پاشید و برگشت در دیاری که اولین نفس را بالا کشید و خاکش را لمس کرد. چسبیده به تفکر #مقاومت و خودباوری از #امام_موسی جدا شد و چسبید ب امام، امام موسی.
.
🍃آمد و باز ایستاد بر بلندی های #پاوه، #بانه و سنندج تا نشان دهد راه رهایی جز دست بر سر زانو زدن اتّکا به خود نیست.
.
🍃چمران، علی شناس بود. زمانی ک مثل #علی بر قله علم ایستاده بود دست بر سر یتیم میکشید و مانند شمع دور آنها میگشت و نفس خود را آب میکرد تا سرکش نشود، توان زندگی مرفه را داشت اما مثل علی بر خاک سر میگذاشت و بر زمین میخوابید، مانند علی درایت و شجاعت جنگی داشت اما با همه رئوف رفتار میکرد و آخر هم مثل علی خدا را با همه عمق وجودیاش در آغوش کشید پس از عمری #مجاهدت
معروف به این که اگر خداشناس هستی همه را باید در علی جویا شوی.
.
✍نویسنده: #محمد_صادق_زارع
.
🌹به مناسبت شهادت #شهید_مصطفی_چمران
.
📅تولد : ۱۸ اسفند ۱۳۱۱
.
📅شهادت : ۳۱ خرداد ۱۳۶۰
.
📅تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۹
.
🥀مزار : بهشت زهرا. قطعه ۲۴
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
#شهید_چمران از زبان همسرش « غاده» قسمت دوم ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان
🍃🌷
﷽
#کوله_پشتی_شهدا
#شهید_چمران از زبان همسرش « غاده»
قسمت سوم
✍...... شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را میدید میگفت: چرا نرفتهاید؟ آقای صدر مدام از من سراغ میگیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم #چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر میکردم نمیتوانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همهشان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آنها نبود.
🌸یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمیدانستم چه کسی این را کشیده.
🌸بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر میکردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند باید آدم غسیای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدتها قبل میشناخته حرف میزد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود.....
✍........ مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیدهام. مصطفی گفت: همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمیدانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست، من فکر نمیکردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمیکردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم.
🌸مصطفی گفت: من. بیشتر از لحظهای که چشمم به لبخندش و چهرهاش افتاده بود تعجب کردم شما! شما کشیدهاید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیدهام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی میکنید، مگر میشود؟ فکر نمیکنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشتههای من. گفت: هر چه نوشتهاید خواندهام و دوررا دور با روحتان پرواز کردهام. و اشکهایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
🌸بار دوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچهها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه. برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود. بیآنکه خود او عمدی داشته باشد......
#ادامه_دارد👇