یاد یاران
توشهرحلب با موتور میرفتیم دیدم سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین رو میخوند ترسیدم...👇👇👇 @yadeyara
توشهرحلب با موتور میرفتیم
دیدم سرش پایین داره میره
مدح امیرالمومنین رو میخوند
ترسیدم
فقط میتونست.دوسه مترجلو روببینه‼️
گفتم داداش مواظب باش تصادف میکنیم
توجه نکرد
همینطورکه میخوندبا ناراحتى گفتم.سر تو بیار بالا خیلےخطرناکه
بازبه حرفم توجه نکرد
داشتم عصبانےمیشدم که باجدیت گفت چکارم دارى نمیخوام سرموبیارم بالا
یکلحظه توجه کردم به دوروبرمون👀دیدم اطرافمون پر از زنهاى بى حجابِ میترسیدچشمش بیفته بهشون #شهید_حسن_قاسمی_دانا
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند .
ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت .
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند .
خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى .
که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى .
در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده .
و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده .
و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید
راوی:شهید صدرزاده
🌷🌷
@yadeyaran313