#ادامه...
که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید، گفت: «دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟»
🔶 با بی صبری گفتم: «خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟ خیلی خسته بود، نشست روی زمین و شروع کرد به
تعریف کردن
🟠 امشب یک اتفاق عجیبی افتاد موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد، آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم.
🟠 همگی روی زمین خوابیدیم و آیه «وَجَعَلنا *» را خواندیم. ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد. بچه ها از جایشان تکان نمی خوردند. نفس در سینه ها حبس شده بود.
🔶 عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آنها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچه های ما گذاشت و رد شد ولی با همه این حرف ها متوجه حضور ما نشدند
🟠 بی خبر از همه جا به سمت خط خودشان رفتند. ما
هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.
خوشحالی در چشمان محمد حسین موج می زد.
🔶 گروه دیگری هم که در سمت راست آنها کار می کردند با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند، اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مینها منفجر نشده بود و بچه ها خود
را سالم به خط خودی رسانده بودند.
۱ -سوره يس، أية ٩ - وجعلنا من بين ايديهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون