eitaa logo
دانلود
هدایت شده از باد صبا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔹فرمانده  شهید بهرام عیسوند رحمانی   از شهدای عملیات پیروزمند والفجر ۸ از گردان حمزه سید شهدا اندیمشک از لشکر 7 ولیعصر (عج) متولد ۱۳۴۳ در دزفول و شهادتش ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات «والفجر ۸». 🔴جای مناسب برای اصابت گلوله او یکی از بچه‌های ناب منطقه کوی طالقانی دزفول بود که در سمت معاون گروهان انجام وظیفه می کرد ؛ هر وقت که صحبت از شهادت می‌شد، بی تامل می‌گفت: «بهترین جا برای تیر خوردن است». این موضوع را از بهرام شنیده بودم، عملیات «والفجر ۸» که شروع شد، بهرام در گروهان‌ دیگری بود؛ بعد از اینکه از اروند عبور کردیم، خط دشمن را شکستیم، تا صبح درگیر بودیم؛ خیلی از بچه‌ها شهید شدند، ترکشی هم به گردن من اصابت کرده بود که باعث شد نتوانم گردنم را حرکت دهم، درد داشتم و آن را باندپیچی کردم. اوایل صبح شهید «جان‌محمد جاری» را دیدم که گفت: «می‌دانی بچه‌ها شهید شدند؟» اسامی چند فرمانده گروهان را آورد و بعد گفت بهرام هم شهید شده؛ خیلی ناراحت شدم؛ درد ترکش با شنیدن این خبر بیشتر شد و به اصرار فرمانده به عقب برگشتم. در کنار اروند سوار قایق شدم، دیدم پیکری را می‌خواهند سوار قایق کنند، جان‌محمد گفت: «این شهید را می‌شناسی؟» گفتم: «کیه؟!» گفت: «بهرام». سر شهید را بلند کردم، صورتش گِلی بود، با آب شستم و دیدم جای تیر روی پیشانی بهرام است. راوی:حاج رحیم علی نصیری 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @yadshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✳️شهادتی غریبانه غلامعلی ، به همراه خيل رزمندگان اسلام جهت انجام عمليات ظفرمند والفجر6 در طليعه عمليات پيروزمند خيبر وارد منطقه شد . اما در گرما گرم شروع عمليات پس از یک درگيري بسيار شديد( بعلت محدود بودن منطقه عملياتي) در محور تنگه چزابه از ناحيه پا مجروح مي شود. کمک آرپی جی زن، او هر چه اصرار می کند كه حاضر است پا به پای او بیاید تا او را به عقب انتقال دهد ، غلامعلی قبول نمی کند و می گوید : " اگر شما بمانيد ..شما نيز اسير مي شويد، باید سریع برويد... اگر من هم توانستم بر مي گردم ..." اما حال غلامعلی وخیم تر از این است که بتواند به تنهایی برگردد😔 . بدين ترتيب پيكر مجروح اسلاميپور رزمنده شجاع اندیمشکی ، در منطقه بجاي ماند تا بالاخره در اثر خونریزی زیاد ، همچون سرور شهيدان مظلومانه و غريبانه به فيض شهادت نائل آمد. غم فراق و دوري او دل دوستان و همسنگرانش را مي سوزاند . زیرا امکان انتقال پیکر مطهر او به عقب ، هم فراهم نشد . تا اينكه بعد از حدود 7 سال استخوانهاي پاك و مطهر شهيد غلامعلي اسلاميپور به همراهي چند تن ديگر در منطقه پيدا شده و پس از شناسائي او به زادگاهش انديمشك انتقال و سپس در دزفول در كنار دائي شهيدش بخاك می سپارند . 💠 روحش شاد و راه سرخش پر رهرو باد 💠 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @yadshohada
💠 با دوچرخه می رفت   🔹 «مش حمید» (۱)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸ 🔸در جبهه که بود روز و شب نداشت. تمام دقیقه های عمرش را وقف خدمت کرده بود. یک ماشین از سپاه شبانه روز در اختیارش بود برای انجام کارها و پیگیری های معمول. بیشتر روزهایش هم در جبهه می گذشت. 🔹گاهی که چند روزی به مرخصی می آمد تا سری بزند به زن و بچه اش، ماشین را می گذاشت توی خانه و با دوچرخه می رفت این ور و آن ور. 🔸یک روز به این رفتارش معترض شدم. دلایل زیادی در ذهنم داشتم که او با استناد به آنها می توانست از ماشینی که در اختیارش بود، استفاده کند، اما می دانستم او زیر بار هیچ توجیهی نمی رود. اما بالاخره یک روز فرصت را مناسب دیدم و موضوع را مطرح کردم. لبخندی زد و گفت:« پول بیت المال ، بنزین بیت المال ، ماشین بیت المال! اینا اسمش روشِه! مال بیت الماله! نمی خوام به هیچ وجه ، پای ذره ای از اینا توی زندگی ام باز بشه! » 👈راوی: شهید جاویدالاثر مدافع حرم عبدالحسین سعادتخواه ( قفلی ) 💠https://t.me/yadshohada
🔸 با تاکسی بروید   🔹 «مش حمید» (۲)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸ 🔴 مادرم به همراه زن دایی (همسر دایی حمید) دارند از بازار بر می گردند خانه. بین راه دایی حمید را پشت فرمان تویوتای سپاه می بینند. مادرم می‌گوید:«سلام داداش! خانمت خیلی خسته شده. تو این وضعیت بارداری سختشه مثل ما راه بره. یه لطفی کن و ما رو برسون خونه» 🔻اما دایی حمید در خواست مادرم را قبول نمی کند و می گوید: « این ماشین مال من نیست که بخوام ازش استفاده شخصی کنم! مال سپاهه! مال بیت الماله! یه تاکسی بگیرید و برید خونه! » 👈راوی: خواهر زاده شهید 💠https://t.me/yadshohada
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 آموزش غواصی   🔹 «مش حمید» (۳)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸ 💠 فیلمی کوتاه از آموزش غواصان گردان حمزه سیدالشهدا شهرستان اندیمشک، لشکر ۷ ولیعصر «عج» در بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در محل پلاژ اندیمشک جهت عملیات والفجر ۸ 🔸 در فیلم فرمانده لشکر، سردار عبدالمحمد رئوفی و فرمانده گردان غواص، و فرمانده گروهان غواص، شهید مسعود اکبری و سایر شهدای غواص این عملیات مشاهده می شود. 💠 https://t.me/yadshohada
💠 شرمنده ام   🔹 «مش حمید» (۴)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸ 🔻خانه مان موشک خورده بود و به تعمیرات اساسی نیاز داشت. باید می رفتیم بنیاد مرمت و بازسازی تا در خصوص وضعیت خانه مان تعیین تکلیف کنیم. 🔷یکی از روزهایی که حمید از جبهه آمده بود شهر، پدرم به او گفت: « حمید! بابا! باید بیای و با هم بریم ستاد مرمت و درباره ماجرای خونه ببینیم که چکار باید بکنیم! » 🔸حمید با احترام، چشمی گفت و پدرم سوار تویوتا شد و هنوز چند متری از خانه فاصله نگرفته بودند که برگشتند. پدرم پیاده شد و حمید رفت. از قیافه پدر معلوم بود که قدری دلخور است. پرسیدم: «نرفته چرا برگشتید؟» 🔻گفت: «حمید بهم گفت : بابا خیلی شرمنده ام و معذرت میخوام که اینو بهت می گم. ممکنه ناراحت هم بشی! اما این ماشین مال بیت الماله. اینو دادن دست من برا اینکه ماموریت ها و کارای سپاه رو باهاش انجام بدم، نه اینکه باهاش برم دنبال کارای شخصی خودم و خونواده ام! اگه ممکنه لطف کن با تاکسی برو ستاد مرمت! » 👈راوی: برادر شهید 💠 https://t.me/yadshohada
💠 لباس غواصی   🔹 «مش حمید» (۵)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر 🔷شب عملیات والفجر۸ بود و حمید فقط چند قدم با شهادت فاصله داشت. در آن خداحافظی های آخر گفت: «فقط از یک مسئله واهمه دارم و آن هم این است که فردای قیامت نتوانم جوابگوی مردمی باشم که از نان سفره هایشان هم گذشتند و آن را برای ما فرستادند جبهه! » 🔸مکثی کرد و اشاره کرد به لباس غواصی اش و گفت: «این لباس های غواصی خدا می داند با چه هزینه های بالا و با چه مشکلات و دردسرهایی برای ما تهیه شده است و ما حالا به راحتی داریم ازش استفاده می کنیم. وقتی هم که شهید شدیم، این لباس از بین می رود و دیگر قابل استفاده نیست. حیف است اموال بیت المال اینطوری از بین برود! کاش بتوانیم حداقل مفید باشیم!» 🔻و من مانده بودم و غروب و حرف های حمید و حیرتی که سراسر وجودم را گرفته بود. حمید به جانی که می خواست تقدیم کند، نمی اندیشید،  دغدغه ی بیت المالی را داشت که با شهادتش از بین می رفت. 👈راوی: یاور ماه پیکر 🔴 https://t.me/yadshohada
💠 آن روز سخت و تلخ   🔹 «مش حمید» (۶)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸ 🔷شهید صالح نژاد می گفت: دزفول را موشک زده بود و گرد و غبار و دود شهر را پوشانده بود. این وسط ناگهان کلیه های پدرم به شدت درد گرفت. درد شدیدی که امانش را گرفته بود و مدام داشت به خودش می پیچید. چاره ای نبود. باید او را به بیمارستان می رساندم. فکر و خیال آدم هایی که حالا نیاز به کمک داشتند و خانه هایی که بر سر مردم آوار شده بود، لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت و در این بین پدرم هم حالش اصلاً خوب نبود. 🔸پدر را بلند کردم و گذاشتمش عقب تویوتا تا ببرمش بیمارستان. بنده ی خدا از درد مچاله شده بود و معلوم بود دارد درد بسیار شدیدی را تحمل می کند. پایم را گذاشتم روی چدال گاز و به سرعت حرکت کردم به سمت بیمارستان. در بین راه بودم که یک موشک حوالی مسجد جامع به زمین برخورد کرد و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شد. آن موشک انگار زنگ خطری برای من بود چرا که همزمان با صدای انفجارش ، یادم افتاد که دارم از ماشین سپاه استفاده ی شخصی می کنم. 🔸ناگهان پایم را به شدت روی پدال ترمز فشار دادم و ماشین با صدای بلند و کشیده ی ، کشیده شدن لاستیک هایش روی آسفالت خیابان، با تکان شدیدی ایستاد. 🔻ماشین را به کنار خیابان برده و گوشه ای پارک کردم و همانجا دلم را گره زدم به خدای رحمن و رحیم و با تمام وجودم از او عذرخواهی کردم. توبه و استغفار کردم که خدایا مرا ببخش. سختی شرایط حواسم را به هم ریخته بود. خدایا برای اینکه در شرایطی خاص، غافل شدم و از بیت المال برای کارهای شخصی و رسیدگی به وضعیت پدرم استفاده کردم، مرا ببخش. 🔷پدرم را در حالی که هنوز داشت با درد دست و پنجه نرم می کرد، از عقب وانت بغل کردم و کنار خیابان گذاشتم روی زمین. بنده ی خدا گمان کرده بود رسیده ایم به بیمارستان. گفت: «حمید! بووه! رسیدیم بیمارسون ؟!» 🔸در حالی که از دیدن وضعیت و حال و روز پدرم، بغض توی گلویم چنگ می زد و اشک دور چشمانم می چرخید، گفتم:«نه! الان می رسیم!» 🔻کنار خیابان منتظر ماندم تا تاکسی یا وسیله ی پیدا شود و پدرم را برسانم بیمارستان. اشک شوق اینکه خدا بلافاصله به دلم انداخت تا از ماشین استفاده شخصی نکنم با اشکی که از حال و روز پدرم در چشمانم جمع شده بود، با هم یکی شد. 🔸بالاخره ماشینی پیش پایم ایستاد. تویوتای سپاه را کنار خیابان قفل کردم و پدرم را با ماشین کرایه، رساندم بیمارستان. 👈راوی: عزت الله معتمد 💠 https://t.me/yadshohada
💠 بیاد فرمانده ای خوش اخلاق، محبوب و متواضع   🔹 «مش حمید» (۷)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸ 🔹بهارسال ۱۳۶۳ بعدازعملیات خیبر، باچند نفرازدوستانم، ازدزفول با مینی بوس کرایه ای ،بطرف پادگان کرخه حرکت کردیم. سه راه پادگان ،پیاده شدیم ، درحال پیاده روی تاپادگان،باهم حرف میزدیم که به دژبانی رسیدیم ، هنوز چندقدمی ازدژبانی به داخل پادگان نیامده بودیم، که ازدور، متوجه شدیم ماشین جیپی ،کنار جدول جلو ستادلشکر، پارک شد ویکنفرازآن بیرون آمدوکنارماشین ایستاد.⁉️ 👈من به بچه ها گفتم: به نظرتون ،ایشون آقای صالحی نیستند؟؟!! یکی ازبچه هاگفت : مثل اینکه راست میگی!! ولی اینطور که می بینیمش، فکرکنم ،منتظر کسی مونده!!؟؟ 🔹همینطورکه قدمهایمان رابرمیداشتیم، گفتم: باتوجه به روحیه واخلاق مش حمید، به نظرم ،منتظر مانده تا مابرسیم، باهامون احوالپرسی کنه!؟ 👈زنده یادمسعودآژنگ به شوخی گفت: من دوست ندارم ،کسی بغلم کنه و سروصورتم راخیس کنه.!!؟ من میخوام ازخیابون بغل برم !! 👈 دستش راکشیدم و گفتم: زشته !! فرمانده گردانه ، به احترام ما ،منتظر ایستاده !!! بچه های دیگه هم بامن موافق بودند، گفتم: دیگه یواش ..... صدامون را می فهمه،،،،،🤫 🔹کم کم ،نزدیکش شدیم ،سلام کردیم. بعد،ایشان، تک تک ما چهارنفر را درآغوش گرفت واحوالپرسی گرمی باما کرد. روحش شاد ویادش گرامی باد 🌹 شهیدعبدالحمید صالح نژاد(صالحی) فرمانده گردان حمزه درشب عملیات والفجر٨ ، لباس غواصی به تن کرد، وفرمانده غواصان شد. ودراین عملیات به جمع دوستان شهیدش پیوست. مزارشریفش درگلزارشهیدآباددزفول روبروی حسینیه درکنارمزاربرادرشهیدش می باشد. خداوند روح پاکش را با سیدالشهداء محشورگرداند 🌹 ✍مسعودامیدیفر 💠 https://t.me/yadshohada
💠 🔹 «مش حمید» (۸)   🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸ ♦️سلام و صلوات خدای متعال جل جلاله بر که عالم بود و عارف، هرگاه سخن می گفت گویی آنچه را می گوید با تمام وجود درک کرده و آن را با علم حضوری بیان می کند نه با علم حصولی؛ قدم که می زد زمین شکرگزار بود که قدمهای بنده ای خالص چون مش حمید بر روی او گذاشته می شود. 🔻 نیمه شب ها بر می خاست و در حالیکه گاهی دست هایش را به کمر می گرفت ساعتی را قدم می زد و غرق تفکر می شد، در بعضی از اوقات دیگر نیز هرگاه فرصتی برایش پیش می آمد به گوشه ای از محوطه ی اردوگاه لشکر می رفت و با آرامی راه می رفت و فکر می کرد. 🔻در یکی از آن روزها در پلاژ مقر آبی خاکی گردان حمزه سید الشهداء فرمانده عزیزم را در همان حالت تفکر دیدم جرات کرده و جلو رفتم و پرسیدم: مش حمید می تونم یه سوال شخصی از شما داشته باشم، نگاهی مهربانانه کرد و گفت: عیبی نداره بفرمایید، گفتم: بارها آمده ام و قدم زدن شما را تماشا کرده ام و همیشه دیده ام در حال تفکر بوده اید این فکر کردن برای چیست؟ 🔻 با همان لبخند ملیح همیشگی اش گفت: "جنگیدن با دشمن کار آسانی نیست برنامه ریزی برای پیروزی و موفقیت در هر عملیات و حفظ جان بچه های گردان یکی از سنگین ترین وظائف هر فرماندهی است؛ برای هر عملیاتی که پیش رو داشته باشیم هر آنچه را که ممکن است در حین عملیات رخ دهد تصور می کنم و برای هر فرضی و هر تغییر احتمالی در شرائط جنگی تصمیمی در ذهن خود آماده می کنم تا به هنگام نیاز بتوانم بدون فوت وقت در همان لحظه بهترین تصمیم ها را بگیریم و درست ترین فرمان ها را صادر کنم؛ این را بارها تجربه کرده و نتایج اثر بخشش را مشاهده نموده ام." 🔻پس از توضیحات حکیمانه فرمانده دوست داشتنی تازه پی بردم که چرا مش حمید در همه ی صحنه های نبرد با دشمن بعثی با آرامش و اطمینان خاطر دستور می دهد و حتی ذره ای لرزش و یا اضطراب در کلام و فرمانش وجود ندارد. 🔻شاید برای بسیاری باور نکردنی باشد که هیج وقت ندیدم این فرمانده مقتدر با ابهت دستوری را حتی در سخت ترین شرائط جنگی با صدای بلند صادر کند.از فرماندهی بزرگ چون فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا اندیمشک نمی شود در این مختصر بیش از این سخن گفت. 🔻خدایا تو شاهدی بعد از شهادت این عزیز فرمانده که محبتش در جان و دل ما رسوخ کرده هرگز او را فراموش نکرده و در تمام این سال ها سیره، سخنان و رفتارش همواره نصب العین ما بوده و سعی مان بر این بوده که مبادا موجب رنجش خاطرش گردیم. بیستم بهمن ماه سال ۶۴ روح ملکوتی این فرمانده با صلابت و فرزند برومند امام خمینی ره به آسمان پر کشید. 📝حمیدرضارضایی ۲۱ بهمن ماه سال۱۳۹۶ 💠 https://t.me/yadshohada