eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
590 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۵ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... @yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ 💠 صورت و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه‌اش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می‌کردم. از همان مقابل در اتاق، طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، می‌برم‌تون خونه!» 💠 می‌دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و می‌ترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن خجالت می‌کشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیش‌تون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟» 💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمی‌شد با اینهمه سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانواده‌اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.» سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده‌اش اهل هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیش‌دستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده‌اش تحویل میدن، نه خانواده‌اش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه‌ای بفهمه شما همسرش بودید!» 💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمی‌داره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماس‌تون می‌کنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو بودید!» قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشی‌تر از اونی هستن که فکر می‌کنید!» 💠 صندلی کنار تختم را عقب‌تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره خبر داد :«می‌دونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشته‌ها رو تیکه تیکه کردن!» دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته‌تر کرد :«بیشتر دشمنی‌شون با شما ! به بهانه آزادی و و اعتراض به حکومت شروع کردن، ولی الان چند وقته تو دارن شیعه‌ها رو قتل عام می‌کنن! که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه‌ها رو سر می‌برن و زن و دخترهای شیعه رو می‌دزدن!» 💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می‌شنیدم در گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می‌شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش می‌کردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرف‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه‌ها رو آتیش می‌زنن تا از حمص آواره‌شون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...» 💠 غبار گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت در حق شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...» باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده‌تون جوش بخوره، خواهش می‌کنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!» 💠 و خودم نمی‌دانستم در دلم چه‌خبر شده که بی‌اختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس می‌کشید و داغ بی‌کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید پیش خونواده‌تون!» نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه ! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو می‌کنن!»... @yadvare_shohada_mishkindasht
برخیز که فجر است امروز.. بیگانه صفت، خانه خراب است امروز.. هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد، از لطف خدا نقش بر آب است امروز..
۱۷ شهريور مکرر و مکرر و شهداي ۱۷ شهریور مکرر و مخالفان ملت‌ها مکرر و وابستگان او هستند . با گسترش دامنه و مردمي در شهرهاي مختلف ، دولت مجبور به شد و محمدرضا شاه، جعفر شريف امامي را که از سران فراماسونري و ۱۵ سال رييس مجلس سنا بود به قصد کنترل اوضاع ، مأمور تشکيل جديد کرد. رژيم شاه با اين تغيير و تحول و اعلام سياست آشتي ملي و احترام به ، سعي داشت اوضاع را کنترل کرده و از و عمومي بکاهد ، اما هوشياري باعث شد که ایشان طي پيامي خطاب به نقشه رژيم را رسوا و مردم را بيش از پيش آگاه و خروشان نمايند. به اين ترتيب در ۱۳ شهريور ۱۳۵۷ که مصادف با روز بود راهپيمايي و بر پا شد. اين در روز ۱۶ شهريور ماه بار ديگر تکرار شد و در بين مردم اعلام شد که روز بعد، يعني 17 شهريورماه در و ( ) تجمع صورت خواهد گرفت. در اولين ساعات جمعه 17 شهريور ماه، رژيم شاه توسط ارتشبد غلامعلي اويسي فرماندار نظامي اعلام حکومت نظامي کرد ، اما مردم در ( کنوني )‌ تجمع کردند و ناگهان با ديدن و و مسلسل به دست حکومت نظامي شدند. پس از چند بار اخطار از زمين و هوا را هدف قرار دادند و مردم بي‌گناه را به و کشيدند. عده زيادي از مردم در اين روز توسط رژيم به رسيدند، اما اين حادثه جهت افزايش و عمومي مردم و رسوايي بيش از پيش گرديد و در ننگين ستم‌شاهي به عنوان و براي هميشه باقي ماند. یاد و خاطره این قیام خونین و گرامی باد . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @yadvare_shohada_meshkindasht