eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
417 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدینه فرق داره با نجف نمیدونه که زائرت سلام بده کدوم طرف😢 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @yadvare_shohada_mishkindasht
🕊• ...🇮🇷..🌹..🥀...• پࢪچم، پیشونۍبند، انگشتر، چفیہ، بی سیم روی ڪولش، خیلی بانمڪ شده بود.🙂 گفتم: چیه؟ خودت ࢪو مثل عَلَم دڕست ڪردی! می دادێ پشت لباست هم بࢪات شعاࢪ بنویسن ديگه.😶 پشت لباسش ࢪو نشون داد😌: "جگࢪ شیر ندارے، سفࢪ عشق مࢪو" گفتم: بی سیم چی لازم دارم،✋🏻 ولی تو رو نمی برم. هم سنّت ڪــمـــه،😏هم برادرت شهید شده.🙃 محڪم پاشو گذاشت رو کاپوت تویوتا و گفت: باشه،نمیام.😠😕 ولی فردای قیامت شڪایتت را به (سلام الله علیها) می ڪنم.😒می تونی جواب بدے؟ گفتم: برو سوار شو. گفتم: بی سیم چے!!🗣 بچه ها گفتن: نمی دونیم ڪجاست. نیست. به شوخی گفتم: نگفتم بچه ست؛ گم میشہ! حالا باید ڪلی بگردیم پیداش کنیم.🤦‍♂️ ○●○●○● بعد از عملیات داشتیم شهدا ࢪو جمع مے کࢪدیم. بعضۍ ها فقط یڪ گلولہ یا ترکش ریز خورده بودند.. ولى یکۍ هم بود ڪه سرش رو بࢪده بود...!❣🕊 برش گردوندم. پشت لباسش رو دیدم! "جگرشیر نداری، سفر عشق مرو..🙃 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @yadvare_shohada_mishkindasht
‍ ‍ ؟! که ارزش عاشق شدن رو داشته باشه عشق زمینی نه.... عشق یعنی: تو دل شب آروم زمزمه کنی العفو چشماتو ببندی و بری شب که همه خوابن تو آروم سر سجاده بریزی بگی خدایا روزیم کن حرم اعتراف کنی چقدر ازت دورم منو بکِش سمت خودت ... یاد و کلی حسرت دیدار روی ماهشون هر چیز و هر کجایی که بری یاد معشوق بیفتی و دلگیر شی حسرت یه بار دیدار با عج عشق یعنی روسفیدی پیش (س) ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @yadvare_shohada_mishkindasht
هر وقت از سرکار می‌اومد، یه راست می رفت تو اتاقش و دراز می کشید، از این پهلو به اون پهلو هرکاری می‌کرد آروم نمی‌شد، گریه می‌کرد از بس درد داشت! می‌رفتم کنارش می‌گفتم: مادر بذار پهلوتو بمالم شاید دردش آروم بگیره! میگفت: نه مادر جون، این درد ارث مادرم سلام الله هست، بذار با همینا به آرامش برسم... شهید سید مجتبی علمدار🌷
4_5900268089462755022.mp3
5.73M
🔊 |              📝 از اول ایجادم تا آخرین فریادم 👤 حاج‌سیدمجید                      🌸 ویژه ولادت            @yadvare_shohada_meshkindasht
ترکی هلالی.mp3
15.86M
🔊 📝 حوریه انسیه 👤 حاج‌عبدالرضا         ▪️ ایام شهادت ؛ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @yadvare_shohada_meshkindasht ╚═♥️════.🍃🕊.═╝