|•⛅️📞•|
شنیدیمیگن
شهدارفتنتامابمونیم؟!
امامیدونیچیه،
مناینوقبولندارم✨
به نظرمن
شهدارفتنتاماهمدنبالشونبریم💔
نظرتچیهرفیق؟
اینیکیقشنگتره🌱
نه؟!;)
#جامانده...
متن نوشته ها و استیکرهای کانال ،کار جوونها و نوجوونهای مخلص و ولایی وشهدایی پایگاه هست
سلامتی وعاقبت بخیری و ختم به شهادتشون صلوات صلوات صلوات
هدایت شده از علمدار فاطمی
بسمه تعالی
توجه توجه
تجمع مردمی در حمایت از مقام عظیم پیامبر رحمت (صل الله علیه و آله و سلم)/پنجشنبه ساعت 16تا 17/30 در حرم حضرت سیدالکریم/صحن امام حسین "علیه السلام" (حیاط باغ توتی)
❌❌❌❌اطلاع رسانی مزیدامتنان وباعث شادی دل امت اسلامی است.
✨✨✨✨
سلام عزیزان
امروز چهارشنبه هست و طبق قرارمون بانام چهارشنبه های امام رضایی علیه السلام 💚مداحی رو میزاریم برای تمرین...
امروز یه مداحی قشنگ براتون میزارم میدونم اکثرا گوش کردین 😍😍
ولی باید از این به بعد کنار اون احساس زیبا ، تمرین هم کنین👌👌👌
خوب خوب گوش کنین تا سبکشو یاد بگیرین
کمی سنگینه ولی میدونم شماها یاد میگیرین😉😍
ثواب گوش کردن وتمرینش رو هم هدیه میکنیم به امام رضا علیه السلام 💚
طوری تمرین کنین یعنی اونقدر زیاد که مامان باباها بگن سرم رو بردی 😍😍😍😊😊
رهروان ولایت
فقط یه نفر برامون متنش رو بنویسه و بفرسته
خدا خیرتون بده
ضمنا تو خونه با هم بخونین تا خونه هاتون حسینی بشه انشاءالله 😍😍😍
⚘خاطراتی کوتاه از تفحص شهدا⚘
..................🥀حسین جانم🥀..................
یکی از شهدا که داخل یک سنگر نشسته بود و ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود را یافتیم. خواستم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که انگشت و انگشتر وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالبتر این که، تمام بدن کاملا اسکلت شده بود، ولی آن انگشت، سالم و گوشتی مانده بود. خاک های روی عقیق انگشتر را که پاک کردیم، اشک همه مان درآمد. روی آن نوشته شده بود: «حسین جانم!»
.............🥀زیارت دوم را هم بخوان🥀..........
گفتم دقت کنید، مثل این که امروز قراره خبری بشه. یکی از بچه ها به شوخی گفت: «الله اکبر، لشکر ما هم می خواهد شهید بده، التماس دعا، شفاعت یادت نره و ...»
وسط میدان مین بودیم. گفتم بچه ها مواظب باشید. ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: «شهید!» از فریاد او، همه ترسیدیم. بعد از بیرون آوردن پیکر، شهید هیچ مدرکی نداشت و یک پایش هم نبود. گفتم: «بچه ها نذری بکنیم، هر کجا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا بخوانیم.»
یکی از بچه ها گفت: «یکی هم برای پایش» یکی دیگر از بچه ها هم به شوخی گفت: «شانس آوردیم فقط یک پا و یک پلاکش نیست، و گرنه دو سه روز باید این اتراق می کردیم.» چند دقیق بعد، پاو پوتین که از مچ قطع شده بود ،پیدا شد. زیارت را خواندیم. غروب برگشتیم مقر، اما پلاک پیدا نشد. همان کسی که شوخی می کرد، آمد و گفت: «زیارت عاشورای دوم را بخوان! هویت شهید روی زبونه پوتین نوشته شده.»
...................🥀سربند یا زهرا🥀..................
همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت.
روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشیدو تحویل مان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد.
سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.»
.......🥀حسین پرزه ای، اعزامی از اصفهان🥀...
روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهید گمنام در شهر دهلران طی مراسمی تشییع شوند. بچه های تفحص، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند، انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودند. هیچ مدرکی به دست نیامده بود. قرارشد در بین شهدا، یکی از آن ها را که سر به بدن نداشت، به نیابت از ارباب بی سر، آقا اباعبدالله الحسین (صلوات الله علیه) تشییع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن می شدند. آخرین شهید، پیکر بی سر بود. حال عجیبی در بین بچه ها حاکم بود. خدایا! این شهید کیست که توفیق چنین فیضی را یافته، تا به نیابت از ارباب در این جا تشییع شود؟ ناگهان تکه پارچه های از جیب لباس شهید به چشم خورد. روی آن نوشته بود که به سختی خوانده می شد: «حسین پرزه ای، اعزامی از اصفهان»
................🥀به یاد شهدای گمنام🥀..............
در طلائیه کار می کردیم. برای ماموریتی به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم، دیدم بچه ها خیلی شاد هستند. آنها سه شهید پیدا کرده بودند که فقط یکیشان گمنام بود. بچه ها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم. آن شهید، لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. دیدم یک تکه عقیق است که انگار جمله ای روی آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رویش نوشته شده بود: «به یاد شهدای گمنام» دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. می دانستم که این شهید باید گمنام بماند، خودش خواسته!
#الّلهم الرزُقنا شَهادت
#خادم الشهدا
#پایگاه حجتیه حوزه 365
🥀خاطره زیبا دفاع مقدس شهدا 🥀
..خمینی سن سربازی را پایین آورده است؟..
رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرماندهی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟
رزمنده در جواب عراقی گفت نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده.
خاطره از: سیدناصر حسینیپور، جانباز دفاع مقدس و نویسنده کتاب «پایی که جا ماند»
#پایگاه حجتیه حوزه 365
باسلام عزاداریهاقبول عاقبتتون مهدوی.
برگزاری هیئت هفتگی فرداساعت ۱۱درپایگاه .
مشرف شویدمجلس روضه اباعبدالله الحسین علیه السلام