#قسمتی_برش_شده
#پارت_آینده
درک حسم برای هیچ کسی قابل هضم
نبود ! تپش های درون سینه ام هر
لحظه هر صدم ثانیه بیشتر میشد .
همچنین اونم شُک زده از دیدارم
بود ... اون اینجا چیکار میکرد ؟
بابا گفته بود اون دیگه اینجا نمیاد ...
وای خدا چرا نمیره ؟میخواد ابرو ریزی کنه ؟ 😳😧
خواستم از کنارش بگذرم که گفت ...
-صبر کن !
+توجهی نکردم نمیتونستم بمونم .
قدم گذرانی از کنارش برداشتم که
به عقب کشیده شدم .
یک قدم عقب اومده بودم سر جای
اولم ایستاده بودم !
-باید باهات صحبت کنم .
+من جایی نمیام .
با همون شیطنت همیشگیش که دلم
غش میرفت براش و هنوز بعد پنج
ماه ازبین نرفته بود ادامه داد .
-مطمئنی؟
+اره . ای کاش هیچ وقت این اره رو
نمیگفتم چون بعضی از خریتاش هنوز
از بین نرفته بود .. و من از مهم ترین
خریتاش خبر داشتم .
همون لحظه درد کم کم در وجودم
نهفته شد ! وقتی زانو زد و اون کارو
کرد چشام گرد شد .😳😱
دانشجو های کلاسمم همه جمع
شدند تو سالن و همه هی میگفتن
استادقبول کنین استادقبول کنین♥️💍
نمیدونستم چیکار کنم ؟
اما درد هر لحظه بیشتر میشد !
تا اینکه لبخندی به نشانه رضایت زدم
و اون حلقه رو انداخت تو دستم و وقتی
ایستاد بی قرار با جیغی تو آغوشش
افتادم که دیگه چیزی جز صداهای
اطراف نمیشنیدم چنین شد که ...
میخوای بدونی چی میشه ؟😜
@ROmansm
چنل بالا میزاره رمانه رو دنبال کن تا
داستان حرفه ای شونو بخونی🌸💕