#تمثیلی_از_زندگی
سر ظهرِ گرمِ بهاریِ امروز کنار پدرم در ماشین پارک شده ی کنار خیابان نشسته بودیم. چند سالی که پدر بسان کودکی شده گاه گاهی بهانه های عجیب میگیرد و امروز هم اصرار داشت که کنار او در خیابان باشم...
دست راستِ حاشیه خیابان که ماشین ما پارک بود آسفالته ی فرعی طویلی برای گردش به راستِ تقاطع پایین تر وجود دارد که دقیقا بعد از محل پارک ماشین ما به اصلی می پیوست و از هر دو مسیر فرعی و اصلی گاه گاهی خودرویی و وسیله ای عبور میکرد. در راستای دید ما در امتداد خیابان دو دستمال کاغذی با فاصله عرضی از هم افتاده بودند... در سکوت بین من و پدر، هیاهوی هر از چند گاه زندگی دستمال ها مرا متوجه خود کرد. خیابان خلوت بود آنها در سکونِ زندگی آرام بودند؛ اما با گذر هر وسیله نقلیه ای از رو یا نزدیک یکی از دستمالها، گردبادی شکل ميگرفت و دستمال نگون بخت اسیر آن طوفان، به پیچ و تاب وحشتناکی دچار میشد. و بعد از عبور آن، همراه باد حرکت وسیله، مسافتی به جلو حرکت میکردند؛ هر چه این وسیله ی نقلیه مثل خودروی سواری سنگینتر، گردباد بزرگتر و پیچ و تاب آن سهمگین تر و مقدار مسافت رو به جلو هم بیشتر. و هر چه وسیله ی نقلیه مثل موتور و دوچرخه سبکتر گردباد کوچکتر پیچ و تاب کمتر و مسافت رو به جلو هم کمتر.
با توجه به اینکه هر ذره در عالم هستی سرنوشتی دارد، اگر این صحنه را بخشی از سرنوشت دستمال ها در این زمان تصور کنیم و رو به جلو رفتن در این خیابان را حرکت رو به جلوی انها، می شود اینگونه تفسیر کرد که عبور هر وسیله نقلیه برای ایشان محنت و بلا و گرهِ گاه گاهیی ست که سکون و آرامش زندگی ایشان را بهم می زند، و گذر هر کدام از آنها علیرغم سختی اش باعث رشد و رو به جلو رفتن می شود. درست مثل زندگی ما انسانها، که در طوفان های زندگی، سرگردان پیچ تاب می خوریم و سختی آنها تن و روح مان را می کوبد... اما همانست که باعث رشد و حرکت به جلوی ما می شود. و هر چه سهمگین تر چه بسا حرکت رو به جلو هم بیشتر، البته به فراخور شخصیت و میزان برداشت مثبت ما از آنها، چرا که عاقبت سرنوشت همه در برابر حوادث یکی نمی شود. درست مانند سرانجام دستمال ها؛ که در حرکت رو به جلويشان ره گذری متفاوت پیش رویشان قرار گرفت. همانطور که در افق نگاه من دور و دورتر میشدند یکیشان در اثر پیچ و تابی کوچک به جوی خشک کنار خیابان رانده شد و از آن پس در سکون، منتظر اولین آب باران جاری در جوی و نابودی اش برای همیشه، اما دیگری در پیچ تابی بلند بر شاخه های شمشادهای بلوار نشست و مدتی همچون بیرقی در باد رقصید و در پیچ و تابی دیگر در حاشیه ی گلکاری بلوار به حرکت ادامه داد...
و دیگر نمی ديدمش...
✍ مـحـمــ🔆ــد