🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_تلنگر
یک بنــد انگــشت
توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟
پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»
وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛
تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.
بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.
رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛
بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!
گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛
از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»
کتاب نوجوان / مجموعه آسمان مال آن هاست
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@yamahdi313z
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
🔸 #داستان_تلنگر
🔸 #عاقبت_رباخواری
✅آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد:
💢شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید.
از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟
🌀رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است،یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد .
👈و صدا از یک حجره می آید....
🌀 دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد.
از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است!
🔹دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند.
و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد.
🔹ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد . هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی !
اصلا نگفت : تو کی هستی ؟
✅این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ، ولی خواب از سرم بکلی پرید. نشستم تا صبح شد.
✅حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم .
💢میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ !
✨گفتم من همچو چیزی دیدم.
💢 گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است.آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است...
📚کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299.
❀ اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ❀
🌿🌸🌿
💠🔹 @yamahdi313z 🔹💠
http://eitaa.com/joinchat/293994496C8c2ffa9ca2
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🔻 #داستان_تلنگر
🔻 #نام_نیکو
☑️يعقوب سراج مي گويد: به حضور امام صادق عليه السلام رفتم،
ديدم در كنار گهواره پسرش موسي عليه السلام ايستاده، و موسي عليه السلام در گهواره بود، و مدتي با او راز گفت، پس از آنكه فارغ شد، به نزديكش رفتم، به من فرمود:
💢«نزد مولايت در گهواره برو و براو سلام كن» من كنار گهواره رفتم و سلام كردم،
موسي بن جعفر عليه السلام (درآن هنگام كودك در ميان گهواره بود) با كمال شيوايي، جواب سلام مرا داد، و به من فرمود:
«برو آن نام را كه ديروز بر دخترت گذاشته اي عوض كن و سپس نزد من بيا،زيرا خداوند چنان نام را ناپسند مي داند»[يعقوب مي گويد:
خداوند دختري به من داده بود ونام او را حميرا گذاشته بودم]
امام صادق عليه السلام به من فرمود:«برو به دستور او(موسي) رفتار كن تا هدايت گردي» من هم رفتم و نام دخترم را عوض كردم.
📚اصول كافي حديث11 باب مواليد الائمه عليهم
#حق_فرزند
#نام_محمد_علی_مهدی_فاطمه_زهرا_حسین_......
❤️اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❤️
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
💠🔹 @yamahdi313z 🔹💠
http://eitaa.com/joinchat/293994496C8c2ffa9ca2
╭━═━✨❀🌸🌸❀✨━═━╮
#داستان_تلنگر
🔻 #دزدی_که_داماد_حاکم_شد 🔻
🔰حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..
🔘در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...
🔶از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
♦️هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ..
🔷 سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
🔘تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ،
و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .
🔴و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
☑️جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : #خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ، #فقط با #نماز_شبی که از #ترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر #صداقت و خوف تو بود چه به من #می_دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
╰━═━✨❀🌸🌸❀✨━═━╯
💠🔹 @yamahdi313z 🔹💠
http://eitaa.com/joinchat/293994496C8c2ffa9ca2
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
🔻 #داستان_تلنگر 🔻
🔰صدایت از صدای متهم بالاتر بود ...!
❤️حضرت امام امیرالمؤمنین (عليه السلام) ابوالاسود دُئلی را که یکی از شخصیت های بزرگ شیعه در بصره، و از مجاهدانِ همراه امام در صفین و جمل بود به عنوان قاضی منصوب کرد.
🔘مدتی نگذشت که او از این مقام عزل شد!
♦️ابوالاسود نزد امام على (ع) آمد و گفت: چرا مرا عزل کردی؟ من که خیانت و جنایتی نکرده بودم!
حضرت امیرالمؤمنین در پاسخ او فقط همین جمله را گفت: "من با چشم خود دیدم صدای تو از صدای متهم بالاتر می رود...!"
📚 برداشتی از الحیات ، جلد ۶ ، ص ۱۳ و ۱۴ .
به نقل از مستدرک الوسائل ، ج ۳ ، ص ۱۹۷
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
💠🔹 @yamahdi313z 🔹💠
http://eitaa.com/joinchat/293994496C8c2ffa9ca2