[ یه بار، #ابوذربیوکافی داشت
خاطره میگفت:
« شهید سیدشفیع (مفقودالاثر)،
ملقب به شیرحلب
(شهری در سوریه)،
یکی از گندهلاتهای مسیحی حلب
رو شیعه کرد.
بعد یه مدت اون جوون میگه:
شما ها تو سنگر شبا دور هم
جمع میشید، یکی براتون
صحبت میکنه و گریه میکنید!
داستانش چیه؟
سیدشفیع بهش میگه:
ما اسمشو میذاریم روضهخوندن!
یه شب بیا!
میگه: من لاتم!
زشته جلو بقیه گریه کنم!
همینجا اون حرفا رو بهم بزن!
سید هم شروع میکنه
روضهی
#حضرتعلیاصغرعلیهالسلام
رو خوندن...
اون گنده لات حلب هم کلی
گریه میکنه و با حال خراب میره!
فرداش برمیگرده، با چشای خیس،
با صورت زخمی، با لباس پریشون!
میگه:
اینی که دیشب گفتی واقعی بود؟
سیدمیگه:
آره! ما کلی ساله از این
شیرخواره ، حاجت میگیریم!
اون هم میگه:
پس چه طوری تا حالا
نمردید تو داغش؟
خلاصه اون گنده لات مسیحی حلب
شیعه میشه و شهید میشه!»
- واقعا چطور نمردیم؟(:✨ ]