eitaa logo
تربیت فرزندامام زمانے🌷
10.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
21 فایل
💞مطالب زیبا و نڪات #ڪاربردے تربیت فرزندازقبل ازانعقاد نطفه💞 کانال دیگرما👇 امیربیان💚 @Amire_bayan تأسیس◀۱۳رجب سال۱۴۴۱ نشرمطالب فقط باآیدی کانال جایزاست✅⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
🐪✨🐪✨🐪✨🐪 بسم الله الرحمن الرحیم همیشه دلم میخواست داستان جنگ بدر در نهایت شکوه برای بچه ها اجرا شود و خاطره ای ناب از پیروزی بزرگ مسلمانان در ذهن و جانشان نقش ببندد... دلم میخواست داستان را با همه ی پیش زمینه ها و علل تاریخیش، با صبر و حوصله، برای بچه ها تعریف کنم تا بتوانند از حادثه ی بزرگِ دیروز، برای امروز شان استفاده کنند... این شد که شبِ اول، سراغ "کتاب ۳۰ روز با پیامبر" رفتم و از ابتدا ی طرح ریزی و نقشه کفار برای جنگ بدر شروع کردم. برای داستان یک کعبه میخواستیم که بچه ها با حوصله خاصی با همان پشتی و بالشها و چادرمامان و چفیه درست کردند و همان شتر دوست داشتنی... داستان شروع شد: "کافرهای قریش توسط بعضی مردم مدینه که مسلمان نشده بودند و به مکه می رفتند، خبردار شدند که مسلمانها در مدینه زندگی خوب و راحتی دارند. این خبرها کافران را ناراحت میکرد.... گاهی هم یهودی هایِ دشمن پیامبر، مثل _عبدالله ابی_ دلشان میخواست جلوی پیامبر را بگیرند، اما چون خودشون پول و قدرتش را نداشتند کافرها را تشویق میکردند به مدینه حمله کنند و با مسلمانها بجنگند.... میبینید رد پای یهودی ها همه جا در دشمنی با مسلمانها هست... این شد که کافران احساس خطر کردند ودور کعبه جمع شدند... از آنجایی که همیشه نقش های منفی طرفداری ندارد، زینب در نقش ابوجهل شروع به سخنرانی و تحریک بقیه کرد: اشتباه کردیم..... ۱۳ سال اجازه ندادیم محمد دینش را تبلیغ کند.... مسلمانها را شکنجه دادیم.... بهشون سخت گرفتیم.... حالا در مدینه راحت زندگی میکنند و روز به روز مسلمانها زیادتر میشوند... باید لشکری آماده کنیم و با مسلمانها بجنگیم!!" ابوسفیان که او هم از بزرگان کفار بود گفت:"لشکر کشی خیلی هزینه داره، اسب،شمشیر..." خلاصه تمام فکرهایشان را روی هم ریختند و قرار شد یک کاروان بزرگ کالاهای خودشان را بار شتر_همان شتر دوست داشتنی نمایش که زیر این همه بار خم شده بود_ بگذارند و به شام که موقعیت تجاری خوبی داشت، ببرند و بفروشند و با پولش وسایل جنگی بخرند و به مدینه حمله کنند!!! خبر به پیامبر رسید. کافرها در مکه، خیلی مسلمانها را اذیت کرده بودند، مسلمانها برای همراهی با پیامبر خانه و مسلمان ماندن زندگیشان را گذاشته بودند و به مدینه آمده بودند، پیامبر دلش میخواست در این شهرِ آرام، دین خدا را تبلیغ کند و درست زندگی کردن را به مردم یاد بدهد... پیامبر درباره ی این خبر با مسلمانها صحبت کردند، مسلمانها دلشان میخواست ببینند پیامبر به آنها چی میگوید!! به نظر شما پیامبر چی گفتند؟؟!! بچه ها انواع راههای جنگ و مبارزه را پیشنهاد دادند، اما.... حرف پیامبر به مسلمانها خیلی بالاتر از اینها بود... میدانید پیامبر رو به مسلمانها کرد و گفت:" فعلا دعا کنید....به یاد خدا باشید.... خدا ما را تنها نمیگذارد....ما هر چی خدا فرمان بده اطاعت میکنیم...." مسلمانها با حرفهای پیامبر دلشان آرام شد و منتظر بودند.... 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷 ۱
تربیت فرزندامام زمانے🌷
🐪✨🐪✨🐪✨🐪 بسم الله الرحمن الرحیم #داستان_جنگ_بدر همیشه دلم میخواست داستان جنگ بدر در نهایت شکوه بر
🐪✨🐪✨🐪 بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ماجرا...👇 برای دفاع از مردم و شهر مدینه پیامبر با مسلمانها مشورت کرد. حمزه عموی پیامبر و امام علی به عنوان مسلمانهای شجاع و قدرتمند و خوش فکر، هم در جمع مسلمانها بودند. حمزه به پیامبر گفت:" ما نباید بگذاریم این کاروان با این همه سلاح و وسایل جنگی به مکه برسه وگرنه آنها به ما حمله میکنند و ما نمی تونیم جلوشان رو بگیریم." قرار شد چند نفر از مسلمانها نگهبانی بدهند و هر وقت کاروان نزدیک شد پیامبر را باخبر کنند. از آن طرف دشمنان پیامبر از جمله همان "عبدالله ابن ابی" و بعضی یهودی ها از نقشه پیامبر باخبر شدند و خودشان را به کاروان ابوسفیان رساندند و به آنها خبر دادند که پیامبر با لشکری آماده حمله به کاروان آنهاست... وقتی خبر به ابوسفیان رسید حسابی ترسید و نقشه ای کشید.... نقشه اش چی بود؟؟؟ بچه ها حسابی برای این قسمت داستان آماده بودند... یکی شد ضمضم، همان شخص مورد نظر که قرار بود نقشه ابوسفیان را اجرا کند!!! بعد هم پیراهن نامرتب پوشید، بار و وسایل شترش را زیر و رو کرد و وارد شهر مکه شد... و در کوچه ها میرفت و فریاد میزد:" ای مردم.... کاروان تجاری شما در خطره....محمد با یارانش سپاهی آماده کرده و میخواد به کاروان حمله کنه....ببینید چه بلایی سر من آوردند...." مردم مکه حرفش را باور کردند و همه لباس جنگی پوشیدند و آماده شدند تا به کمک ابوسفیان و کاروانش بروند... از آن طرف هم ابوسفیان راهش را کج کرد و از یک راه دیگر که بیراهه بود به سمت مکه به راه افتاد وقتی خیالش راحت شد که دیگر خطری از طرف مسلمانها تهدیدش نمیکند، یکی را مامور کرد به کاروان قریش که از مکه آماده جنگ با مسلمانها بودند، برسد و به آنها بگویند که کاروان از خطر دور شده و به مکه برگردند. ابوجهل که جز کاروان قریش بود گفت:"درسته که کاروان در امن و امان هست، اما تا محمد زنده است خطر وجود داره ما باید تا نزدیک مدینه بریم تا مردم مدینه و قبیله های اطرافش قدرت ما رو ببینند و از ما بترسند و دست از یاری محمد بردارند." آنها رفتند تا به منطقه ی بدر رسیدند... همان جایی‌ که داستان ما در آن منطقه اتفاق افتاد.... 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷 ۲
تربیت فرزندامام زمانے🌷
🐪✨🐪✨🐪 بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ماجرا...👇 برای دفاع از مردم و شهر مدینه پیامبر با مسلمانها مش
🐪✨🐪✨🐪✨🐪 بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ماجرا....👇 پیامبر به همراه ۳۱۳ نفر از مسلمانها، از مدینه خارج شدند، آنها میخواستند جلوی کاروان تجاری کفار مکه را بگیرند. مسلمانها رفتند و به منطقه ای رسیدند که معمولا کاروانهای تجاری از آنجا رد میشدند... به پیامبر خبر رسید که لشکر بزرگی از مکه در راه است آنها آمده اند تا از این کاروان تجاری محافظت کند، لشکری از قریش که چندین برابر مسلمانها بودند اما مسلمانها شمشیر و زره چندانی نداشتند با تعداد خیلی کمی شتر و اسب.... پیامبر یارانش را جمع کرد تا مثل همیشه با آنها مشورت کند.. یکی از یاران پیامبر به نام ابوبکر بلند شد و گفت: "تعداد لشکر دشمن چندین برابر ماست؛ کلی هم تجهیزات جنگی دارند، بهتره برگردیم!!" مقداد یکی از یاران شجاع پیامبر گفت:" ای پیامبر ما همه ی جان و دل مان همراه شماست، هر دستوری شما بدید ما اطاعت میکنیم و تا آخرین نفس همراه شما میجنگیم.. نه فقط مقداد، خیلی های دیگر هم منتظر دستور پیامبر بودند تا از جان و دل با دشمنان بجنگند.... چه یاران خوبی....چه قدر دلمون میخواست ما هم آن زمان همراه پیامبر بودیم.... برای ادامه فضاسازی داستان بچه ها چند تا بالش را روی هم گذاشتند و چیزی شبیه دایره درست کردند و مثلا شد چاه بدر... آب این چشمه این قدر صاف و زلال بود که میشد ماه رو توش دید به همین خاطر بهش می گفتند چشمه ماه یا همان بدر.... پیامبر و یارانش کنار این چشمه توقف کردند و کنار آن حوضی ساختند تا آب آن را برای خودشان ذخیره کنند. صبح روز بعد... پیامبر ابتدا سپاه را منظم کردند و به سپاهیان توصیه کردند که تا دشمن حسابی نزدیک نشده تیر نیندازند، آخر مسلمانها سلاح زیادی نداشتند... اول از همه هم یکی از مسلمانها را به سپاه دشمن فرستاد و به آنها پیشنهاد کرد جنگی در نگیرد و آنها به مکه برگردند اما ابوجهل با غرور خاصی گفت:"شما باید مزه شمشیرهای ما را بچشید...." یکی از سپاهیان دشمن به نام "اسود" که حسین نقشش را بازی میکرد از همان شمشیر و نیزه هایی که در صحنه نمایش آماده کرده بودند، برداشت و گفت:" من میرم تا از کنار حوضی که یاران محمد هستند آب بخورم و خرابش کنم..." اسود خودش را به حوض رساند و شروع کرد آب بخورد... "حمزه" عموی پیامبر که علی نقشش را بازی میکرد آماده شد، که به او ضربه بزند، اما پیامبر مهربان گفت: "اجازه بده آبش را بخورد..." اسود شروع کرد دیواره حوض( همان بالش های روی هم سوار شده) را خراب کند که.... انگار که پسرها منتظر یک صحنه نمایش بودند که جدای از آنچه واقعیت داستان است درگیر شمشیر بازی خودشان شوند صحنه ای از نمایش که جز طولانی ترین قسمتهای داستان ما شد... و هر چه من به عنوان راوی سعی داشتم بقیه داستان را تعریف کنم و از ضربه ای که حمزه به اسود زد و نگذاشت به هدفش برسد، بگویم... اما نه اسود از خراب کردن حوض دست بر میداشت و نه حمزه ضربه مثلا نهایی را میزد ماجرای شمشیر بازی اسود و حمزه در خانه ی ما تازه شروع شده بود... 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷 ۳
تربیت فرزندامام زمانے🌷
🐪✨🐪✨🐪✨🐪 بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ماجرا....👇 پیامبر به همراه ۳۱۳ نفر از مسلمانها، از مدینه خار
🐪✨🐪✨🐪✨🐪 بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ماجرا...👇 هنوز درگیری اسود و حمزه در نمایش ما تمام نشده بود، که درگیری ها وارد فاز جدیدی شد... سه نفر از بزرگترین و شجاع ترین جنگجوهای لشکر کفار به مسلمانان حمله کردند؛ امام علی و حمزه عموی پیامبر و عبیده به جنگ با پهلوانان قریش رفتند... نام امام علی شجاعت تازه ای در رگهای بچه ها دمید؛ دیگر هیچ کدام حاضر نبودند نقش پهلوانان لشکر کفار را بازی کنند، این شد که باز هم عروسکها و ...ادامه ماجرا... وقتی که این سه پهلوانِ بزرگ مسلمان، پیروز میدان جنگ شدند، لشکر کفار عصبانی و ناراحت دور تا دور سپاه اسلام می چرخیدند تا ترس را در دل آنها ایجاد کنند... اینجا پیامبر دست به دعا برداشتند و گفتند:" خدایا روی اینها رو سیاه کن و ترس در دلشان بینداز...." دعای پیامبر به زودی زود مستجاب شد نسیم خنکی وزید و جان و دل مسلمانها را تازه کرد، سه هزار فرشته خداوند به کمک لشکر مسلمانها آمدند... یک ساعتی نگذاشته بود که بسیاری از پهلوانان قریش به زمین افتاده بودند که فرمانده ی آنها ابوجهل هم یکی از کشته ها بود. بقیه هم فرار کردند... مسلمانها خوشحال از اینکه به حرفهای پیامبر گوش داده بودند، معنی یاری خداوند را فهمیدند.... میدانستند که ایمان به خدا و یاری پیامبرش آنها را پیروز کرده است.... بعد از پایان نمایش، دلاوران مسلمان خانه ی ما، در کنار بالشهای روی هم سوار شده ی چاه بدر، نقش زمین شدند و از چشمه زلال آبی که فاطمه برایشان آورده بود نوش جان کردند.... 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷 ۴