✨🌔✨🌔✨
#قصه_امشب
قصه 🌸 از چشمه تا دریا 🌸
یکی بود یکی نبود .
یک شب دریا پرازموج شد وطوفانی شد .
یک ستاره که سال های سال در آسمان بود و تجربه های زیادی هم داشت با صدای بلند پرسید :« ای دریا ! چرا اینجور می کنی ؟ »
دریا گفت :« برای اینکه من قوی ترین آب روی زمین هستم، هیچ آبی از من بزرگ تر نیست .»
ستاره گفت :
« تو با یاری و همدستی رودهای کوچک ساخته شده ای ، نباید اینقدر مغرور باشی »
دریا گفت :
« دروغ می گویی ، تو از من کوچکتری وازروی حسادت این چیزها را می گویی .»
و با تمسخر ادامه داد : « نکند خوابت می آید و این سروصداها نمی گذارد بخوابی ؟»
ستاره با خونسردی گفت :
« اگرازاین خیره سری بیرون بیایی و راه یکی از رودخانه هایی را که به تو می ریزد،بگیری و نترسی ، به حقیقت حرف من خواهی رسید. »
دریا سینه اش را صاف کرد وگفت :
« بسیارخوب! اما اگر حرفت دروغ بود برمی گردم وتو را ازآسمان می کشم پایین وغرقت می کنم .»
ستاره خندید و جواب داد :
« باشد ! قبول دارم »
دریا اطرافش رانگاه کرد و رفت توی یک رودخانه .
رفت و رفت و رفت تا به چند رود رسید .
وارد یکی از رود ها شد .
رفت و رفت و رفت تا به چند جوی باریک رسید .
وارد یکی از جوی ها شد .
رفت و رفت ورفت تا به یک چشمه رسید .
نگاه کرد و دید به بن بست رسیده است . پرسید تو کی هستی ؟
چشمه جواب داد : من مادر تو هستم
دریا به خودش نگاه کرد ، سرتا پایش را براندازکرد و دید که یک جوی باریک شده .
اما باز هم مغرورانه گفت :
«از این شوخی ها گذشته ، راستش را بگو کی هستی چی هستی ؟»
چشمه خیلی آرام جواب داد :
«اگرباورنمی کنی ،به خودت نگاه دیگری بیانداز وهمین راهی راکه آمده ای بگیرو برگرد تا باورکنی »
دریا گفت :« بسیار خوب ! اما اگر دروغ گفته باشی بر می گردم و تورا از بین می برم»
چشمه خندید و گفت :
« باشد ! قبول دارم »
دریا که حالا یک جوی باریک شده بود چرخی زد و از همان راهی که آمده بود برگشت .
آمد و آمد تا به چند رود رسید .
رودها را پشت سرگذاشت تا به رودخانه رسید ، رودخانه را هم پشت سرگذاشت تا به دریا رسید .
هوا روشن شده بود.
به خودش نگاهی کرد وفهمید که هم ستاره وهم چشمه ،هردو راست می گویند.
دریا از آن روز به بعد هرگاه موج می زند و طوفانی می شود ، یادش به حرف ستاره و چشمه می افتد و آرام می شود.
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇
👉 @Amire_bayan
✨🌔✨🌔✨
#قصه_امشب
قصه 🌸 از چشمه تا دریا 🌸
یکی بود یکی نبود .
یک شب دریا پرازموج شد وطوفانی شد .
یک ستاره که سال های سال در آسمان بود و تجربه های زیادی هم داشت با صدای بلند پرسید :« ای دریا ! چرا اینجور می کنی ؟ »
دریا گفت :« برای اینکه من قوی ترین آب روی زمین هستم، هیچ آبی از من بزرگ تر نیست .»
ستاره گفت :
« تو با یاری و همدستی رودهای کوچک ساخته شده ای ، نباید اینقدر مغرور باشی »
دریا گفت :
« دروغ می گویی ، تو از من کوچکتری وازروی حسادت این چیزها را می گویی .»
و با تمسخر ادامه داد : « نکند خوابت می آید و این سروصداها نمی گذارد بخوابی ؟»
ستاره با خونسردی گفت :
« اگرازاین خیره سری بیرون بیایی و راه یکی از رودخانه هایی را که به تو می ریزد،بگیری و نترسی ، به حقیقت حرف من خواهی رسید. »
دریا سینه اش را صاف کرد وگفت :
« بسیارخوب! اما اگر حرفت دروغ بود برمی گردم وتو را ازآسمان می کشم پایین وغرقت می کنم .»
ستاره خندید و جواب داد :
« باشد ! قبول دارم »
دریا اطرافش رانگاه کرد و رفت توی یک رودخانه .
رفت و رفت و رفت تا به چند رود رسید .
وارد یکی از رود ها شد .
رفت و رفت و رفت تا به چند جوی باریک رسید .
وارد یکی از جوی ها شد .
رفت و رفت ورفت تا به یک چشمه رسید .
نگاه کرد و دید به بن بست رسیده است . پرسید تو کی هستی ؟
چشمه جواب داد : من مادر تو هستم
دریا به خودش نگاه کرد ، سرتا پایش را براندازکرد و دید که یک جوی باریک شده .
اما باز هم مغرورانه گفت :
«از این شوخی ها گذشته ، راستش را بگو کی هستی چی هستی ؟»
چشمه خیلی آرام جواب داد :
«اگرباورنمی کنی ،به خودت نگاه دیگری بیانداز وهمین راهی راکه آمده ای بگیرو برگرد تا باورکنی »
دریا گفت :« بسیار خوب ! اما اگر دروغ گفته باشی بر می گردم و تورا از بین می برم»
چشمه خندید و گفت :
« باشد ! قبول دارم »
دریا که حالا یک جوی باریک شده بود چرخی زد و از همان راهی که آمده بود برگشت .
آمد و آمد تا به چند رود رسید .
رودها را پشت سرگذاشت تا به رودخانه رسید ، رودخانه را هم پشت سرگذاشت تا به دریا رسید .
هوا روشن شده بود.
به خودش نگاهی کرد وفهمید که هم ستاره وهم چشمه ،هردو راست می گویند.
دریا از آن روز به بعد هرگاه موج می زند و طوفانی می شود ، یادش به حرف ستاره و چشمه می افتد و آرام می شود.
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇
👉 @Amire_bayan