eitaa logo
مقتل "یارالی آقام "
226 دنبال‌کننده
244 عکس
37 ویدیو
13 فایل
الله 🔸یارالی یعنی آقای من حسین، که جسمش پر از زخم بود. 🔸یارالی کلمه ای آذری است که به معنی کسی که بر جسمش زخم فراوان دارد ، این کلمه معنایی عمیق دارد که تداعی غم و مصیبت بزرگی می نماید. کانال های دیگر: @qalalsadegh135 @azizamhosen
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه 👆 عمرو گفت : 📋《لاَ سَبِيلَ إِلَى سَقْيِ هَؤُلاَءِ، إِنَّمَا وُضِعْنَا بِهَذَا اَلْمَكَانِ لِنَمْنَعَهُمُ اَلْمَاءَ》 ♦️به هيچ وجه اينها نمى‌توانند آب بنوشند، اصلا ما اينجا قرار گرفته‌ايم تا آب را بر آنها ببنديم. در این هنگام؛ عمرو بن حجاج و يارانش به سويشان حمله بردند، ولى حضرت عباس(ع) و نافع بن هلال جلويشان را سدّ كردند، و دیگر اصحاب از این فرصت استفاده کردند و مشکهایشان را پر کردند و برگشتند.(۳) در روز عاشورا، نافع ابتدا به دشمن تیراندازی می کرد و در حین پرتاب تیرها رجز می‌خواند. هنگامی که تیرهایش تمام شد، شمشیر خود را برکشید و در این حالی که اینگونه رجز می خواند، به میدان نبرد رفت. 📋《أَنَا الْغُلامُ الْيَمَنيُّ الْبَجَلِيّ، دينِي عَلَى دينِ حُسَيْنِ بْنِ عَلِىّ(ع)، إِِن أُقتَلُ الیَومَ فَهَذا أَمَلِی، وَ ذَاکَ رَأیِی وَ اُلاقیِ عَمَلِی》 ♦️من آن جوان یمنی هستم که دینم، همان دین حسین(ع) و علی(ع) است. آرزویم این است که امروز کشته شوم و اعتقاد دارم که در آخرت با عملم روبه رو خواهم شد.(۴) مرحوم شیخ مفید می نویسد : 📋《وَ بَرَزَ نَافِعُ‏ بْنُ‏ هِلَالٍ‏ وَ هُوَ يَقُولُ‏ : أَنَا ابْنُ هِلَالٍ الْبَجَلِي، أَنَا عَلَى دِينِ عَلِي(ع) فَبَرَزَ إِلَيْهِ مُزَاحِمُ بْنُ حُرَيْثٍ فَقَالَ لَهُ : أَنَا عَلَى دِينِ عُثْمَانَ! فَقَالَ لَهُ نَافِعٌ : أَنْتَ عَلَى دِينِ الشَّيْطَانِ وَ حَمَلَ عَلَيْهِ فَقَتَلَهُ》 ♦️نافع در روز عاشورا نیز همانند دیگر یاران امام حسین(ع)، پا به میدان نهاد، در حالی که این چنین رجز می خواند : من بر دین علی(ع) هستم. و در مقابل او شخصی از سپاه ابن زیاد به نام مزاحم بن حدیث رجز می خواند و می گفت : من بر دین عثمان هستم. نافع بن هلال گفت : تو بر دین شیطانی! سپس نافع با شمشیر بر او حمله کرد؛ او را به هلاکت رساند.(۵) در روز عاشورا، نافع همچنان می جنگید تا اینکه او را محاصره کردند و از اسب به پایین کشیدند. مقتل می نویسد : 📋《فَضُرِبَ حَتَّى كُسِرَت عَضُدَاهُ وَ أُخِذُ أسِيرَاً》 ♦️بر او ضربتی فرود آوردند تا اینکه بازوانش شکست و آنان هجوم آوردند و او را اسیر کردند و نزد عمر بن سعد بردند. ابن سعد نگاهی به نافع کرد، سپس به شمر دستور داد که او را به شهادت برساند. وقتی چشم نافع به شمر و شمشیر برهنه او افتاد، در حالی که خون از سر و رویش جاری بود، گفت : 📋《مَا وَاللَّهِ إن لَو كُنتَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ لَعَظَمَ عَلَيْكَ أَن تَلقَى اللَّه بِدِمَائِنَا، فَالحَمدُ لِِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ مُنَايَانُا عَلَى يَدَي شَرَارِ خَلقِهِ》 ♦️به خدا سوگند! اگر تو مسلمان بودی، بر تو گران می‌آمد که خدا را در حالی دیدار کنی که خون ما بر گردن تو باشد. خداوند را سپاس که مرگ ما را به دست شرورترینِ مردم رقم زد. شمر که از شدت خشم می‌ لرزید، به نافع اجازه سخن گفتن بیشتر نداد و با ضربتی او را به شهادت رساند.(۶) در زیارت ناحیه مقدسه نافع بن هلال از سوی امام معصومش چنین مورد خطاب قرار گرفته شده است : 《السَّلامُ عَلَی نَافِعِ بنِ هِلَالِ البَجَلِی المُرَادِی》(۷) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : اى زمين امشب تو نورانى شدى‏ غرقِ در موج پريشانى شدى‏ كاين چنين قربانيان دشت خون‏ داغ را كردند از دل‏ها برون‏ جمله در راز و نيازند و نماز سر به سجده برده در سوز و گداز هر كسى دل داده اندر كار خويش‏ عاشقان در جست و جوى يار خويش‏ هر يك از خون جگر كرده وضو با خداى خويش گرم گفت و گو در مناجاتند امشب عاشقان‏ ذكر حق دارند بر لب عاشقان‏ عشق يعنى سوختن در راه دوست‏ دل تهى كردن ز هرچه غير اوست‏ عشق يعنى از شهادت گفتن است‏ پيش پاى دوست بى‏ سر خفتن است‏ عشق يعنى مرگ را در انتظار عشق يعنى جان سپردن بهر يار عشق يعنى كربلاى با حسين‏ گفتن در خاك و در خون يا حسين‏ امشب آن يارانِ شسته جان ز دست‏ جمله از شوق شهادت مستِ مست‏ 👤محمود تاری 📚منابع : ۱)إبصار العين سماوی، ص۱۴۷ ۲)الفتوح ابن اعثم، ج۵، ص۸۳ ۳)انساب الاشراف بلاذری، ج۳، ص۱۸۱ ۴)تاریخ طبری، ج۵، ص۴۳۵ ۵)الارشاد شیخ مفید، ج۱، ص۹۱ ۶)الكامل في التاريخ ابن اثیر، ج۴، ص۷۲ ۷)المزار الکبیر ابن مشهدی، ص۵۰۴ منبع: اسناد المصائب علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ا ﷽ ا /۱۴۱ 🔸حضرت مسلم علیه السلام 🔸🔶《اَلسَّلاَمُ عَلَیکَ یَا سَفِیرَ الحُسَینِ(علیه السلام) یَا مُسلِمَ بنِ عَقِیلِ بنِ اَبِی طَالِبِِ(علیه السلام) وَ رَحْمَةُ‌ اللّٰهِ‌ وَ بَرَكاتُهُ‌》🔶🔸 ✅مسلم بن عقیل(ع) در روز پنجم شوال سال ۶۰ هجری وارد کوفه شد. او ابتدا به خانه مختار ثقفی و سپس به خانه هانی بن عروه رفت. ارتباط با شیعیان تا زمانی که در خانه هانی بود، مخفیانه بود، اما عبیدالله بن زیاد با گماردن جاسوسان از مخفیگاه مسلم، آگاه شد. بعد از اینکه عبیدالله بن زیاد از مخفی‌گاه مسلم آگاه شد، هانی بن عروة را به قصر فراخواند و از او خواست مسلم را به وی تحویل دهد. وقتی هانی زیر بار چنین کاری نرفت، بازداشت شد. هنگامی که خبر دستگیری هانی به مسلم رسید، مسلم از خانه هانی فاصله گرفت و به همراه اصحاب خود، شبانه، که جز سى نفر با او كسى نمانده بود، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، توجه کرد، دید ديگر كسى با او نبود! او در کوفه دیگر پناهی نداشت و از طرفی هم راهی برای خروج از کوفه نیافت. تا اینکه شبانه بی یار و یاور در کوچه های کوفه مورد تحت تعقیب قرار گرفت. مسلم خسته و تشنه، تکیه بر دیوار خانه ای زد که صاحب خانه، زنی به نام طوعه بود. پسری داشت بلال نام، که بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مى‏ كشيد. مسلم بر طوعه، سلام كرد و طوعه نیز جواب داد. مسلم به طوعه گفت : ای بنده خدا! به من، قدرى آب بده. زن رفت و برايش آب آورد. مسلم، همان جا نشست. طوعه، ظرف آب را بُرد و بازگشت و گفت : مگر آب نخوردى؟ مسلم گفت: چرا! طوعه گفت : 📋《يا عَبْدَالله! اِذْهَبْ اِلي مَنْزِلِکَ!》 ♦️ای بنده خدا! به خانه ات برو. مسلم، سكوت كرد. طوعه، این حرف را برای بار دوم نیز تكرار كرد. باز مسلم، سكوت كرد. آن گاه طوعه گفت : 📋《ياعَبْدَالله! قُمْ! عَافَاکَ اللهُ! اِذْهَبْ اِلي اَهْلِك!》 ♦️ای بنده خدا! خدا، سلامتت بدارد! نزد خانواده‏ ات بازگرد. 📋《فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ الجُلُوُسُ عَلى بَابِي، وَلَااُحِلُّهُ لَكَ!》 ♦️شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من، اين كار را روا نمى‏ دارم. مسلم برخاست و گفت : 📋《مَا لِي فِي هَذَا الْمِصرَ مَنزِلٌ وَ لَا اَهْلٌ》 ♦️من در اين شهر، خانه و خانواده‏ اى ندارم. آيا مى‏ خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم. زن گفت : اى بنده خدا! جريان چيست؟ مسلم گفت : 📋《أنَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، كَذَبَني هَؤُلاءِ القَومُ وغَرُّونِي》 ♦️من، مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند. زن گفت : تو مسلم هستى؟ گفت : آرى! زن گفت : داخل خانه شو. و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد، ولی مسلم غذایی نخورد. وقتی پسر طوعه برگشت، به دخول و خروج نامتعارف مادرش به آن اتاق تردید کرد و علت را جویا شد. مادرش ابتدا کتمان کرد، ولی چون پسرش اصرار نمود، وی را قسم داد تا این مطلب را به کسی نگوید. سپس حال جریان را به پسرش گفت و پسرش سکوت کرد و خوابید.(۱) وقتی پسر طوعه، مطلع شد که مسلم در خانه مادر اوست، خبر را به عوامل حکومت رساند و ابن زیاد گروهی ۷۰ نفره را به محمد بن اشعث داد که مسلم را دستگیر کند و به قصر بیاورند. محل اختفای مسلم که فاش شد، خانه ی طوعه توسط سربازان عبیدالله محاصره شد. سپاهيان، ابتداء خانه را سنگباران كردند و با نى هاى آتش گرفته، آتش مى‏ افكندند. مسلم چاره را در جنگ با آنان دید پس آن گاه به زن گفت : خدا، تو را رحمت كند و به تو پاداش خير دهد! بدان كه من از جانب پسرت، گرفتار شدم. درِ خانه را بگشا! زن، در را گشود و مسلم مانند شير خشمگين در برابر سپاهيان، قرار گرفت و با شمشير بر آنان حمله بُرد و چهل نفر از آنان را به درک واصل کرد.(۲) خبر به عبیدالله رسید و به پسر اشعث پیغام داد که ما تو را فرستادیم که فقط یک مرد را نزد ما بیاوری و او چنین رخنه ای را در میان یارانت ایجاد کرده است؟!! ابن اشعث جواب داد : 📋《ایُّها الاَمِیرُ! أَ تَظُنُّ انَّکَ بَعَثَتَنِی اِلَی بَقَّالِِ مِن بَقَّالِی الکُوفَةِ اَو اِلَی جَرَمقَانِی مِن جَرَامِقَةِ الحِیَرَةِ؟! اَوَلَم تَعلَم اَیُّهَا الاَمِیرُ اَنَّکَ بَعَثَنِی اِلَی اَسَدِِ ضَرغَامِِ وَ سَیفِِ حِسامِِ فِی کَفِّ بَطَلِِ هَمَامِِ مِن آلِ خَیرِ الاَنَامِ》 ♦️ای امیر! تو گمان کردی مرا به جنگ بقّالی از بقّالهای کوفه و یا کشاورزی از کشاورزان حیره فرستادی؟! مگر نمی دانی که مرا به جنگ شیری ژیان و شمشیری بُرّان فرستادی، شمشیری که در دست یک قهرمان بی همتا و یک شجاع بی مانندی از خاندان پیغمبر(ص) است.(۳) ادامه مطالب :👇 حضرت علیه السلام علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ادامه 👆 وقتی دیدند که مسلم را نمی توانند مهار کنند، چاره را در این دیدند که از راه خدعه وارد شوند و به او امان دهند. پس محمد بن اشعث به مسلم امان داد و از این طریق او را دستگیر و سوار بر استری کردند و او را به سمت دارالعماره کوفه بردند. در طول مسیر، مسلم همواره آیه استرجاع می خواند و می گریست. عبیدالله سُلَمی با کنایه به او گفت : کسی که در طلب چیزی مثل آنچه تو به دنبال آن بودی باشد، چنین اتفاقی که بر تو افتاد اگر برایش بیفتد، نباید بگرید! از جان خویش می ترسی؟ مسلم جواب داد : 📋《وَ اللهِ إنِّي مَا لِنَفْسِي بَكَيْتُ وَ لَا لَهَا مِنَ القَتْلِ أرْثِي وَ إنْ كُنْتُ لَمْ أُحِبُّ لَهَا طَرْفَةَ عَيْنٍ تَلَفاً》 ♦️به خدا قسم برای خود نمی گریم و برای جان خودم سوگوار نیستم اگر چه به اندازه چشم به هم زدنی دوست ندارم جانم تلف شود! 📋《وَ لَكِنِّي أبْكِي لِأَهْلِيَ الْمُقْبِلِينَ، إنِّي أبْكِي لِلْحُسَيْنِ(ع) وَ آلِ الْحُسَيْنِ(ع)》 ♦️ولی برای خاندانم می گریم که به این سو می آیند. من برای حسین(علیه السلام) و برای بچّه‌ های حسین(ع) گریه می‌کنم.(۴) سپس خطاب به محمد بن اشعث گفت : آیا می توانی مردی را بفرستی که از زبانم پیامی برای حسین علیه السلام ببرد و بگوید : 📋《اِرْجِعْ فِدَاكَ أَبِي وَ أُمِّي بِأَهْلِ بَيْتِكَ وَ لَا يَغُرُّكَ‏ أَهْلُ الْكُوفَةِ فَإِنَّهُمْ أَصْحَابُ أَبِيكَ الَّذِي كَانَ يَتَمَنَّى فِرَاقَهُمْ بِالْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةِ قَدْ كَذَبُوكَ وَ لَيْسَ لِمَكْذُوبٍ‏ رَأْيٌ》 ♦️با اهل بیت خود برگرد! اهل کوفه تو را نفریبند که آنها همان اصحاب پدر تو هستند که آرزوی مرگ یا شهادت می کرد تا از دست آنها راحت شود. بدان که اهل کوفه به تو و من دروغ گفتند و کسی که به او دروغ گفته شده رائی ندارد.(۵) مسلم به دارالعماره رسید و او را در بیرونی دارالعماره نگه داشتند تا اذن دخول دهند. در این حین، مسلم احساس عطش کرد و با دیدن کوزه آبی طلب آب نمود. مسلم بن عمرو از دادن آب به مسلم امتناع کرد و به او آب نداد، تا اینکه عمرو بن حریث به غلامش دستور داد تا جرعه آبی به او بنوشاند. مسلم جام را گرفت و همین که خواست بنوشد، خون دهان مبارکش، جام را پر کرد، او دو بار نیز این کار را کرد، که هر بار این عمل تکرار شد و بار سوم که خواست بنوشد دندانهای پیشین او، در جام افتاد. و در این هنگام مسلم گفت : 📋《الحَمدُلِله! لَو كَانَ لِي مِن اَلرِّزقِ المَقسُومِ شَرِبتُهُ》 ♦️خدا را سپاسگزارم! اگر از این آب، رزق مقسوم من بود، حتما از آن سیراب می شدم.(۶) مسلم را وارد مجلس ابن زیاد کردند. مسلم با بی اعتنایی کامل وارد شد و در ادامه بین او و عبیدالله سخنانی رد و بدل شد تا اینکه عبیدالله با عصبانیت تمام، شروع کرد به ناسزا گفتن به امام علی(ع) و حسنین(علیهما السلام) و در آخر مسلم را تهدید به قتل کرد. و مسلم خطاب به عبیدالله گفت : تو و پدرت به دشنام سزاوارترید، هر چه خواهی بکن ای دشمن خدا! سپس عبیدالله حکم قتل او را صادر کرد.(۷) در این هنگام، مسلم درخواست نمود تا وصیتی کند و عبیدالله گفت : وصیت کن! مسلم به اطراف خود نگریست و عمر بن سعد را دید و او را به گوشه ای فراخواند و وصیت خود را به او بازگو نمود. سفیر مظلوم امام حسین(ع) در واپسین لحظات عمر خود سه وصیت کرد و گفت : 📋《إِنَّ عَلَيَّ دَيْناً بِالْكُوفَةِ اسْتَدَنْتُهُ مُنْذُ قَدِمْتُ الْكُوفَةَ سَبْعَمِائَةِ دِرْهَمٍ فَاقْضِهَا عَنِّي! فَإِذَا قُتِلْتُ فَاسْتَوْهِبْ جُثَّتِي مِنِ ابْنِ زِيَادٍ فَوَارِهَا وَ ابْعَثْ إِلَى الْحُسَيْنِ(ع) مَنْ يَرُدُّهُ فَإِنِّي قَدْ كَتَبْتُ إِلَيْهِ أُعْلِمُهُ أَنَّ النَّاسَ مَعَهُ وَ لَا أَرَاهُ إِلَّا مُقْبِلًا》 ♦️همانا در شهر كوفه من قرضى دارم كه از هنگامى كه وارد اين شهر شدم آن را به قرض گرفته‏ ام و آن هفتصد درهم است، پس زره و شمشير مرا بفروش و بدهى مزبور را بپرداز، و چون كشته شدم بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن، و كسى به نزد حسين(ع) بفرست كه او را از اين سفر باز گرداند، زيرا من به او نوشته و آگاهش ساخته‏ ام كه مردم با او هستند، و چنين پندارم كه او در راه است.(۸) ادامه مطالب :👇 حضرت علیه السلام علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ادامه 👆 بعد از وصیت مسلم، عمر بلافاصله آن را به عبیدالله شرح داد و حتی عبیدالله نیز وی را خائن به مسلم دانست و عمربن سعد ملعون نیز به وصایای مسلم عمل نکرد. به دستور عبیدالله، بکر بن حمران مسلم را به بالای دارالعماره برد و مسلم را در حالی که مشغول تسبیح خدای تعالی و استغفار و درود بر پیغمبر(ص) بود، سر از تنش جدا کردند و سرش را به دمشق نزد یزید فرستادند و جنازه اش را نیز، به دستور ابن زیاد، در محلّه كُناسه كوفه، به دار آويختند و سرهای مقدس مسلم بن عقیل را به همراه هانی بن عروه، به دمشق برای يزيد فرستادند.(۹) در تاریخ درباره مسلم آمده است که؛ 📋《وَ هَذَا أَوَّلُ قَتِیلِِ صُلِبَت جُثَّتُهُ مِن بَنِیِّ هَاشِمِِ وَ أَوَّلُ رَأسِِ حُمِلَ مِن رُوُوسِهِم اِلَی دِمَشقَ》  ♦️مسلم اولین شهیدی بود که جسدش به صلیب کشیده شد و سرش اولین سری بود که از بنی هاشم به دمشق فرستاده شد.(۱۰) حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) در منزل زُباله از شهادت مُسلم بن عقیل و هانی بن عروه مطلع شد و بعد از شنیدن خبر آیه استرجاع خواند و گریست.(۱۱) شیخ صدوق روایتی در امالی نقل می کند که روزی امیرالمؤمنین(ع)، به حضرت رسول اکرم(ص) عرضه داشت : 📋《یَا رَسُولَ اللهِ(ص)! إنَّکَ لَتُحِبُّ عَقِیلاً؟》 ♦️آیا شما عقیل را دوست دارید؟ حضرت(ص) فرمود: 《اِی وَاللهِ!》 ♦️به خدا قسم، عقیل را دوست دارم. سپس فرمود: 📋《إنِّی لَاُحِبُّهُ حُبَّینِ، حُبَّاً لَه و حُبَّاً لِحُبِّ أَبِی طَالِبِِ لَه》 ♦️من دو محبت به عقیل دارم. یکی این که؛ خود عقیل را دوست دارم و یکی این که؛ عقیل محبوب پدرش حضرت ابوطالب(ع) بود! 📋《وَ إنَّ وَلَدَهُ لَمَقتُولٌ فِی مَحَبَّةِ وَلَدِکَ》 ♦️علی جان! فرزند عقیل در راه عشق و محبت فرزند تو حسین، شهید می شود. 📋《فَتَدمَعُ عَلَیهِ عُیُونُ المُؤمِنینَ》 ♦️و بر او ،چشم همه ی اهل ایمان اشک می ریزد. 📋《وَ تُصَلَّی عَلَیهِ المَلائِکةُ المُقَرَّبُونَ》 ♦️و فرشتگان مقرب پروردگار، بر فرزند عقیل، مسلم، صلوات و درود می فرستند. 📋《ثُمُّ بَکَی النَّبیُ(ص) حَتَّی جَرَت دُمُوعُهُ عَلَی صَدرِهِ》 ♦️با نام بردن از حضرت مسلم(ع)، پیغمبر اکرم(ص) گریه کردند تا جایی که اشک های مبارک پیغمبر(ص) برای مصیبت مسلم بر صورتشان جاری شد.(۱۲) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : کوچه های کوفه گشته قتلگاهم یاحسین از تبار حیدرم، این شد گناهم یا حسین مرگ من باشد طلوع سرخ عاشورای تو در ره تو من غلامی سربه راهم یاحسین گوئیا در کوفه هم رسم مدینه آمده  خود ببین یک زن فقط داده پناهم یاحسین من چه گفتم این چنین برصورتم آتش زدند؟ من فقط یک بوسه از دست تو خواهم یاحسین کاش کوفه هرچه دارد سنگ ریزد بر سرم  تا من از زخم سر زینب(س) بکاهم یاحسین شکر حق رفتم ندیدم دخترت سیلی خورَد  یا بسوزد در میان قتلگاهم یا حسین 👤ساداتی 📚منابع : ۱)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۵۴ ۲)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۵۷ ۳)بحارالانوار مجلسی، ج۴۴، ص۳۵۴ ۴)الکامل ابن اثیر، ج۴، ص۳۳ ۵)الارشاد شیخ مفید، ج۲، صص۶۰_۵۹ ۶)الکامل ابن اثیر، ج۴، ص۳۴ ۷)اللهوف سید بن طاووس، ص۱۲۰ ۸)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۶۱ ۹)بحارالانوار مجلسی، ج۴۴، ص۳۷۵ ۱۰)مروج الذهب مسعودی، ج۳، ص۶۰ ۱۱)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۷۵ ۱۲)امالی شیخ صدوق، ص۱۲۹ منبع: اسناد المصائب حضرت علیه السلام علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ا ﷽ ا /۱۴۲ 🔸طفلان مسلم علیه السلام 🔸🔶《اَلسَّلامُ عَلَيكُما أَيُّهَا المَظلُومَانِ القَتِيلَانِ بِأَيدِى الأَشقِيَاءِ، أَيُّهَا المُخَلَّفَانِ مِن مُسلِمِ بنِ عَقِيلِِ القَتِيلِ》🔶🔸 ✅حضرت مسلم بن عقیل(ع) دارای دو پسر به نامهای محمد و ابراهیم بود، که همراه امام حسین(ع) در کربلا حضور داشتند. وقتی حادثه کربلا پیش آمد و اهل بیت امام حسین(ع) به اسارت دشمن در آمد، اسرای کربلا را در کوفه زندانی کردند. 👤شیخ صدوق در امالی خود نقل می کند : پس از شهادت امام حسین(ع)، در بین اسراء در کوفه، دو نوجوان نیز حضور داشتند، هنگامی که متوجه شدند آنان دو فرزند مسلم بن عقیل(ع) هستند، آن دو را نزد عبیدالله بن زیاد بردند. عبیدالله فورا زندانبان را احضار كرد و به او گفت : 📋《خُذْ هَذَيْنِ الْغُلَامَيْنِ إِلَيْكَ فَمِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمْهُمَا وَ مِنَ الْبَارِدِ فَلَا تَسْقِهِمَا وَ ضَيِّقْ عَلَيْهِمَا سِجْنَهُمَا》 ♦️این دو نوجوان را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى كن! 📋《وَ كَانَ الْغُلَامَانِ يَصُومَانِ النَّهَارَ فَإِذَا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أُتِيَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ》 ♦️این دو نوجوان در زندان، روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یك كوزه آب براى آنها مى‏ آوردند. 📋《فَلَمَّا طَالَ بِالْغُلَامَيْنِ الْمَكْثُ حَتَّى صَارَا فِي السَّنَةِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ : يَا أَخِي! قَدْ طَالَ‏ بِنَا مَكْثُنَا وَ يُوشِكُ أَنْ تَفْنَى أَعْمَارُنَا وَ تَبْلَى أَبْدَانُنَا فَإِذَا جَاءَ الشَّيْخُ فَأَعْلِمْهُ مَكَانَنَا وَ تَقَرَّبْ إِلَيْهِ بِمُحَمَّدٍ(ص) لَعَلَّهُ يُوَسِّعُ عَلَيْنَا فِي طَعَامِنَا وَ يَزِيدُنَا فِي شَرَابِنَا》 ♦️پس یك سال بدین منوال گذشت، تا اینکه یكى از آنها به دیگرى گفت : اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد، خودمان را به او معرفى کن، و او را از خویشاوندیمان با حضرت رسول اکرم(ص) آگاه ساز، تا شاید در میزان طعام و شرابمان وسعت ببخشد. 📋《فَلَمَّا جَنَّهُمَا اللَّيْلُ أَقْبَلَ الشَّيْخُ إِلَيْهِمَا بِقُرْصَيْنِ مِنْ شَعِيرٍ وَ كُوزٍ مِنْ مَاءِ الْقَرَاحِ! فَقَالَ لَهُ الْغُلَامُ الصَّغِيرُ : يَا شَيْخُ! أَ تَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص)؟!!》 ♦️هنگامی که شب فرا رسید، زندانبان پیر، برای آنان دو قرص نان جو و کوزه آبی گوارا برایشان آورد. در این هنگام برادر كوچكتر به او گفت : اى شیخ! آیا محمد(ص) را مى ‏شناسى؟!! زندانبان جواب داد : 📋《فَكَيْفَ لَا أَعْرِفُ مُحَمَّداً(ص) وَ هُوَ نَبِيِّي!》 ♦️چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ جَعْفَرَ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا جعفر بن ابى طالب(ع) را مى ‏شناسى؟ زندانبان در جواب گفت : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ جَعْفَراً(ع)؟ وَ قَدْ أَنْبَتَ اللَّهُ لَهُ جَنَاحَيْنِ يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ كَيْفَ يَشَاءُ!》 ♦️چگونه جعفر را نشناسم، در حالی كه خدا دو بال به او بخشيده كه همراه او فرشتگان در هر جاى بهشت پرواز مى‌كنند! پسر گفت : 📋《أَ فَتَعْرِفُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ(ع)؟》 ♦️آیا علی بن ابی طالب(ع) را می شناسی؟ زندانبان جواب داد : 📋《كَيْفَ لَا أَعْرِفُ عَلِيّاً(ع) وَ هُوَ ابْنُ عَمِّ نَبِيِّي وَ أَخُو نَبِيِّي!》 ♦️چگونه علی(ع) را نشناسم، در حالی او پسر عمو و برادر پیامبر من است! در آخر پسر گفت : 📋《يَا شَيْخُ! فَنَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ(ص) وَ نَحْنُ مِنْ وُلْدِ مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ(ع) بِيَدِكَ أُسَارَى نَسْأَلُكَ مِنْ طَيِّبِ الطَّعَامِ فَلَا تُطْعِمُنَا وَ مِنْ بَارِدِ الشَّرَابِ فَلَا تَسْقِينَا وَ قَدْ ضَيَّقْتَ عَلَيْنَا سِجْنَنَا》 ♦️ای پیر مرد! ما از خاندان پیامبر تو محمد(ص) و از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب(ع) هستیم كه در دست تو اسیریم و در این مدت، نه طعام خوب و نه آب گوارا به ما داده ای و زندان را بر ما آسان مى‌ گيرى! 📋《فَانْكَبَّ الشَّيْخُ عَلَى أَقْدَامِهِمَا يُقَبِّلُهُمَا وَ يَقُولُ : نَفْسِي لِنَفْسِكُمَا الْفِدَاءُ وَ وَجْهِي لِوَجْهِكُمَا الْوِقَاءُ، يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اللَّهِ الْمُصْطَفَى(ص)! هَذَا بَابُ اَلسِّجْنِ بَيْنَ يَدَيْكُمَا مَفْتُوحٌ فَخُذَا أَيَّ طَرِيقٍ شِئْتُمَا》 ♦️پس در این هنگام، پیرمرد خود را به روی پاهای آن دو انداخت و بر آنها بوسه زد و گفت : جانم فداى شما باد ای عترت پيامبر خدا، محمد مصطفى(ص)! اكنون در زندان را به روى شما باز می کنم، تا به هر جا كه مى‌خواهيد برويد. [زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند.] ادامه 👇 علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ادامه 👆 شب كه فرا رسید، زندانبان آمد و همراه خود دو قرص نان جو و كوزه ای آب آورد و راه را به آنان نشان داد و گفت : 📋《سِيرَا يَا حَبِيبَيَّ اللَّيْلَ وَ اكْمُنَا النَّهَارَ حَتَّى يَجْعَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَكُمَا مِنْ أَمْرِكُمَا فَرَجاً وَ مَخْرَجاً》 ♦️شبها برويد و روزها خود را پنهان كنيد تا خداوند عزوجل در كارتان گشايش قرار دهد. پس به این ترتیب؛ طفلان مسلم شب هنگام به راه افتادند تا این‌که در طی مسیر خود، به پيرزنى برخوردند که بر در خانه خود ایستاده بود. پس به او گفتند : 📋《إِنَّا غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ غَرِيبَانِ حَدَثَانَ غَيْرَ خَبِيرَيْنِ بِالطَّرِيقِ وَ هَذَا اَللَّيْلُ قَدْ جَنَّنَا! أَضِيفِينَا سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما كودكان غريب و به راه و مسیر خود نا آشنا هستيم و اکنون نیز شب است و امشب ما را مهمان خود كن که صبح خواهيم رفت. پیرزن گفت : 📋《فَمَنْ أَنْتُمَا يَا حَبِيبَيَّ؟ فَقَدْ شَمِمْتُ اَلرَّوَائِحَ كُلَّهَا فَمَا شَمِمْتُ رَائِحَةً أَطْيَبَ مِنْ رَائِحَتِكُمَا》 ♦️شما چه كسی هستيد ای عزیزانم؟ من همه بوهای خوشبو را استشمام کرده ام، اما خوشبو تر از عطر شما دو نفر استشمام نکرده بودم. آنان گفتند : 📋《يَا عَجُوزُ! نَحْنُ مِنْ عِتْرَةِ نَبِيِّكِ مُحَمَّدٍ(ص) هَرَبْنَا مِنْ سِجْنِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ مِنَ اَلْقَتْلِ》 ♦️ای پیرزن! ما فرزندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد و از ترس كشته شدن فرار كرديم. پيرزن گفت : 📋《يَا حَبِيبَيَّ! إِنَّ لِي خَتَناً فَاسِقاً قَدْ شَهِدَ اَلْوَاقِعَةَ مَعَ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَتَخَوَّفُ أَنْ يُصِيبَكُمَا هَاهُنَا فَيَقْتُلَكُمَا》 ♦️اى عزيزان من! من داماد فاسقى دارم كه با سپاه عبيد اللّه بن زياد در واقعه عاشورا حاضر بود، بيم آن دارم كه شما را اين‌جا ببيند و بكشد. آن دو گفتند : 📋《سَوَادَ لَيْلَتِنَا هَذِهِ فَإِذَا أَصْبَحْنَا لَزِمْنَا اَلطَّرِيقَ》 ♦️ما فقط‍‌ يك شب اينجا خواهيم ماند و صبح كه رسيد،به راه خود خواهيم رفت. پيرزن قبول کرد و براى آنها شام فراهم کرد و آنان غذا خوردند و در کنار هم خوابيدند. هنگامی که پاره‌اى از شب سپرى شده بود، داماد پیرزن به خانه او آمد و دق الباب کرد و پیرزن نیز ناچار با اصرار دامادش درب را گشود. داماد خبر فرار کردن طفلان مسلم را داد و گفت : 📋《هَرَبَ غُلاَمَانِ صَغِيرَانِ مِنْ عَسْكَرِ عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ فَنَادَى اَلْأَمِيرُ فِي مُعَسْكَرِهِ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِ وَاحِدٍ مِنْهُمَا فَلَهُ أَلْفُ دِرْهَمٍ وَ مَنْ جَاءَ بِرَأْسِهِمَا فَلَهُ أَلْفَا دِرْهَمٍ فَقَدْ أَتْعَبْتُ وَ تَعِبْتُ وَ لَمْ يَصِلْ فِي يَدِي شَيْءٌ》 ♦️دو كودك از سپاه عبیدالله بن زیاد فرار كردند و اكنون امير براى سر هر كدام هزار درهم جايزه تعيين كرده است، هر كس سر هر دو را ببرد، دو هزار درهم جايزه مى‌گيرد و من خيلى گشتم ولى هنوز دست خالى هستم. پيرزن گفت : 📋《يَا خَتَنِي! اِحْذَرْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ!》 ♦️ای دامادم! از آن بيم داشته باش كه دشمن تو در رستاخيز محمد(ص) باشد. داماد گفت : 📋《إِنِّي لَأَرَاكِ تُحَامِينَ عَنْهُمَا! كَأَنَّ عِنْدَكِ مِنْ طَلَبِ اَلْأَمِيرِ شَيْءٌ فَقُومِي فَإِنَّ اَلْأَمِيرَ يَدْعُوكِ》 ♦️می بینم که تو از آنها حمايت مى‌كنى‌؟ گویی از اين ماجرا خبر دارى‌؟ بايد تو را نزد امير ببرم. پيرزن گفت : امير از پيرزنى همچون من كه گوشه شهر افتاده، چه مى‌خواهد؟! داماد ابتدا آرام گرفت، سپس شام خورد و نزد پیرزن ماند و در خانه او خوابید. نيمه‌ شب بود كه صداى كودكان مسلم را شنيد، در این هنگام؛ 📋《فَأَقْبَلَ يَهِيجُ كَمَا يَهِيجُ اَلْبَعِيرُ اَلْهَائِجُ وَ يَخُورُ كَمَا يَخُورُ اَلثَّوْرُ》 ♦️مانند شيری مست از جا برخاست و مانند گاو نعره كشيد و جلو رفت تا اینکه آنان را دید. در این هنگام برادر کوچک، برادر بزرگ را بیدار کرد و به او گفت : 📋《قُمْ يَا حَبِيبِي! فَقَدْ وَ اَللَّهِ وَقَعْنَا فِيمَا كُنَّا نُحَاذِرُهُ》 ♦️برخیز ای برادر عزیزم! به خدا سوگند از آن چیزی که هراس داشتیم، به سرمان آمد. در این هنگام برادر کوچک پرسيد : تو كه هستى‌؟ داماد فاسق جواب داد : صاحب خانه هستم، شما چه كسانى هستيد؟ آن دو گفتند : 📋《إِنْ نَحْنُ صَدَقْنَاكَ فَلَنَا اَلْأَمَانُ؟》 ♦️اگر حقيقت را بر زبان آوريم، آیا در امانیم؟ وی گفت : آرى! آنگاه گفتند : يعنى در امان و ذمّه خدا و رسول خدا(ص) هستيم؟! وی گفت : بلى! پس آن دو گفتند : ♦️ای شیخ! ما از خاندان پيامبر تو هستیم و از زندان ابن زياد فرار كرديم، تا در امان بمانيم. ادامه مطالب :👇 علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ادامه 👆 داماد پيرزن گفت : 📋《مِنَ اَلْمَوْتِ هَرَبْتُمَا وَ إِلَى اَلْمَوْتِ وَقَعْتُمَا اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي أَظْفَرَنِي بِكُمَا》 ♦️از دام مرگ گريخته‌ايد و به دام مرگ درآمده‌ايد! خدا را سپاس كه شما را به چنگ من انداخت. آنگاه برخاست و دستان آنها را بست و آنان تمام شب را در اسارت به سر بردند. صبح که شد، وی به غلام سياهى كه (فليح) نام داشت فرمان داد كه كودكان را لب رود فرات برده و گردن آنان را بزند و سرشان را نزد وی بياورد تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرد. پس غلام سياه شمشير به دست، آنان را جلو انداخت. پس آنگاه كه از خانه فاصله گرفتند، يكى از برادران به او گفت : اى غلام سياه! تو چقدر شبيه بلال حبشى، مؤذن پيامبر اکرم(ص) هستى. غلام سياه گفت : مولاى من فرمان قتل شما را داده است، شما چه‌ كسى هستيد؟ كودكان گفتند : ما از خاندان پيامبر تو حضرت محمد(ص) هستيم، که از بيم كشته شدن از زندان ابن زیاد فرار كرديم و آن پيرزن به ما پناه داد و اكنون ارباب تو قصد قتل ما را دارد. غلام سياه در این هنگام، خود را به پاى آنان انداخت و پای آنها را بوسه زد و گفت : 📋《يَا عِتْرَةَ نَبِيِّ اَللَّهِ اَلْمُصْطَفَى(ص)! وَاَللَّهِ لاَ يَكُونُ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمِي فِي اَلْقِيَامَةِ》 ♦️اى خاندان محمد مصطفى(ص)! نمى‌ خواهم پيامبر خدا(ص) در روز قيامت دشمنم باشد. سپس شمشیر را به زمین انداخت و خود را به رود فرات انداخت. در این هنگام صداى اربابش آمد که فریاد می زد : از دستورم سر باز زدى‌؟! غلام سياه جواب داد : من مطيع تو هستم تا هنگامى كه مطيع خداوند باشى، آنگاه كه تو معصيت خدا مى‌كنى، در دنيا و آخرت از تو روى‌ گردانم. سپس مرد فاسق، به پسر خود دستور داد تا کار ناتمام غلامش را تمام کند، که او نیز خودداری نمود و ناچار خود او دست به کار شد و شمشير را برداشت و كودكان را نیز با خود به نزدیک فرات همراه ساخت. 📋《فَلَمَّا صَارَ إِلَى شَاطِئِ اَلْفُرَاتِ سَلَّ اَلسَّيْفَ مِنْ جَفْنِهِ فَلَمَّا نَظَرَ اَلْغُلاَمَانِ إِلَى اَلسَّيْفِ مَسْلُولاً اِغْرَوْرَقَتْ أَعْيُنُهُمَا وَ قَالاَ لَهُ : يَا شَيْخُ! اِنْطَلِقْ بِنَا إِلَى اَلسُّوقِ وَ اِسْتَمْتِعْ بِأَثْمَانِنَا وَ لاَ تُرِدْ أَنْ يَكُونَ مُحَمَّدٌ(ص) خَصْمَكَ فِي اَلْقِيَامَةِ غَداً》 ♦️پس هنگامی که وی به لب فرات رسید، شمشیر از غلاف کشید. هنگامی که چشم طفلان مسلم(ع) به تيغ تيز او افتاد، گريه كردند و به او گفتند : اى شيخ! ما را در بازار بردگان ببر و به سخنان ما گوش بده و در آنجا ما را بفروش! چرا مى‌خواهى پيامبر اکرم(ص) در روز رستاخيز دشمن تو باشد؟ وی گفت : 📋《لاَ! وَلَكِنْ أَقْتُلُكُمَا وَ أَذْهَبُ بِرُءُوسِكُمَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ وَ آخُذُ جَائِزَةَ أَلْفَيْنِ》 ♦️نه! من شما را خواهم کشت و مى‌خواهم براى بردن سرتان نزد ابن زياد پاداش دوهزار درهم بگيرم. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَحْفَظُ قَرَابَتَنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)؟》 ♦️آيا به خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) نمى‌انديشى‌؟ وی گفت : شما هيچ ارتباطى با پيامبر(ص) نداريد. آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! فَائْتِ بِنَا إِلَى عُبَيْدِ اَللَّهِ بْنِ زِيَادٍ حَتَّى يَحْكُمَ فِينَا بِأَمْرِهِ》 ♦️ای شیخ! پس ما را نزد ابن زياد ببر تا او درباره ما حکم کند. وی گفت : 📋《مَا بِي إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ إِلاَّ اَلتَّقَرُّبُ إِلَيْهِ بِدَمِكُمَا》 ♦️من مى‌خواهم با خون شما نزد امير مقرب شوم! آنان گفتند : 📋《يَا شَيْخُ! أَ مَا تَرْحَمُ صِغَرَ سِنِّنَا؟》 ♦️اى شيخ! به خردسالى ما رحم نمى‌كنی؟ وی گفت : 📋《مَا جَعَلَ اَللَّهُ لَكُمَا فِي قَلْبِي مِنَ اَلرَّحْمَةِ شَيْئاً》 ♦️خداوند در قلب من مهر و محبت نگذاشته است. در این هنگام طفلان مسلم گفتند : پس مهلت بده تا چند ركعت نماز بخوانيم. وی گفت : اگر اين كار براى شما حاصلى دارد، هرچقدر كه مى‌خواهيد،عبادت كنيد. آنگاه آنان چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان دوختند و ندا برآوردند و گفتند : 📋يَا أَحْكَمَ اَلْحَاكِمِينَ! اُحْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ بِالْحَقِّ》 ♦️ای احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى كن! سپس مرد فاسق به هر دو طفل حمله کرد و ابتدا گردن برادر بزرگ و سپس گردن برادر کوچک را از تن جدا کرد و سر آنها را در توبره گذاشت و سپس بدنهای بى سر آنان را در فرات انداخت. سپس سرهاى طفلان مسلم را نزد عبيدالله بن زياد برد. ابن زیاد با عصاى خيزران به دست، روى تخت نشسته بود و وقتى چشمان او به سرهاى بريده افتاد، از جای خود برخاست و سپس نشست و گفت : ♦️واى بر تو! آنان را در كجا يافتى‌؟ وی گفت : پيرزنى از خويشان من ميزبان آنان شده بود. عبيدالله بن زیاد گفت : حق ميزبانى را رعايت نكردى‌ شیخ؟ وی گفت : نه، ای امیر! ادامه 👇 علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ادامه 👆 سپس عبیدالله به او گفت : کودکان به تو چه گفتند؟ وی گفت : آنان تقاضا كردند که آنها را به بازار برده‌ فروشان ببرم و پيامبر(ص) را در روز قيامت دشمن خويش نسازم! عبيدالله گفت : تو در پاسخ چه گفتى‌؟ وی گفت : من به آنان گفتم شما را به قتل مى‌رسانم و با بردن سرهاتان نزد امير دو هزار درهم جايزه گيرم. عبيدالله گفت : آنان ديگر چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : آن دو طفل گفتند : ما را پيش عبيدالله بن زياد ببر و بگذار او درباره ما فرمان دهد. عبيدالله پرسيد : تو چه پاسخى دادى‌؟ وی گفت : من نیز گفتم كه مى‌خواهم با قتل شما دو تن به امير نزديكتر شوم. عبيدالله گفت : چرا آنان را نزد من نياوردى كه دو چندان پاداش بدهم‌؟ وی گفت : دلم جز ريختن خون آنان به منظور تقرب راه نداد. عبيدالله پرسيد : آنان ديگر با تو چه گفت‌ وگويى داشتند؟ وی گفت که آن دو طفل گفتند : اى شيخ! خويشاوندى ما با پيامبر اکرم(ص) را فراموش نكن. عبيدالله پرسيد : تو در جواب چه گفتى‌؟ وی گفت که به آنها گفتم : اصلا شما با پيامبر(ص) خويشاوند نيستيد. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر به تو چه گفتند؟وی گفت : از من خواستند كه به خردسالى‌ شان رحم كنم. عبيدالله گفت : تو هم هيچ رحم نكردى؟ وی گفت : نه! به آنان گفتم كه خدا در قلب من مهر و مروت نگذاشته است. عبيدالله گفت : واى بر تو، ديگر چه شنيدى‌؟ شيخ گفت : از من خواستند تا مهلت دهم چند ركعت نماز بخوانند. و من گفتم : اگر براى شما سودمند است، هر چه‌ قدر دوست داريد، نماز بخوانيد. عبيدالله گفت : آنان بعد از نمازشان چه بر زبان آوردند؟ وی گفت : يتيمان رو به آسمان چنين گفتند : يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق داورى فرما! عبيدالله گفت : خداوند بين تو و آنان به حق داورى خواهد كرد. آنگاه عبیدالله بن زیاد فرياد برآورد : كيست که اين فاسق را به سزای عملش برساند؟ مردى از اهالى شام بلند شد و گفت : من حاضرم! عبيدالله گفت : 📋《فَانْطَلِقْ بِهِ إِلَى اَلْمَوْضِعِ اَلَّذِي قَتَلَ فِيهِ اَلْغُلاَمَيْنِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ لاَ تَتْرُكْ أَنْ يَخْتَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِمَا وَ عَجِّلْ بِرَأْسِهِ فَفَعَلَ اَلرَّجُلُ ذَلِكَ》 ♦️او را به همان‌جايى ببر كه اين كودكان را به قتل رسانده و آنگاه گردن او را بزن و خونش را روى خون آنان بريز و بى درنگ سرش را نزد من بياور و آن مرد شامى نیز چنين كرد. او سر شيخ فاسق را نزد عبيدالله آورد، سپس سرش را بر نيزه نشاندند، در حالی که كودكان شهر با تير و سنگ آن را نشانه مى‌گرفتند و مى‌گفتند : 📋《هَذَا قَاتِلُ ذُرِّيَّةِ رَسُولِ اَللَّهِ(ص)》 ♦️اين قاتل ذريّه رسول خدا(ص) است.(۱) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : این مزار لاله های مسلم است این دو غنچه روی ماه مسلم است این دو طفلان کودکان مسلمند این دو گل آرام جان مسلمند این دو طفل بی گناه نازنین جسمشان شد غرق خون در این زمین دست گلچین این دو را چیده است این دو کودک خونشان جوشیده است رو چو اندر دشت  صحرا کرده اند وقت آخر یاد بابا کرده اند آن دو را بردند سوی قتلگاه هر دو کشتند بی جرم و گناه هر دو قربانی جانان گشته اند با لبان تشنه قربان گشته اند 👤علی انسانی 📚منبع : ۱)امالی شیخ صدوق، ص۸۳ منبع: اسناد المصائب علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا ﷽ ا /۱۴۳ 🔸اسلم ترکی 🔸🔶《اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا اَبَاعَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنَآئِكَ》🔶🔸 ✅در بین شهدای کربلا، غلامی است با نژاد ترکی که در مورد اسم او در مقاتل اختلاف است و برخی او را (اسلم) آوردند(۱) و برخی او را (واضح) ثبت کرده اند.(۲) خوارزمی درباره او می نویسد : 📋《[هُوَ] قَارِئٌ لِلْقُرْآنِ، عَارِفٌ بِالْعَرَبِیَّهِ، وَ هُوَ مِنْ مَوَالِی الْحُسَیْنِ(ع)》 ♦️او قاری قرآن و آشنا به عربی و از غلامان امام حسین (ع) بود.(۳) اسلم در روز عاشورا از امام حسین(ع) اذن گرفت و رهسپار میدان نبرد شد. مقتل می نویسد : 📋《ثُمَّ خَرَجَ غُلَامٌ تُرْکِیٌّ مُبَارِزٌ، فَجَعَلَ یُقاتِلُ فَقَتَلَ جَمَاعَةً فَتَحَاوَشُوهُ فَصَرَعُوهُ، فَجَاءَهُ الْحُسَیْنُ(ع) وَ بَکَى》 ♦️سپس غلامی ترکی به میدان نبرد پا گذاشت و به نبرد پرداخت و گروهی را کشت.(۴) او در حالى كه می جنگید، اين گونه رجز مى خواند : 📋《اَلْبَحْرُ مِنْ ضَرْبِي وَطَعْنِي يَصْطَلِي، وَالْجَوُّ مِنْ سَهْمِي وَ نَبْلي يَمْتَلِي، إذا حُسامِي في يَميني يَنْجَلِي، يَنْشَقُّ قَلْبُ الْحاسِدِ الْمُبَجَّلِي》 ♦️از ضربت شمشير و نيزه ام دريا شعله ور مى شود و فضا از نيزه ها و تيرهايم پُر مى گردد. هنگامى كه شمشيرم در دست راستم به گردش درآيد، قلب حسود پاره مى شود.(۵) سرانجام، اسلم را از هر طرف محاصره کردند و به او یورش بردند و او از شدت جراحات بر زمین افتاد. امام حسین(ع) به بالین او آمد و گریست. سپس؛ 📋《وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ》 ♦️حضرت(ع) صورت مبارک خود را بر صورت غلام گذاشت. 📋《فَفَتَحَ عَیْنَیْهِ وَ رَآهُ فَتَبَسَّمَ》 ♦️اسلم چشم خود را گشود و امام(ع) را دید. اسلم كه از اين همه محبت به وجد آمده بود، شادمان شد و فرياد زد : 📋《مَنْ مِثْلِي وَ ابْنُ رَسُولِ اللهِ واضِعٌ خَدَّهُ عَلى خَدِّي》 ♦️كيست همانند من كه پسر رسول خدا(ص) صورتش را بر صورتم قرار داده باشد؟ 📋《ثُمَّ صَارَ إِلَى رَبِّهِ》 ♦️سپس اسلم به درجه رفيع شهادت نايل آمد.(۶) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند این راه عشق، پیچ و خمش فرق می‌کند اینجا گدا همیشه طلبکار می‌شود اینجا که آمدی کرمش فرق می‌کند شاعر شدم برای سرودن برایشان این خانواده، محتشمش فرق می‌کند صد مرده زنده می‌شود از ذکر یا حسین عیسای خانواده دمش فرق می‌کند از نوع ویژگی دعا زیر قبه‌اش معلوم می‌شود حرمش فرق می‌کند تنها نه اینکه جنس غمش، جنس ماتمش حتی سیاهی علمش فرق می‌کند با پای نیزه روی زمین راه می‌رود خورشید کاروان، قدمش فرق می‌کند من از «حسینُ منّی» پیغمبر خدا فهمیده‌ام حسین همه‌اش فرق می‌کند 👤زمانیان 📚منابع : ۱)تنقیح المقال مامقانی، ج۹، ص۳۲۶ ۲)إبصار العین سماوی، ص۱۴۴- ۱۴۵ ۳_۴)مقتل الحسین(ع) خوارزمی، ج۲، ص۲۴ ۵)بحار الانوار مجلسی، ج۴۵، ص۳۰ ۶)إبصار العین سماوی، ص۵۴ منبع: اسناد المصائب علیه السلام •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ا ﷽ ا /۱۴۴ 🔸حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها ✅روزهای آخر عمر حضرت فاطمه(سلام الله علیها) در حالی سپری می شد که ایشان در حال گریه بودند. امیرالمومنین(علیه السلام) از ایشان پرسید : «یَا سَیِّدَتِی! مَا یُبْکِیکِ؟» ♦️ای سرور من! چرا گریه می کنی؟ حضرت فاطمه(سلام الله علیها) گفت : «أَبْکِی لِمَا تَلْقَى بَعْدِی» ♦️برای سختیهائی گریه می کنم که تو بعد از من خواهی دید.(۱) بعد از شهادت حضرت فاطمه(سلام الله علیها)، امام علی(علیه السلام) نیز گریست، ولی دیگر فاطمه ای نبود که ایشان نیز دلیل گریه اش را بگوید، به خاطر همین، خود ایشان در قالب شعری فرمود : «لَا خَیْرَ بَعْدَکَ فِی الحَیَاةِ، إِنَّمَا أَبكِی مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَيَاتِي» ♦️بعد از تو خیرى در زندگانى نخواهد بود، و اکنون گریه می‌ کنم از اینکه مبادا بعد از تو زیاد زندگی کنم.(۲) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📚منابع : ۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۳، ص۲۱۸ ۲)بحارالانوار مجلسی، ج۴۳، ص۲۱۳ منبع: اسناد المصائب حضرت سلام الله علیها •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham
ا ﷽ ا /۱۴۵ 🔸حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها ﴿السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا مَظلُومَةَ﴾ ✅در مورد اواخر عمر شریف روایت شده که؛ «فَلَمَّا قُبِضَ وَ نَالَهَا مِنَ الْقَوْمِ مَا نَالَهَا لَزِمَتِ الْفِرَاشَ وَ نَحَلَ جِسْمُهَا وَ ذَابَ لَحْمُهَا وَ صَارَتْ‏ كَالْخَيَال‏ِ» ♦️وقتی حضرت رسول اکرم(ص) رحلت فرمودند و از طرف جماعت به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) آسيب ها رسيد، ایشان در بستر افتاد و جسمش ضعيف گشت و گوشت بدن ایشان آب شد و به تدريج لاغر شد و مانند شبحی گرديد.(۱) ﴿وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ﴾ 📚منبع : ۱)بحارالأنوار مجلسی منبع: اسناد المصائب حضرت سلام الله علیها •┈┈••✾••┈┈• @yaraliagham