eitaa logo
یاران وفادار
172 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
بندر ایلات، در آستانۀ اعلام ورشکستی 🔹وبسایت World Cargo News (متخصص در حوزۀ حمل و نقل دریایی) در گزارشی نوشت که ۸۵ درصد فعالیت بندر ایلات در جنوب فلسطین اشغالی به دلیل حملات و محاصرۀ دریایی اسرائیل از سوی یمنی‌ها متوقف شده است. 🔹طبق این گزارش، بندر ایلات به مدت ۸ ماه هیچ فعالیت و درآمدی نداشته است. «گدعون گالبر» مدیر بندر ایلات مجبور شده‌ از دولت اسرائیل درخواست کمک مالی کند و در آستانه اعلام ورشکستگی است. 🔹«گدعون گالبر» روز جمعه به کارمندان بندر ایلات گفته بود که باید به مرخصی اجباری بروند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔰 👈 شام نخوردن باعث پیری زود رس میشود 🍃 در شب چیزی و لو اینکه قطعه کوچکی باشد تناول کنید! کسیکه دو شب پشت سر هم غذا نخورد.نیرویی از او به هدر میرود که تا چهل روز برنمیگردد. ⚜ پیامبر اکرم (ص) می فرمایند :⚜ ✍🏻 غذای شب را ترک مکن ولو آنکه تکه نان خشکی باشد.من میترسم که اگر امت من غذای شب را ترک کنند ، زود پیر شوند ⚜ غذای شب، نیروی پیر و جوان است 🍃 هرکس که غذای شب را ترک کند، نیرویی از او میرود که بر نمیگردد ⚜ غذای شب سودمندتر از غذای روز است 🍃 چرا خوردن شام سودمندتر از خوردن نهار است 🌺🍂 @drtebs ⚜ زیرا در شب حرارت به داخل بدن میرود.و هضم قوی تر میشود.بر خلاف روز که سردی به داخل و حرارت به سطح بدن می رود.و غذا درست هضم نمیشود 🍃 اگر در هنگام شب در چیزی نباشد.حرارت بدن به جای آنکه به آن بپردازد، به رطوبت اصلی بدن متوجه میشود و آن را خشک و میکند.به همین دلیل است که، در هنگامی که معده خالی است، کم خوابی پیدا میشود. 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
*~داستان آموزنده~* پیرمردی با مرد جوانی مواجه می شود که می پرسد: "شما مرا به یاد دارید؟"   پیرمرد می گوید نه.  سپس مرد جوان به او می گوید که شاگرد اوست , معلم می پرسد: "چه کار می کنی، در زندگی چه کار می کنی؟" جوان پاسخ می دهد: " من معلم  هستم." آه، چقدر خوب، مثل من؟  " بله.  در واقع، من معلم شدم زیرا تو به من الهام دادی که شبیه تو باشم.» پیرمرد با کنجکاوی از مرد جوان می پرسد: که در چه زمانی تصمیم گرفتی، معلم شوی؟  - مرد جوان داستان زیر را برای او تعریف می کند: «یک روز، یکی از دوستانم، که او هم متعلم بود، با یک ساعت جدید زیبا وارد شد و من تصمیم گرفتم  آنرا از جیبش بدزدم. مدت کوتاهی بعد همصنفم متوجه گم شدن ساعتش شد و بلافاصله به معلم ما که شما بودید شکایت کرد. سپس شما خطاب به همه گفتید: «ساعت این دانشجو امروز در موقع درس دزدیده شده.  هر کس دزدیده، لطفاً آن را برگرداند.» من ساعت را پس ندادم چون نخواستم. در را بستی و گفتی همه بایستیم و دایره ای تشکیل دهیم. قرار بود یکی یکی جیب های ما را بپالی تا ساعت پیدا شود. با این حال تو به ما گفتی که چشمان را ببندیم، زیرا فقط در صورتی به دنبال ساعت او می گردی که همه ما چشمان را بسته باشیم.   جیب به جیب رفتی و وقتی در جیب من رسیدی،ساعت را پیدا کردی و گرفتی.  بعدا" جیب دیگران را هم جست‌وجو کردی و وقتی کارت تمام شد گفتی چشمان تا نرا باز کنید.  ما ساعت را پیدا کردیم. تو به من هیچ نگفتی و هیچوقت اشاره هم نکردی.  شما هرگز نگفتید چه کسی ساعت را دزدیده است.  آن روز برای همیشه آبروی مرا حفظ کردی.  آنروز شرم آور ترین روز زندگی من بود. اما ان روزی بود که تصمیم گرفتم دزد، و آدم بد نشوم، تو هیچ وقت چیزی نگفتی، حتی مرا سرزنش هم و درس اخلاقی به من دادی. پیام انسانی شما را به وضوح دریافت کردم و با تشکر از شما، متوجه شدم که یک مربی واقعی چه کاری باید انجام بدهد. استاد این اپیسود را به خاطر دارید؟ پروفسور پیر پاسخ داد: بله، ساعت دزدیده شده را به یاد دارم که در جیب همه دنبالش می گشتم.  من تو را به یاد نیاوردم، زیرا در حین پالیدن من نیز چشمانم را بسته بودم.» -( اصول آموزش چنین است) ... 《 اگر برای اصلاح کسی را تحقیر کنید. نمی دانید چگونه تدریس کنید.》 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۴۵ #قسمت_چهل_پنجم🎬: رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتا
۴۶ 🎬: محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش را دید که مانند مرغ سرکنده دور تخت پیرزنی که کسی جز ننه مرضیه نبود می گشت. محیا زیر لب گفت: مادر... انگار که از این فاصله، رقیه، صدای دخترکش را شنید و به همان سمت نگاه کرد. محیا همانطور که برگه آزمایش را داخل جیب روپوشش جا می داد به سمت مادرش حرکت کرد و رقیه آغوشش را باز کرد. محیا خودش را به بغل خوشبوی مادر سپرد و انگار با نفس های عمیقی که می کشید، می خواست عطر تن مادر را در وجودش ذخیره کند، شاید حسی درونی به او نهیب می زد که ممکن است این آخرین بار باشد که در آغوش مادر خواهی بود و این مادر و دختر اصلا متوجه نگاه مرموزانه مردی که کمی آنطرف تر آنها را دید میزد نشدند، مردی که نیشخندی روی لب داشت و زیر لب میگفت: بالاخره پیدایش کردم. رقیه بعد از چند دقیقه، محیا را که به شدت گریه می کرد از خود جدا کرد و همانطور که با انگشت های ظریفش، قطرات اشک را از گونهٔ محیا پاک می کرد؛ گفت: گریه نکن دخترم که وقت گریه نیست، اصلی دلیلی برای گریه نداری، خدا را شکر هنوز سالمیم و همدیگه را داریم و بعد اشاره به ننه مرضیه که حالا پزشک اورژانس بالای سرش بود کرد و گفت: تو رو خدا هر کار میتونین برای ننه مرضیه کنین، می دونی که اینها اینجا غریبند، جز خدا و امام غریب و بعدش خودمون کسی را ندارن... محیا حرف مادرش را نصف و نیمه گوش کرد و خود را نزدیک دکتر رساند، بعد از چند دقیقه، دستور انتقال ننه مرضیه را به بخش مراقبت های ویژه دادند. محیا همراه تخت ننه مرضیه حرکت می کرد و عباس و رقیه هم با چشمانی پر از اشک آنها را بدرقه می کردند. یک ساعتی از آمدن آنها به بیمارستان می گذشت که محیا خود را به راهروی بخش رساند و روی نیمکت کنار مادرش نشست و آهسته گفت: مامان! وضع ننه مرضیه خیلی خوب نیست، فشارش مدام بالا و پایین میشه، اصلا نمیتونیم ثابت نگهش داریم، الان هم بهوش اومدن و در همین لحظه عباس که نگرانی از حرکاتش می بارید و کنار پنجره ایستاده بود و زیر لب ذکر می گفت، متوجه حضور محیا شد و خود را به او رساند و گفت: چی شد محیا خانم؟ مادرم حالشون چطوره؟! محیا از جا بلند شد، لبخند کمرنگی زد و گفت: فعلا خطر کمتر شده، ننه مرضیه هم الان بهوش اومدن و می خوان مامان رقیه را ببینند.. رقیه مانند فنر از جا بلند شد و گفت: چرا زودتر نگفتی، واقعا می خواد منو ببینه؟! محیا سری به نشانه تایید تکان داد و عباس در حالیکه سرش پایین بود گفت: میشه منم ببینمشون؟! محیا نگاهی به مادرش کرد و با اشاره به او فهماند که پیش ننه مرضیه برود و رو به عباس گفت: صبر کنید، انگار ننه مرضیه می خواد تنها مامانم را ببینن، شاید یه حرف خصوصی دارن، اجازه بدین مادرم که بیرون امد شما برین داخل... عباس که انگار چاره دیگری جز صبر کردن نداشت، آه کوتاهی کشید و دوباره به کنار پنجره پناه برد و محیا هم به طرف اتاقی که ننه مرضیه در انجا بود رفت، خیلی کنجکاو بود بداند که ننه مرضیه در این زمان که انگار آخرین نفس هایش را می کشید چه رازی را می خواهد در گوش مامان رقیه زمزمه کند. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🇮🇷
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۴۶ #قسمت_چهل_ششم 🎬: محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش را دید که ما
۴۷ 🎬: عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از اتاق بیرون آمد، محیا به دنبالش راه افتاد و سوالاتی پرسید که عباس مفهومشان را نمی فهمید اما جواب دکتر طوری بود که محیا بیش از قبل ناراحت به نظر می رسید. بعد از دقایقی، رقیه از اتاق بیرون آمد و محیا با شتاب خودش را به او رساند، عباس هم جلو آمد. محیا که احساس می کرد رنگ مادرش برافروخته شده آهسته گفت: ننه مرضیه چی گفت بهتون؟! الان خوبه؟! رقیه همانطور که نگاهش را از عباس می دزدید آهسته کنار گوش محیا گفت: می تونی الان با مهدی تماس بگیری؟ محیا با تعجب گفت: مهدی برای چی؟! رقیه صدایش را پایین تر آورد و شروع به گفتن چیزی در گوش محیا کرد. هر چه که رقیه بیشتر حرف میزد چهرهٔ محیا بازتر میشد و عباس با تعجب به آنها چشم دوخته بود. محیا سری تکان داد و همانطور که نگاهی از زیر چشم به عباس می کرد گفت: برای اینکه اقدس خانم مزاحم مهدی نشه، مهدی محل کارش را تغییر داده و الان توی سپاه کار می کنه، بزار الان بهش زنگ میزنم که اوامر شما و ننه مرضیه را اجرا کنه و خودم هم با رئیس بخش هماهنگی می کنم که راحتتون بزارن البته باید مدت زمانش کم باشه و با زدن این حرف به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا به مهدی زنگ بزند. رقیه که انگار شوک روی شوک به او وارد شده بود، مثل انسان های منگ روی نیمکت نشست، اصلا باورش نمیشد ننه مرضیه حالش به این وخامت باشه و از اون بدتر،برایش باور پذیر نبود که یک روزی بخواد توی بیمارستان مراسم عقد خودش را برپا کند، رقیه تصمیم گرفته بود که ننه مرضیه را به آخرین آرزویش برساند و قبل از اینکه بخواد بلایی سر ننه مرضیه بیاد، او شاهد عقد پسرش عباس با رقیه باشد. رقیه غرق در عالم افکار خودش بود که با صدای محیا به خود آمد: مامان! به مهدی گفتم، انگار خودش سرش خیلی شلوغ بود، از تصمیمتون بی نهایت خوشحال شد و قرار شد،هماهنگی کنه و تا یکی دوساعت دیگه عاقد را بفرستن بیمارستان و الانم شما اینجا نشین، من که بیمارستان هستم، شما با آقا عباس برین خونه، مدارک شناسایی تون را بیارید تا.... رقیه که با شنیدن این حرفا، انگار دختر هجده ساله است، مثل لبو سرخ و سفید شد و نگذاشت محیا حرفش را تموم کنه و گفت: باشه دخترم، تو رو خدا حواست به ننه مرضیه باشه، ما زود میریم و برمیگردیم و با زدن این حرف از جا بلند شد و چادرش را روی سرش جلو کشید و با قدم های آرام به طرف عباس که روبه رویش ایستاده بود و گویا حس کرده بود حادثه ای بزرگ در زندگی اش در شرف انجام است، رفت. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🇮🇷
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۴۷ #قسمت_چهل_هفتم 🎬: عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از اتاق بیرون آمد
۴۸ 🎬: رقیه و عباس به سمت خانه حرکت کردند و محیا داخل اتاق شد، ننه مرضیه در حالیکه رنگ پریده به نظر می رسید روی تخت افتاده بود و با ورود محیا، انگار که هوشیارتر از قبل شده بود خیلی بی جان با انگشتش اشاره کرد تا جلو برود. محیا جلو رفت،ننه مرضیه خواست که ماسک اکسیژنش را محیا از روی صورتش بردارد تا راحت تر صحبت کند. محیا که می دانست نباید چنین کند اما اصرار ننه مرضیه او را مجبور به این کار کرد. ننه مرضیه با صدایی ضعیف شروع به سخن گفتن کرد و محیا سرش را پایین آورد و گوشش را به دهان او چسپانید تا حرفهایش را بهتر متوجه شود. ننه مرضیه از محیا خواست که برای عباس هم دختری مهربان باشد، همانطور که برای رقیه است و سپس از او خواست اگر امکان دارد در بهشت امام رضا دفن شود، جایی که نزدیک امام غریب باشد و سخنان ننه مرضیه ادامه داشت که نفسش به شماره افتاد. محیا ماسک را روی دهان و بینی ننه مرضیه قرار داد و همانطور که نمودار تنفس و نبض او را نگاه می کرد گفت: ننه جان، به خودتون فشار نیارید، این حرفها چی هست که میزنید، شما طوریتون نیست که و در این هنگام پرستار بخش وارد اتاق شد و به طرف یکی از بیمارانی که در آنجا بستری بود رفت، محیا که قوانین این اتاق را خوب می دانست، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ننه مرضیه، طاقت بیار تا چند دقیقه دیگه ،مامانم و عباس میان و با زدن این حرف اتاق را ترک کرد و زیر لب تکرار کرد: به راستی که انسان به امید زنده است و ننه مرضیه هم تا امید به انجام کاری دارد، زنده خواهد بود تا به مقصود برسد. دقایق به سرعت می گذشت، عباس و رقیه به بیمارستان رسیدند و همه منتظر آمدن عاقد بودند، حالا تمام بخش از دکتر و پرستار گرفته تا همراهان بعضی مریض ها، می دانستند که قرار است در آن اتاق چه اتفاقی بیافتد. بالاخره عاقد هم رسید، همان آقایی که عقد محیا و مهدی را خوانده بود، گویا قرار بود در زندگی مادرش هم او نوازندهٔ نی عشق و رسیدن باشد. اتاق اندکی شلوغ شد، فقط عباس و رقیه و عاقد با چند پزشک جوان، حضور داشتند و جلوی در هم محیا ایستاده بود. ننه مرضیه چشمان بی فروغش را باز کرده بود و لبخندی کمرنگ روی لب نشانده بود، وقت تنگ بود، عاقد همانطور که ایستاده بود شروع به خواندن خطبه عقد کرد عروس خانم که اینک در لباس سبز و زیبای عربی میدرخشید، چادرش را جلو کشید و با صدایی لرزان بله را گفت که تقه ای به در خورد. محیا در را باز کرد، پشت در، زینب همان دوست پرستارش بود، زینب آهسته سر در گوش محیا برد و چیزی گفت که باعث شد، محیا با اشاره دستش از مادرش رقیه اجازه بگیرد و بیرون برود. رقیه که لحظات پر از التهابی را می گذارند، برایش سوال بود که محیا در این زمان مهم، کجا رفت؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
📳 هم اونهایی که بخاطر نبود پرچم در دیدار با بن‌سلمان به شهید امیرعبداللهیان اهانت می‌کردند بیمار بودند؛ هم این‌هایی که امروز به عراقچی ایراد می‌گیرند چرا در دیدار پرچم ایران نیست دنبال بهانه‌گیری هستند؛ این‌ها دعوای سیاسی و کل‌کل استادیومی هست نه دغدغه وطن و پرچم وطن ... 🔺پی‌نوشت: برخی می‌گویند منظور ما "نبودن پرچم در دیدار عراقچی با همتای خودش بوده نه دیدار با بن‌سلمان" که طبیعتا مقام بالاتری داره و اگر پرچم نباشه مهم نیست؛ این تصویر بالا دیدار دو همتای سعودی و امریکایی، خبری از پرچم آمریکا نیست؛ بهانه‌گیری را رها کنیم و به مسائل مهم‌تر بپردازیم ...    🆔 @wiki_shobhe ☆○═════════┅ 📲 《کانال ویکی‌شبهه》 عضو شوید👇 🔗 https://eitaa.com/Wiki_Shobhe
ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند. این جمله را باید در عمل پیاده کرد نه در حرف. با پیشتازی سپاه پاسداران، وعده صادق ۲ را اجرا کرد تا علی تنها نماند. دکتر و دکتر تن به سفری پر مخاطره دادند تا علی تنها نماند. در روز جمعه نصر در نمازجمعه پشت سرحضرت آقا شرکت کردند تا علی تنها نماند. دکتر در این شرایط ویژه شجاعانه به بیروت رفت تا علی تنها نماند. سیدعلی حفظه الله قرار بود ضربه‌ای به رژیم منحوس بزند و اقتدار ایران را نشان دهد. این افراد در این راه به او اقتدا و کمک کردند. ایران با همت خودِ حضرت اقا و این مردانِ میدان نشان دادند که و نشان دادند که رژیم منحوس .. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar