یاران وفادار
#دست_تقدیر ۷۳ #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد. آن مر
پیام یکی از اعضای محترم کانال در مورد رمان دست تقدیر 👇
سلام علی آقا داستان دست تقدیر خیلی خوب هستش، من تو گروه یاران وفادردنبال میکردم الان دیگه ادامه اون تو گروه شهید ابراهیم هادی فصل دوم تا قسمت بیست دوم دنبال میکنم ممنون بابت رمانها خوب واموزنده
🏴إنا لله و إنا إليه راجعون🏴
✨ يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي
📄 حزب الله رسما شهادت هاشم صفی الدین را اعلام کرد.💔
شهید سید هاشم صفیالدین ،پسر دایی شهید سید حسن نصرالله بودند.
برادرشان عبدالله صفیالدین به عنوان نماینده حزبالله در ایران هستند.
پسر ایشان، رضا صفیالدین همسر زینب سلیمانی دختر سردار حاج قاسم سلیمانی است.
شادی روح این فرمانده جبهه مقاومت فاتحة مع الصلوات 🙏
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده اراکی ۵۵ هزار دلاری که برای تاسیس یک موکب اربعین جمع کرده بودند را به مردم لبنان هدیه کردند
#لبیک_یا_خامنهای
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 این کار ساده را هر صبح انجام بده
بعد برکاتش راببینید
🌴 اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰا صـٰاحِـبَ ٱݪـزَّمـٰان
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا از مبل هم باید بترسند
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
💌🕊
💠امام صادق عليه السلام:
مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَعْلَمَ اَقُبِلَتْ صَلاتُهُ اَمْ لَمْ تُقْبَلْ، فَلْيَنْظُرْ هَلْ مَنَعَتْهُ صَلاتُهُ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ؟ فَبِقَدْرِ ما مَنَعَتْهُ قُبِلَتْ مِنْهُ.🍃
كسى كه دوست دارد بداند نمازش قبول شده يا نه؟ بايد ببيند آيا نمازش او را از زشتى ها و ناپاكى ها دور كرده است يا خير؟ به همان اندازه كه دور كرده، قبول شده 🍃
#نماز
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارش برف پاییزی
امروز ۲ / آبان / ۱۴۰۳
در ارتفاعات شهرستان تالش،
دهکده کوهستانی
در ارتفاع حدود ۱۵۰۰ متی از سطح
دریا ،
دهکده توریستی چارو سو ،برف حدود ۸۰ سانتی امروز
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشکر بانوی لبنانی از کمکها و طلاهای اهدایی بانوان و دختران ایرانی
در تلویزیون دیدم که خواهران ایرانی ما درحال کمک به ما هستند؛ تشکر ویژه میکنم. اجرتان با حضرت زهرا(س)؛ پیش امام رضا(ع) ما را یاد کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت، بر #حاج_قاسم چگونه گذشت؟
سوالی که در عالم خواب از #حاج_قاسم پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند.
#استاد_امینی_خواه
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ قابل توجه کسانی که نماز را سبک می شمارند،!!!
💥 ببینید این شهید چگونه
و با چه مشقتی با پای زخمی در میدان نبرد نماز می خواند.!!!
🌷 #شهید_غلامحسین_نم_نبات
مزار
گلستان شهدای اصفهان، قطعه خیبر ۱
شادی روح مطهر شهدای اسلام صلوات .🌸
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟شهیدی که تیپ و چهره اش برتر از هنرمندان بود و این موضوع سبب شد تا به وی لقب زیباترین شهید مدافع حرم را بدهند💜
💠شهیدی که علاوه بر ظاهر زیبایی که داشت سیرت و باطنش هم زیبا بود.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حقیقت غیرقابل انکار جمهوری اسلامی...
🔹و همین حقیقت است که تا الان باعث پیروزی و سربلندی این نظام بوده، هست و خواهد بود است.
#خط_رهبر
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس داماد درجه یک آوردم براتون😁😀😀😀😀
#خنده_حلال
┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️🪄💫🌟⚡✨🌠🌟💫🪄زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است،
آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم
برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت
چشمی بینا، ذهنی آگاه و روشن،
و لحظاتی ناب آرزومندم...
سفره هاتون همیشه رنگین☕️🤲🏻🔆🔅
سلام صبحتون بخیر روزتون پرازشادی🌺🌺🌺🌺
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
*تصور کن تمام این افراد در روز قیامت منتظر گرفتن حقشان از تو هستند،*
*بخاطر دروغ، بهتان، غیبت، خوردن مال مردم، تمسخر دیگران، ظلم، تایید ظالمان، خیانت و... که در دنیا انجام دادهای* .☄
*فقط یکی از آنها میتواند تمام نیکیها و حسنات تو را برای خود بگیرد و بقیه از بدیهایشان به تو میدهند و اینجاست که زیانبار میشوی.* 😔
*نیازمند اندیشیدن و بازخواست خودت هستی.*
*خودت را محاسبه کن قبل از اینکه محاسبه شوی.* 🌱
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
او
خواهد آمد؛🌱
و به امامتش،
در #قدس🕊
نماز خواهیم خواند...
#انشاءالله
#سنصلیفیالقدس
#امام_زمان
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
▫️حاجۍمیگفت:
اینانقلاب؛آنقدرتلاطموسختۍ
داردڪھیكروز؎شھداآرزومیڪنند
زندهشوندوبراۍدفاعازاینانقلاب
دوبارهشھیدشوند!
#حاج_قاسم
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۷۵ #قسمت_هفتاد_پنجم 🎬: مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل انداخت و هم
#دست_تقدیر ۷۶
#قسمت_هفتاد_ششم🎬:
مهدی از روی صندلی بلند شد وهمانطور که به سمت نقشه ای که روی دیوار زده بودند میرفت، گفت: مدتهاست قسمتی از کشور ما در دست بعثی هاست، هستند هموطنانی که در اونجا هنوز هستند و معلوم نیست وضع زندگی شان چگونه هست، من می خواهم به گونه ای وارد شهر شوم و با چشم خود ببینم چه خبر است، شاید بشود نقشه ای کشید و راهی برای آزادی این شهر و مردمش پیدا کرد.
آقای سعادت به طرف مهدی آمد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و گفت: من نمی تونم درکت کنم، چرا که تو همسرت اونجا اسیره، اما همدردیم چون خرمشهر ناموس هر ایرانی هست، بارها و بارها بچه ها تمام تلاششون را کردن، به داخل شهر نفوذ کردن، اما نتونستن هیچ کاری از پیش ببرن، بعثی ها مثل عنکبوت همه جا تار تنیدن، اگر الان وارد شهر بشیم، خودکشی کردیم مهدی میدونی؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: حداقل مطمئن بشم که زنده است یانه؟! اسیر شده یا نه؟!
سعادت سری تکان داد و گفت: از کجا می خوای بفهمی؟!
مهدی شروع به قدم زدن کرد و گفت: نمی دونم، فعلا مغزم کار نمیکنه، اما میرم سمت خرمشهر، بالاخره خدا به دری به روم باز میکنه.
سعادت که خوب مهدی را میشناخت و میدانست محال است از حرفش پا پس بکشد گفت: من قراره فردا برم طرف جبهه جنوب، حالا اگر خواستی تو هم باهام بیا، تا طرف خرمشهر هم بریم ببینیم چی میشه؟!
مهدی سری تکان داد و گفت: ممنون، خدا خیرتون بده
مهدی برای خدا حافظی خانه رقیه خانم رفت.
رقیه بسته ای را که آماده کرده بود به مهدی داد و گفت: اینا یک سری خوراکی و خشکبار هست، خودت بخور...اگر...اگر محیا را هم دیدی از اینا...
مهدی لبخندی زد و گفت: تو مادری! در حق دخترت دعاکن، دعا کن پیداش کنم و بعد همانطور که بسته را می گرفت، وان یکاد نقره ای را که دقیقیا مثل وان یکادی که به گردن صادق بود و کنار پلاکش بر گردن انداخته بود بیرون آورد و گفت: منم این وان یکاد را بهش میدم، این و اون که به گردن صادق بود را باهم گرفتیم، تا ایه قران ما را حفظ کنه و الان محیا اونو بخشیده به پسرم صادق و من هم می بخشم به محیا، ان شاالله که پیداش کنم و بیارمش اینجا، فقط...فقط مراقب صادق باش.
رقیه نگاهی به گهواره گوشهٔ هال انداخت و گفت: مثل جونم ازش مراقبت می کنم اون بوی محیای منو میده، محیا با دستای خودش اونو به دنیا آورده و فرستاده تا ما بزرگش کنیم و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: راستی عباس زنگ زد، بهش گفتم که خبری از محیا بدست آوردین، اونم داشت راجع به یه اسیر عراقی چیزی می گفت که تلفن قطع شد و دیگه هم زنگ نزد، رقیه با زدن این حرف سینی که آب و قران داخلش گذاشته بود را جلوی مهدی گرفت و مهدی از زیر قرآن رد شد و مهدی در حالیکه ذهنش درگیر آخرین کلمات رقیه خانم بود از خانه بیرون رفت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🇮🇷
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۷۶ #قسمت_هفتاد_ششم🎬: مهدی از روی صندلی بلند شد وهمانطور که به سمت نقشه ای که روی دیوار ز
#دست_تقدیر ۷۷
#قسمت_هفتاد_هفتم 🎬:
مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود جای داده بود و حرف آن پیرزن که سوگوار همسرش بود در ذهنش اکو شد: من و اون خانم دکتر همسر مرحومم را سوار فرغون کردیم، نزدیک پل بودیم که یه سرباز عراقی اومد سروقتمون، من و همسرم جستیم و اون خانم دکتر اسیر شد، نشانی هایی که پیرزن میداد با محیا می خواند و حسی از درون به مهدی می گفت که این خانم دکتر، کسی جز محیای او نیست.
مهدی به سمت باجه مخابراتی که بچه های سپاه برای آواره ها راه انداخته بودند رفت و سلامی کرد، سرباز کم سنی که پشت سیستم نشسته بود از جا بلند شد و به مهدی دست داد و مهدی شماره خانه، مامان رقیه را بهش داد.
با اولین بوق، رقیه گوشی را برداشت، انگار همانجا کنار گوشی نشسته بود.
مهدی می خواست احوال صادق را بگیرد و خبری را که از زبان پیرزن شنیده بود به رقیه بگوید تا دل داغدار این مادر کمی آرام گیرد، پس با صدایی پر از انرژی گفت: سلام مادر!
رقیه که گویا منتظر تماس مهدی بود با لحنی پر از شور و اشتیاق گفت: سلام عزیزم، الان...الان عباس زنگ زد، میدونی چی می گفت؟!
مهدی از لحن رقیه که مانند دختر بچه ای ذوق زده بود، خنده اش گرفت و گفت: چی گفتن؟!
رقیه آب دهنش را قورت داد و گفت: عباس...عباس با چند تا از اسرای عراقی صحبت کرده و متوجه شده اونا یک زنی را دیدن که ادعا میکرده دو رگه است، هم فارسی و هم عربی را مثل بلبل صحبت می کرده، اون خانم اسیر بوده و به نوعی امداد رسان، اینجور که میگفتن اون خانم داخل خرمشهر بوده، فقط یه چی عباس را مشکوک کرده بود که اون خانم محیا نیست و اینم این بود که عراقی ها گفته بودن اون خانم باردار بوده و وقتی عباس متوجه شد که محیا....
انگار حس رقیه به مهدی منتقل شده بود و مهدی وسط حرف رقیه دوید و گفت: منم زنگ زدم در همین باره صحبت کنم، آخه توی اردوگاه با پیرزنی برخورد داشتم که انگار شاهد اسارت محیا بوده، تا الان دوبه شک بودم که آیا اون خانم که پیرزن میگفت محیا بوده یا نه؟! الان با این خبر عباس، مطمین شدم که خود محیا بوده و بعد هر دو نفربا هم گفتن، محیا زنده است و اسیر شده، خدا را شکر...
مهدی لبخندش پررنگ تر شد و گفت: همین امشب یا نهایت فردا شب با بچه ها نفوذ می کنیم داخل شهر، مامان رقیه! شما فقط دعاکنید، دعا کنید که محیا را پیدا کنیم و با دست پر برگردیم .
رقیه نگاهش را به بالا دوخت و گفت: خدایا بچه ام را به تو سپردم، خودت نجاتش بده، خودت هواش را داشته باش و خودت به من برسونش... و بعد ادامه داد: من به عباس گفتم که شما اومدین سمت خرمشهر، قرار شد خودش را به شما برسونه و در همین حین صدای صادق بلند شد، انگار اونم می خواست توی این شادی سهیم باشه.
مهدی گوشی را قطع کرد، تشکری از سرباز کرد و بیرون رفت، باید قبل از هر کاری عباس را پیدا می کرد و از او میپرسید که اسیران عراقی، محیا را دقیقا کجا دیده اند؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🇮🇷
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۷۷ #قسمت_هفتاد_هفتم 🎬: مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود ج
#دست_تقدیر ۷۸
#قسمت_هفتاد_هشتم 🎬:
عباس و مهدی و آقای سعادت و سه نفر از بچه ها وارد کانالی شدند که رزمنده ها یک طرف خرمشهر حفر کرده بودند و با احتیاط به جلو می رفتند، عراقی ها اینقدر نزدیک بودند که صدای صحبت هایشان هم شنیده می شد اما تاریکی شب، برگ برندهٔ آنان بود، عباس که خود عراقی بود و لباس سربازان عراقی هم به تن کرده بود با اعتماد به نفسی زیاد، جلوتر از همه پیش می رفت و مهدی هم آخرین نفر بود، حالا به جایی از کانال رسیده بودند که می بایست از آن خارج شوند.
عباس آهسته بیرون آمد و منتظر شد، تا بچه ها یکی یکی بیرون بیایند.
هر شش نفر نگاه به تاریکی پیش رو داشتند به نظر می رسید تعدادی خانه ویرانه جلویشان قرار دارد، اقای سعادت اشاره کرد که فعلا آنجا پناه بگیرند.
آهسته آهسته و با کمری خم و خیلی بی صدا گام برمی داشتند، نزدیک اولین خانه بودند که ناگهان سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، پارس کنان سکوت شب را شکست و پشت سرش صدای تیر اندازی به هوا بلند شد.
معلوم بود که تیرها بی هدف شلیک می شود، سعادت خلاف جهت صدای سگ حرکت کرد و خود را به داخل ویرانه ای که از خانه روبه رو مانده بود انداخت و بقیه بچه ها هم یکی یکی همین کار را کردند.
وارد خانه شدند و به دیوار نیمه مخروبه تکیه دادند، نفس ها در سینه حبس شده بود، عباس همانطور که نشسته بود خودش را به مهدی رساند.
مهدی به دیوار تکیه داده بود و عباس در تاریکی به او خیره شد و گفت: خوبی مهدی جان! شانس اوردیم هااا، مخصوصا اون سگ را جلو راه بسته بودند، شاید شک کرده بودند که یه راه نفوذ اینجاست، مهدی با لحنی سنگین گفت: آره، برگشتیم، این را به بقیه باید بگیم.
عباس از لحن مهدی متعجب شد و با دقت بیشتری به اوچشم دوخت و ناگهان متوجه دست مهدی شد که روی زانویش قرار داشت و زیر دستش، انگار جویی از خون که در تاریکی، سیاه رنگ دیده میشد روان بود.
عباس یکه ای خورد و گفت: تو..تو زخمی شدی؟!
مهدی هیسی کرد و گفت: چیز مهمی نیست...
عباس سرش را کنار گوش مهدی برد و گفت: توی یه عملیات محرمانه و غافلگیرانه اونم تو لونه دشمن یه زخم ناخن هم مهم هست، تو با این دست معیوب و اون پای تیر خورده نمی تونی جلو بیای، یعنی ممکنه وضعیت تو باعث لو رفتن عملیات بشه، هنوز اول راهیم، باید برگردی، من و بقیه بچه ها هستیم، توکل به خدا، تمام سعیمان را می کنیم...
مهدی با تکان دادن سر، حرفهای عباس را رد می کرد، انگار باید در این راه همراهشون باشه در این هنگام سعادت خودش را به انها رساند و گفت: چی شده پچ پچ می کنین؟!
عباس پای مهدی را نشان داد و با فارسی شکسته ای گفت: زخمی شده، باید برگرده اما قبول نمی کنه..
سعادت نگاهی به پای او کرد و همانطور که چفیه ای را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز میکرد تا زخم مهدی را ببند گفت: باید برگردی، اما و اگر هم نداریم، احساساتی برخورد نکن، میدونم که دوست داری خودت همسرت را آزاد کنی، اما الان وضعت فرق کرده، با این وضع خوب میدونی موفقیت کارمون پایین میاد، الان میگم یکی از بچه ها بیاد کمکت کنه تا برگردی...
عباس دستش را روی دست سعادت گذاشت و گفت: من همراهش میرم و به جایی رسوندمش برمی گردم، فراموش نکن من عراقی هستم و به راحتی میتونم بعثی ها را فریب بدم پس برگشتم راحت تره...
سعادت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: پس سریعتر حرکت کنین، ما سعی می کنیم چند دقیقه ای اینجا باشیم تا برگردی...
عباس چشمی گفت و بی توجه به مخالفت مهدی زیر بازویش را گرفت.
مهدی که میدید در عمل انجام شده قرار گرفته، دستش را به طرف گردنش برد، پلاک و زنجیر وان یکان را بیرون اورد در دست سعادت گذاشت و گفت: اگر محیا را دیدی همون اول راه اینو بهش بده...
سعادت لبخندی زد و عباس و مهدی حرکت کردند، قرار شد از راهی دیگه که به کانال منتهی میشد، برگردند...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
نویدشاهدگیلان: شهيد پرويز بهارمست از اول تا دوم دبيرستان را در دبيرستان شمس سابق (سميه فعلي) در صومعه سرا سپري نمود و سال سوم و چهارم دبيرستان را در مدرسه نوربخش شهر رشت به پايان رساند.
از خصوصيات شهيد پرويز بهارمست چه قبل از انقلاب و چه بعد ازانقلاب كمك به مردم محروم و مستضعف بوده است و حتي براي 3 نفر جهت درست كردن خانه از نظر كارگري هميشه همراهشان بوده در اوايل انقلاب كه منطقه ضيابر كمتر كسي وقت گفتن نام انقلاب راداشت و امام را داشت ايشان با هماهنگي ديگر برادران به تشكيل راهپيمائي و مبارزه با ضد انقلاب پرداخته و همچنين با آنها درگير و با سلاح سرد مجروح شده بودند.
شهيد بهارمست پايگاه بسيج را در ضيابر تاسيس نمودند و بعد از مدتي از اينكه در آن منطقه بسيار فعال بودند جهت ورود به سپاه فرا خوانده شدند و در تاريخ 58/10/1به تصويب پايگاه صومعه سرا در آمدند.
شهيد پرويز بهارمست پهلوان كشتي گيل مردي بودند و مقدار پولي كه بصورت دوران جمع مي كردند به همان شخصي كه از وي شكست خورده بودند مي داد شهيد بهارمست كمك به فقرا خرج مي كردند و با بچه ها بسيار خوب و مهربان بودند شهيد بهارمست در تاريخ 59/7/25 در شهر سوسنگرد به شهادت رسيدند كه اين ايام مصادف با عاشوراي حسيني بوده است بسيار از خود رشادت نشان مي دادند. مخصوصا در رساندن تغذيه به نيروها در زير آتش دشمن از خود گذشتگي نشان مي دادند.
قسمتی از وصيت نامه شهيد پرويز بهارمست؛
من فقط بخاطر اول دين و بعد مملكتم كه وظيفه هر مسلما ناست مي جنگم و تا آخرين نفس حسين زمان خويش (امام خميني عزيز) را تنها نخواهم گذاشت و مطمئن هستم كه كاخ صدام يزيد آن دست نشانده امپرياليسم غرب و سوسيال امپرياليزم شرق را نابود خواهيم كرد. انشاءالله.
اميدوارم كه آن اسرائيل كثيف را به رهبري رهبر عاليقدر امام خميني نابود كرده و آن كودكان معصوم فلسطيني را آزاد سازيم.
بعد از شهادت من از برادرانيكه با من در ياري كردن افراد مستضعف در حد امكان كمكي مي نمودند خواهش مي كنم راهشان را ادامه بدهند كه خواست اسلام است
بهترين تسليت براي خانواده من گرفتن انتقام خون تمام شهيدان از صدر اسلام تاكنون از شهيد كشان ظالم است.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
کمک مومنانه به ۹۷۱ مورد رسید
دقایقی پیش با واریز مبلغ ۰۰۰ / ۴۰۰ تومان کمک هزینه درمان به حساب ۱ نیاز مند محترم تعداد کمک های صندوق الغدیر به ۹۷۱ مورد رسید .
رسول خدا ( صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کس نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجتهای فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد.
* * * * * * * *
خیرین محترم لطفا کمک های خود را به شماره کارت
6037997580516012
واریز کنند .
صندوق الغدیر تالش محله
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar