یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_چهارم🎬: بیژن به سمت پایین شهر حرکت کرد و بعد از یک ربع رانندگی وارد محله ای
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و بارها این پسره را آزمایش کردم، امتحان خودش را پس داده و تاکید می کنم قابل اعتماد هست البته خودتان بهتر از من می دونید که این آقا ایرانی نیست،رگ و ریشه اش از عرب های لاشخور بعثی ست و بزرگ شده اسرائیل، حالا خودت بگو نمیشه بهش اعتماد کرد؟!
کاووسی همانطور که سخت در فکر بود گفت: درست میگی،اما اون پسره که گفتی رفیق اینه چی؟!
بیژن خنده بلندی سرداد و گفت: اون که حیرون خدایی هست و اومدن خودش را به دم این دکتره چسپونده تا بلکه بتونم کمکش کنه و بره اونور مرز...
کاووسی گفت: یعنیدمطمئنی مورد امنیتی نداره و پلیس دنبالش نیست؟! دلیلش بر اصرار به رفتن چی هست؟
بیژن که خودش هم از این موضوعات خبر نداشت اما نمی خواست جلوی کاووسی کم بیاورد گفت: خوب یه جوون که از این کشور و قوانین جهان سومیش خسته شده و آرزوی رفتن به خارج را داره، خلاف ملافی هم نکرده، البته جوان مستعدی هست و به نظرم اگر توی این پروژه خودش را نشون بده،آینده خوبی خواهد داشت.
کاووسی سری تکان داد و گفت: می خوام هر دوشون را ببینم.
بیژن که انگار به هدفش رسیده بود و تونسته بود خودی نشان دهد، گلویی صاف کرد و شماره جدید کیسان را گرفت.
با دومین بوق، صدای کیسان در گوشی پیچید: سلام آقا بیژن...
بیژن بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب و گفت: ببینم این پسره که گفتی، اسمش چی بود؟
کیسان که انگار انتظار نداشت به این زودی صادق وارد دور گردونه بشود گفت: یاشار..یاشار بود یه دانشجوی نخبه پزشکی...
بیژن گفت: کی میتونیم ببینیمش؟
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: اتفاقا قبل از تماس شما زنگ زد و انگار مدارکی را که گفتم جم و جور کرده و به محض اینکه بهش بگم به سمت تهران حرکت می کنه...
بیژن چشمکی به کاووسی زد و گفت: پس باهاش تماس بگیر که هر چه سریعتر...اصلا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند.
کیسان که نمی دانست واقعا چه نقشه ای پشت حرفهای بیژن هست اما هر چه بود صادق و گروهش را همونطور که اونا می خواستن داشت وارد معرکه می کرد، گفت: چشم، الساعه تماس میگیرم و میگم بهش، فقط میتونم بپرسم چی شده یاشار براتون مهم شده؟!
بیژن خنده بلندی کرد و گفت: نه نمی تونی بپرسی، فقط بدون که پرنده خوشبختی روی شانه های شما نشسته...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_پنجم🎬: بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_ششم🎬:
محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و همانطور که خیره به لوله شیشه ای بود مشاهداتش را می نوشت.
فردریک که خود، پزشکی حاذق بود اما در مقابل محیا شاگرد کوچک او هم محسوب نمیشد خیره به حرکات او بود.
محیا کارش را انجام داد و روی صندلی نشست، فردریک با تحسینی در نگاهش به او چشم دوخت و گفت: به نظرم مراحل اولیه فراوری ویروس ها تمام شده، الان باید چند مورد پیدا کنیم که موجودات ریز سلولی ساخته دستمان را رویشان امتحان کنیم.
محیا که این حرفها جگرش را آتش می زد و اصلا دوست نداشت در این قتل عام ملت ها سهیم باشد و الان مجبور بود نقش بازی کند، سری تکان داد و گفت: حرف شما درست است اما از نظر من پروژه هنوز تکمیل نشده، در جلسه دیروز هم به دیگر محققان اعلام کردم، باید یک سری تغییراتی روی پایه های جاذب ویروس ها انجام شود، یک طرحی به نظرم رسیده، تا من آن طرح را به کار گروه اعلام نکردم. و احیانا رد یا تایید آن را نگرفتم، خواهشا این نظریه ای که الان دادید را علنی نکنید.
فردریک که هم صورت و هم علم محیا او را مجذوب خود کرده بود، با لبخندی کمرنگ سرش را تکان داد و گفت: فقط به افتخار زیباترین پزشک مجموعه، حرفتان را می پذیرم و بعد در حالیکه از جای خود برمی خواست گفت: من میروم یک فنجان قهوه برای خودم بیاورم شما هم میل می کنید؟
محیا سری تکان داد و گفت: لطف می کنید.
با خروج فردریک از اتاق
محیا خودش را به سرعت به اتاق تاریک کوچک کناری رساند و به طرف فریزر رفت، درش را باز کرد و محفظه ای که بخارات سرما از آن بلند بود را بیرون کشید، قفل ریز در محفظه را باز کرد و سپس لوله شیشه ای که با دهانه ای پلاستیکی پوشیده شده بود و مایعی بی رنگ که به آبی غلیظ شده شباهت داشت داخلش بود را بیرون کشید.
از داخل جیب روپوشش، سرنگی کوچک که سری نازک و ظریف داشت بیرون آورد، با سرنگ از مایع داخل لوله بیرون کشید و سر لوله بست و داخل جیبش گذاشت و با شتابی در حرکاتش، آستین دست چپش را بالا زد و همانطور که زیر لب بسم اللهی می گفت مایع را به خود تزریق کرد.
محیا محفظه را به حالت اول در اورد و داخل فریزر قرار داد و بعد با سرعت از اتاق بیرون آمد
فردریک هنوز نیامده بود، محیا لوله آزمایشی را که از آن مایع کشیده بود و داخل جیبش گذاشته بود بیرون آورد.
به سمت روشویی رفت و باقی مانده مایع را داخل روشو خالی کرد و آب را باز کرد و لوله آزمایش را توی سطل آشغال انداخت و زیر لب گفت: اول باید روی خودم امتحان کنم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_ششم🎬: محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_هفتم🎬:
کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو به صادق گفت: درسته ما طبق دستور کاووسی و دار و دسته اش ترکیه اومدیم، اما چرا هتلی را که اونها مشخص کرده بودند برای اقامت انتخاب نکردیم؟!
صادق از جا بلند شد و کنار کیسان روی مبل دو نفره نشست و دستش را روی دست کیسان گذاشت و گفت: داداش گلم! قرار نیست ما طبق نقشه اونا پیش بریم و تعداد زیادی از کتاب های خطی که گنجینه ملت ما و یادگار گذشتگان و افتخار و قدمت تاریخ ما محسوب می شوند را دو دستی تقدیم صهیونیست های خونخوار کنیم.
ما فقط وانمود می کردیم که از اصل چیزی که حمل می کنیم خبر نداریم و باید با نقشه پیش میرفتیم که طرفمون احساس خطر نکنه، با تغییر هتل اولین اخطار جنگ را بهشون میدیم و تازه می فهمند که با آدم های ساده لوحی طرف نبودند.
کیسان که کمی گیج شده بود گفت: الان دقیقا می خواییم چکار کنیم؟!
اصلا هدفمون چیه؟!
صادق نگاهی به چهره کیسان که خیلی شبیه بابا مهدی بود انداخت و گفت: خوب معلومه! طبق همون چی که داخل ایران گفتیم پیش میریم، ما برای نجات جان مادرمون محیا اینجا هستیم و تا مادر را صحیح و سالم تحویل نگیریم این گنجینه فوق ارزشمند را به اونا تحویل نمیدیم.
کیسان یک تای ابروش را بالا داد و گفت: یعنی باور کنم که شما و نیروهای امنیتی ایران می خوایین این کتاب های عتیقه و با ارزش را در قبال مادر به اسرائیل تحویل بدین؟!
صادق سری تکان داد و گفت: باید طوری پیش بریم که اونا فکر کنن تنها هدفمون همینه...
البته با یه نقشه حساب شده، الان از نظر اونا تو پسر محیا هستی و من یک دانشجویی روشن فکر که عاشق زندگی و تحصیل در بلاد غرب هست، اونا اگر بوی توطئه را بشنوند، مطمئنا کاری می کنند منی که به حساب اونا هیچ منفعتی در این میان ندارم را طرف خودشون بکشونن و اینم در نظر بگیر، اونا ابدا شک نمی کنن که ما با همکاری پلیس یا بهتر بگم خود نیروهای امنیتی ایران هستیم و با این نیروها طرفند، ببین کیسان تو باید طبق همون نقشه ای که گفتیم پیش بری و شک نکنی که موفق میشیم و بعد نفسش را آروم بیرون داد و گفت: بیا نقشه را دوباره با هم مرور کنیم..
در همین حین گوشی موبایلی که کاووسی به کیسان داده بود زنگ خورد.
هر دو برادر با زنگ گوشی بر جای خودشون میخکوب شدن، صادق دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام، شمرده شمرده و بدون هیچ ترسی پیش برو، فقط اینو در نظر داشته باش تو تحت حمایت کامل پلیس ایران هستی و بیرون این هتل هستند کسانی که دستور دارند تا سلامت ما را پوشش بدن.
کیسان سری تکان داد و دکمه وصل گوشی ساده وکوچک داخل مشتش را فشار داد.
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_هفتم🎬: کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو ب
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_هشتم🎬:
از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پیچید و گفت: شما کجا هستید؟!
باید ساعتی قبل در هتل مستقر میشدید، چرا تاخیر داشتید؟
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: ما به محلی که شما برایمان تعیین کردید نمی آییم و هیچ محموله ای را به شما تحویل نخواهیم داد تا اینکه مادرم را صحیح و سالم پیش من آورید و در همین حین صدای صادق بلند شد که می گفت: تو رو خدا منو از دست این دکتر روانی نجات بدین، اصلا من چکاره هستم که این آقا منو گروگان گرفته...
صدای پشت خط با عصبانیتی شدید گفت: تو چه غلطی داری می کنی؟!
فکر کردی خیلی باهوشی و می تونی ما را دور بزنی؟! تو نمی دونی با این کارات نه تنها به مادرت نمی رسی بلکه جان خودتم از دست می دی و بعد لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: ببین پسر خوب، من این حرکتت را نادیده می گیرم، بهتر هست همین الان مکانی را که هستی ترک کنی و به هتلی که قرار بود ساکن بشی بیایی، ما هم به نشانه حسن نیت مبلغی را که با شما به توافق رسیدیم قبل از دریافت اون چمدان ها به شما میدیم، شنیدی چی گفتم؟! همین که شما....
کیسان به میان حرف او دوید و گفت: مثل اینکه تو نفهمیدی چی گفتم! یک شبانه روز به شما وقت می دم، اگر فردا همین موقع مادرم پیش من بود که همه چی را تحویل شما می دهم و انگار اتفاقی نیافتاده، اما وای به حالتان اگر مادرم را نیارید یا بخواهید کلکی سوار کنید، اونموقع نه دستتون به این محموله کتاب های خطی می رسه و نه خبری از نتایج آزمایشات ژنتیک ایرانیان هست و در ضمن من اگر عصبانی بشم، قادر هستم کارهای خطرناکی بکنم، خیلی از اسرار موساد و جنایات اسرائیل هست که من از آنها خبر دارم، اگر عصبانی بشم این اسرار را توی تمام فضاهای مجازی پخش خواهم کرد و بدون اینکه اجازه دهد طرف مقابل حرفی بزند گوشی را قطع کرد.
صادق همانطور که دست ریزی می زد از جا بلند شد، جلو امد و شانه های کیسان را در آغوش گرفت و گفت: آفرین خیلی خوب بود
الان تنها کاری که باید انجام بدیم اینه اون شماره را که به گوشی زنگ زد برداریم و سیم کارت و گوشی را از دسترس خارج کنیم، چون امکان اینکه از طریق این گوشی به ما برسند زیاده، همانطور که نیروهای ویژه الان محل این دزدان سر گردنه را کشف کردند، آنها هم می توانند چنین کنند.
و در عوض با سیمکارتی که غیر قابل ردیابی هست با اونا تماس می گیریم و اتفاقات را آنطوری که هست پیش میبریم.
کیسان سری تکان داد و گفت: امیدوارم به همین راحتی که تو میگی باشه و آسیبی به مادر نرسه...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_هشتم🎬: از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پ
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_نهم🎬:
همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را زد و گفت: اون کتاب های برای دولت ما بسیار مهم هستند، ما مجموعه ای بسیار نفیس از این کتاب های خطی و قدیمی از سرتاسر زمین گرد هم آوردیم، مجموعه ای که مثل یک گنج برای دولت برگزیده می مانند که علاوه بر ارزش مادی آنها، اطلاعات بسیار جامع و مهم و اصلی از ملت های مختلف درونشان نهفته هست.
پس لازم به اینهمه بحث نیست، خانم دکتر را تحویلشون میدهیم و کتاب ها را پس می گیریم، به نظر من این کتاب ها حتی از نتایج آزمایش ژنتیک هم مهم ترند، پس چرا بیهوده وقت خودتون را تلف می کنید، خانم دکتر را حاضر کنید و با یک پرواز اختصاصی به ترکیه برسانید و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما قبل از پرواز، یکی از خطرناک ترین ویروس هایی که تولید کردیم را به او تزریق می کنیم که علاوه براینکه خودش جانش به خطر بیافتد، اطرافیان و سپس کل جامعه شان درگیر شود.
با زدن این حرف،صدایی از هیچ کس در نیامد و بعد از اندکی سکوت، جمعی که پشت میز نشسته بودند، شروع به کف زدن کردند.
خیلی زود خانم دکتر به ترکیه منتقل شد و در نقطه ای مشخص با رعایت موازین بهداشتی، به دست عوامل موساد سپرده شد، چهار نفری که آمده بودند برای تحویل خانم دکتر، او را سوار یکی از دوماشین سیاهرنگ با شیشه های دودی کردند و می خواستند به سمت هتل حرکت کنند و پس از تماس با کیسان، منطقه ای را برای مبادله مشخص کنند که خود را در حلقه محاصره افردای ناشناس گرفتار دیدند و رکبی سخت و ناگهانی خوردند وخیلی زود، خانم دکتر به دست نیروهای امنیتی ایران افتاد.
محیا که تازه هنوز از شوک اون آمپول تزریقی بیرون نیامده بود و خوب می دانست چه چیزی را وارد بدن او کرده اند، با دیدن مردانی سیاه پوش که چهره شان هم با نقابی سیه پوشیده بودند و حرکاتی سریع داشتند، یکه ای خورد و نمی دانست که واقعا در عمق چه قضیه ای دست و پا میزند، زیر لب شروع به خواندن آیاتی از قران کرد. آیاتی که تنها محرم دل این سالهای دوری و تنهایی او بودند.
مردان سیاه پوش، او را تا اقامتگاه نیروها همراهی کردند و بعد از ورود به محوطه و پیاده شدن از ماشین ها، با احترام و البته بدون هیچ صحبت و کلامی او را به سمت اتاقی راهنمایی کردند که مردی انتظار او را می کشید.
محیا که در دل به خدا و قران و چهارده معصوم متوسل شده بود، احساس خطر می کرد.
او را وارد اتاقی کردند که دور تا دور ان با صندلی های ساده چوبی پوشیده شده بود، به او اشاره کردند روی یکی صندلی ها بنشیند، محیا همانطور که به روبه رویش نگاه میکرد، آخرین صلوات را فرستاد و روی صندلی نشست.
حالا در اتاق بسته بود و فقط محیا و مردی که پشتش به محیا بود در اتاق حضور داشتند.
مرد آرام آرام به عقب برگشت سرش را همراه با سلامی کوتاه به پایین تکان داد.
محیا هم با تکان دادن سر جواب او را داد.
مرد جوان با قدم های شمرده شمرده به محیا نزدیک شد و همانطور که به او خیره بود با صدایی قاطع گفت: نمی دانی کجا را برای به دست آوردن شما زیر پا گذاشتیم! اما بالاخره به هدفمان رسیدیم و حالا موقع، موقع پاسخگویی ست.
محیا از حرفهای مبهم مرد جوان ترسی در وجودش افتاد، اما از صورت او هیچ دشمنی را نمی خواند، صورتی صاف و یکدست که مشخص بود تازه ریش و سبیلش را زده است.
محیا آب دهنش را قورت داد وگفت: من اصلا نمی دانم شما چه کسی هستید، چرا مرا ربودید و من پاسخگوی کدام گناه باید باشم؟! البته فکر می کنم اشتباهی رخ داده و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتید.
مرد جوان که ایستاده بود دوباره شروع به جلو آمدن کرد و گفت: ما اشتباه نکردیم، شما همان کسی هستید که دنبالش بودیم، شما باید پاسخگو باشید چرا به قول خودتان وفا نکردید؟!
محیا با حالت سوالی به مرد جوان خیره شد و گفت: من اصلا شما را به خاطر نمی اورم چه برسد به اینکه قولی به شما هم داده باشم.
در این هنگام که مرد جوان درست مقابل صندلی محیا رسیده بود، جلوی او زانو زد و ناگهان آن صدای قاطع تبدیل به لحنی بغض دار شد و گفت: شما مرا از میان آتش و خون نجات دادید و قول دادید تا خودتان را به این بینوا برسانید، در این هنگام چشم محیا به گردنبندی در گردن صادق افتاد، گردنبندی که صادق مخصوصا در معرض دید او قرار داده بود، گردنبند تکان میخورد و ذهن محیا به سالهای دور کشیده میشد و همزمان با چکیدن اولین اشک از گوشه چشمانش زیر لب گفت: پسرم صادق..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_نهم🎬: همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را
#دست_تقدیر۲
#قسمت_ پنجاه
#قسمت_پایانی🎬:
دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود.
خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا می شد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را می شکست.
عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟!
یکی از گوشه مجلس گفت: بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد می خواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد.
عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد، محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش می گذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچ وقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر می کرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد.
محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم می گذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر می دانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد.
محیا غرق در خاطراتش بود به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: خانم جان، دفعه سوم هم نمی خوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟!
محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا می کرد با صدایی لرزان گفت: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله...
صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند...
..«پایان»
ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته اند، آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش باز گردد
پایان
📝به قلم:ط_حسینی
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱
گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند
وتو را درمسیرے قرار میده ڪه اصلا تصورش هم نمیڪردی!!
پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیڪردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!....
این روزها خیلے درگیر ڪودڪیهامم.
چندسالے میشه ڪه خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.
شاید بخاطر همینہ ڪہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو ڪج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے!
با اینڪه سالها از ڪودڪیهام گذشتہ هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشڪوهند.
من اما بہ جاے اینکہ نزدیڪ مسجد بشم ساعتها روے نیمکتے ڪه درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یڪ میدون بزرگ قرار داره مےنشینم
و با حسرت بہ آدمهایے ڪه باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میڪنم.
وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون ڪودڪیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مڪان ڪردن به جاے دیگرے.
🍃🌹🍃
پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.
یڪ تسبیـــــــــح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی ڪه دوره اش ڪرده بودند صحبت وخوش وبش میڪرد.
معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!!
او ڪنار مسجد ایستاده بود با همون شڪل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینڪه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز ڪارم نشستن رو این نیمڪت و تماشای او و مریدانش شده بود.!
🍃🌹🍃🌹
شاید بخاطر مرد مهربون ڪودڪیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از #لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میڪرد.
آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد.
ساعتها روے نیمڪت میدون ڪه بہ لطف مسئولین شهردارے یڪ حوض بزرگ با فواره هاے رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از ڪنارم میگذشتند
تصویر اون جماعت ڪنار در مسجد حال خوبے بهم میداد.راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.
اما من ڪجا و مسجد ڪجا؟!!!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱ گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند وتو را درمسیرے قرار مید
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۲
یادش بخیر !!
بچگے هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونہ.!.
عشقم این بود ڪه آقام بیاد خونہ و دستمو بگیره ببرتم مسجد ڪنار خودش بنشونہ.
آقام براے خودش آقایے بود.
یڪ محل بود و یڪ آقا سید مجتبے!
همیشہ صف اول مسجد مینشست.
یادمہ یڪبار پیش نماز سابق مسجد با یڪ لبخند خیلے مهربون و لهجہ ے زیباے مشهدے بهم گفت:
_سیده خانوم دیگہ شما بزرگ شدے. اینجا صف آقایونہ.
باید برے پیش حاج خانوما نماز بخونے.
آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو ڪه با خجالت بہ ڪتش حلقہ شده بود نوازش میڪرد رو بہ حاج آقا گفت:
_حاج اقا تا چند وقت دیگہ بہ تکلیف میرسہ قول میده بره سمت خانمها..
پیش نماز هم بہ صورت اخم ڪرده و دمغ من لبخندے زدو گفت:
-ان شالله…ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودے مڪلف هم میشن؟!
بعد دست ڪرد تو جیبش و یڪ مشت نخودچے ڪشمش دراورد و حلقہ ے دست منو بازڪرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ے سیده خانوم.
خدا حفظت ڪنہ بابا! ان شالله عاقبت بخیرشے و هم مسیر مادرت زهرا حرڪت ڪنے…
🌹🍃🌹🍃
از یاد آورے این خاطره مو براندامم راست شد
ودلم برای یڪ لحظہ لرزید.زیر لب زمزمہ ڪردم:
سیده خانوووووم…..هم مسیر مادرت زهرا بشے !!!!!!!
#غافل از اینڪه من دیگہ نہ سیده خانومم نه #هم_مسیر مادرم زهرا..
ڪاش همیشہ بچہ میموندم.
دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! ڪاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو ڪف دستم نخودچے ڪشمش مینداخت و اجازه میداد همیشہ ڪنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.
اینطورے شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید براے همیشہ سیده خانوم میموندم..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🇮🇷
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۲ یادش بخیر !! بچگے هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونہ.!.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۳
بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم
ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!
چون هیبت آقام ڪنارم نبود.
از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از #نمازم_ایراد_میگرفتن
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با #لحن_بد بهم گفت :
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد
بازومم گرفت بلندم ڪرد
و با#صداے_نسبتا_بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینڪه بہ #بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ و #اشڪ چشمهامو ببینهہ
شروع ڪرد برای خانوم حسینی از #اشڪالات نمازے من #صحبت ڪردن..
و #اینقدر_بلند_تعریف_میڪرد ڪه #صفهایے_عقب و هم #توجهشون بہ سمت من جلب شد
و شروع ڪردن بہ #اظهار_فضل_ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت #خجالت آب میشدم بہ سمت #آخرین_صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط #اشڪ میریختم .
🌹🍃🌹
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد
ودیگہ هیچ وقت نرفتم
و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.
میگفتم
_یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!
البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🎥 درگیری هواداران فرانسوی با صهیونیستها در مسابقۀ فوتبال بین فرانسه و رژیم صهیونیستی
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فیلسوفی که دلش برای گنجشکهای زخمی میتپید
🔹«هر چند وقت یکبار، خانه ما میشد بیمارستان گنجشکها و گربهها! مادر و پدرم به شکل عجیبی نسبت به این مخلوقات بیزبان خدا دلرحم بودند.» اینها را دختر علامه طباطبایی میگوید و اضافه میکند: «گهگاه که حاج آقا از کلاس درسشان برمیگشتند، یک جوجه گنجشک زخمی از جیب قبایشان درمیآوردند و تحویل مادرم میدادند! رفتار عجیبی داشتند آن زن و شوهر نسبت به آن پرنده نیمهجان...»
🔹عالم برجستهای که تحمل دیدن رنج حیوانات را نداشت، معلوم بود که از شنیدن اخباری که از زندانهای مخوف ساواک میرسید، برآشفته میشود. همه میدانستند علامه با رژیم پهلوی، موافق نیستند. شاهدش اینکه وقتی خبردار شدند شاه قصد دارد به ایشان دکترای افتخاری بدهد، حاضر نشدند آن جایزه را قبول کنند.
🔹اما علامه طباطبایی خیلی قبلتر، نام خود را با یک موضعگیری سیاسی بینالمللی، جاودانه کرده بود؛ وقتی که در سال ۱۳۴۹ وارد میدان کمکرسانی به ملت مظلوم فلسطین شد؛ موضوعی که باعث شد سر و کار ایشان به ساواک بیفتد...
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
نهصد و نود و سومین جلسه مجمع قرآنی رضوان بعد از نماز مغرب و عشاء پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ در مسجد الغدیر تالش محله برگزار و ثواب این جلسه به ارواح طیبه شهدا ، اموات جمع حاضر،و اموات هم محلی ها به ویژه شهدای مظلوم فلسطین و لبنان و همچنین مرحوم یداله حاجتی و همسرش و پدر و مادرش تقدیم شد.
مجمع قرآنی رضوان مسجد الغدیر تالش محله
زیارت پر فیض عاشورا با شرکت جمعی از نمازگزاران بعد از نماز مغرب و عشاء جمعه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۳ در مسجد الغدیر تالش محله برگزار شد
👇
امام صادق (ع) همچنین فرمودهاند: خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* کارت ملی هشدار هشدار هشدار هشدار لطفاً در تمام گروه ها و برای دوستان و آشنایان ارسال کنید*
یکشنبه🌸 ۲۷ آبان ۱۴۰۳ ه.ش _ ۱۵ ربیع الاول ۱۴۴۶ قمری
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
❤️رتبه ۴ کنکور شد، پزشکی شیراز. از دانشگاههای فرانسه و کانادا هم دعوت نامه داشت. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم!
اما چون امام بهش گفته بود امروز اولویت با نهضت هست، به همه اینا پشت پا زد و موندن تو خط اول مبارزه با شاه رو به فرانسه و پزشکی ترجیح داد...
🗓 ۲۷ آبان، سالروز شهادت #شهید_مهدی_زینالدین
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیدا شدن دست نوشته دستور آیتالله خامنهای برای آغاز عملیات سوسنگرد پس از حدود سه دهه
متن نامه به شرح زیر است:
🔹شنیدم تیمسار ظهیرنژاد به شما تلفن کردهاند که تیپ ۲ فردا وارد عمل نشود مگر بنا به امر. و منظورشان امر آقای رئیسجمهور است. من این عدول از تصمیم عصر را قابل توجیه نمیدانم. این بهمعنای تعطیل یا به ناکامی کشاندن عملیات فردا است.
🔹استعداد دشمن چنان است که آن دو گروهان پیاده یارای کار درستی در برابر آن ندارند و اگر تیپ وارد عمل نشود در حقیقت تک انجام نگرفته است. صبح اگر برای تصمیم نهائی بخواهیم منتظر آمدن تیمسار ظهیرنژاد بمانیم وقت خواهد گذشت. جوانان ما در سوسنگرد حداکثر تا صبح مقاومت خواهند کرد و صبح زود اگر ما قدری بار دشمن را سبک نکنیم همه نابود خواهند شد و شهر کاملاً سقوط خواهد کرد.
🔹خلاصه اینکه به نظر و تشخیص ما کار باید به همان روال که عصر صحبت شد پیش برود و تیپ آماده باشد که صبح وارد عمل شود. در غیر این صورت مسئولیت سقوط سوسنگرد با هر کسی است که از این تصمیم عدول کرده است.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔰 آقای رئیس جمهور! از شعار «صداقت» مراقبت کنید/ ۳ مورد بیصداقتی عیان در کمتر از ۴ ماه دولت
یکی از اصلی ترین شعارهای آقای پزشکیان چه در زمان تبلیغات انتخاباتی و چه در زمان شروع به کار دولت «صداقت» بوده و هست. خود رئیس جمهور اذعان دارد که اگر مردم صداقت ببینند ما را باور میکنند.
همتی، وزیر اقتصاد هم میگوید: «رئیس جمهور همیشه به ما تأکید می کند که صادقانه با مردم درباره مشکلات و تنگناها حرف بزنیم و البته تلاش کنیم تا مشکلات رفع شود».
با این حال در طول عمر کمتر از چهار ماه دولت چهاردهم تاکنون حداقل سه مورد بیصداقتی عیان با مردم دیده شده است که نیاز است رئیس جمهور بیشتر از این شعار ارزشمند مراقبت کند و تاکید بیشتری به همکاران و به ویژه تیم رسانهای و حامیان سیاسی دولت داشته باشد.
🔹اولین مورد، بحث کابینه بود. رئیس جمهور در مجلس به گونهای صحبت کرد که گویی کابینه با هماهنگی رهبرانقلاب چینش شده و همه وزرای پیشنهادی که چند نفر آنها از عناصر مسئلهدار بودند مورد تائید رهبری قرار گرفتهاند! در اولین دیدار هیئت دولت چهاردهم با رهبر انقلاب، ایشان تلویحا به این موضوع واکنش نشان دادند و فرمودند: «آقای رئیس جمهور برای انتخاب وزیران با من مشورت کردند. برخی را تایید و برخی را هم تاکید کردم. تعداد زیادی را هم نمیشناختم و نظری نداشتم».
🔹مورد دوم، بحث تعداد همراهان رئیس جمهور در سفر به نیویورک بود. تبلیغات رسانهای تیم دولت اینگونه بود که در اقدامی بیسابقه فقط 12 نفر همراه با رئیس جمهور عازم سفر شدهاند! این موضوع که با عقل و منطق هم چندان سازگار نبود، با انتقاد فعالان رسانهای مواجه شد و تا 120 نفر همراه رئیس جمهور هم اخباری مطرح شد. در نهایت یکی از چهرههای رسانهای نزدیک به دولت در توئیتی به غائله پایان داد و گفت بین 80 تا 90 نفر همراه رئیس جمهور به آمریکا رفتهاند.
🔹آخرین مورد بحث خاموشیهای منظم بود. ادعا شد که به خاطر اهمیت سلامتی مردم، مازوت سوزی نیروگاهها متوقف شده و به همین دلیل خاموشیهای منظم در پیش است! به عبارت بهتر برخی از اعضای تیم رسانهای دولت از جمله خانم سخنگو و رسانههای حامی در حال منتگزاری بر سر مردم و دستاوردسازی از یک سوءمدیریت بی سابقه یعنی خاموشی در فصل سرما شدند. در حالی که ریشه این موضوع به قصور مسئولان امر در سه ماه گذشته و بی توجهی به هشدار دلسوزان برمیگشت. از سوی دیگر فقط ۵ درصد سبد مصرف نیروگاههای کشور از سوخت مازوت است و اساسا سالهاست که در تهران مازوت سوزی نداریم. در آخر هم خود رئیس جمهور در حاشیه جلسه دولت اذعان کرد که چون ذخایرمان کم است و در زمستان ممکن است با مشکل مواجه شویم مجبوریم ذخایر نیروگاهها را طوری تنظیم کنیم که به مشکل بر نخوریم
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پورمحمدی در ماجرای حذف ارز ۴۲۰۰ تومانی دوگانه عمل کرد
🔻صمصامی، عضو کمیسیون اقتصادی مجلس:
🔹 اگر دست من بود، هیچ وقت پورمحمدی را رئیس سازمان برنامه و بودجه نمیگذاشتم، او معاون من بود، کامل میشناسمش
🔹 در زمان روحانی با حذف ارز ۴۲۰۰ تومانی مخالف بود ولی در دوره رئیسی نظرش عوض شد!
🔹پزشکیان بعدها خواهد فهمید، چه تیم اقتصادی بدی بسته است.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ غافلگیری خلبانان آمریکایی حاضر در عملیات وعده صادق 1 از حجم بالای پرتابههای ایران به مواضع اسرائیلی!
شبکه CNN از سختیهای شب عملیات وعده صادق 1 از زبان خلبانان آمریکایی گزارش میدهد.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنگوی یونسیف:
🔹️ "این کودک در حمله اسرائیل تمام خانواده خود را از دست داده، تا کی میخواهید به تماشای این جنایات بنشینید"
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar