🔷 شهید آوینی: «در دامن مادرانی اینچنین است كه فرزندان ما پرورش مییابند. وقتی فرزندان ما در شهرها و خانهها و كوچههایی كه همه چیز آن یادآور كربلاست، در دامن شیرزنانی مؤمن و در سایه پدرانی جنگاور و در كنار برادرانی جوانمرد و خواهرانی زینبی در میدانهای رزم پرورش مییابند و از سیدالشهدا درس پایداری میآموزند، دیگر چه كسی و چگونه میتواند پشت ما را به خاک برساند؟
🔹وقتی فرزندان ما در پناه قرآن و با انتظار موعودِ حقیقی عالم ارواحنا لتراب مقدمه الفدا و در خیابانهایی كه میدان رزم است بزرگ میشوند و مادرانشان از گهواره بر گوشهایشان لالایی استقامت و ازجانگذشتگی میخوانند و چون به سن رشد رسیدند، خود همچون مادر وهب، با دست خویش لباس رزم بر آنها میپوشانند و روانه میدان نبردشان میكنند، دیگر چه كسی میتواند بر ما غلبه كند و ما را به زیر یوغ ظلم بكشاند؟»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عربستان برای آمریکا دیگه از گاو شیرده گذشته، خود گاوه!
⏰شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۹:۴۵ شبکه دو
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 گزارش کودتای نرم علیه فرهنگ و ارزش های ایرانی اسلامی به اربابان غربی
ظریف: اگر در خیابانهای تهران قدم بزنید، میبینید که برخی خانمها حجاب بر سر ندارند و علیرغم اینکه این اقدام غیرقانونی است اما حکومت تصمیم گرفته است که به زنان فشار وارد نکند
🔹معاون غیرقانونی رئیسجمهور در اجلاس داووس: باید بگویم این امر با تلاش آقای پزشکیان و با رضایت مسئولان عالی ایران انجام گرفته است.
🔻پ ن:
بلاخره مشخص شده اقدامات برخی مسئولان علیه حجاب و تلاش آنها برای گسترش بیحجابی قرار است کجا و توسط چه کسی گزارش شود. روزی ظریف در اینجا گزارش مهار قدرت هسته ای ایران را میداد و حالا با افتخار دارد گزارش گسترش بیحجابی با حمایت برخی مسئولان در جمهوری اسلامی را میدهد. برجام یک در حوزه هسته ای بود و برجام چهار در حوزه های اجتماعی و فرهنگی بود.
جریان غربگرا با اطمینان خاطر در حال انجام ماموریت های محوله در داخل ایران است و با افتخار هم گزارش نتایج را به اربابان غربی میدهد. ما سالهاست به روشنگری در خصوص خیانت های این جریان میپردازیم. در عجبیم که اینها چرا اینقدر حاشیه امن دارند و با خیال راحت کار خود را در مملکت پیش میبرند؟ پشتشان به کجا گرم است؟خوابیم یا بیدار؟
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظه بازداشت «وریشه مرادی» و «پخشان عزیزی» عضو گروهک تروریستی پژاک
🔺چند روزی است رسانههای ضدانقلاب تلاش دارند با تحریف افکار عمومی ۲ زن عضو گروهکهای تروریست که به اعدام محکوم شدهاند را بیگناه معرفی کنند.
🔺این رسانهها سعی دارند وریشه مرادی که با نام سازمانی «جوانا سنه» از اعضای ارشد پژاک است و نقش کلیدی در تأمین سلاح و هماهنگی عملیاتهای مسلحانه علیه نیروهای ایرانی داشته را بیگناه جلوه دهند. او یکی از عوامل اصلی در تشدید ناامنی در مناطق مرزی و هدایت عملیاتهای تروریستی بوده است.
🔺ضدانقلاب پخشان عزیزی را نیز یک مددکار اجتماعی معرفی میکنند، اما تصاویر منتشر شده از او نشان میدهد او نه تنها مددکار اجتماعی نیست که به همراه برادرش آسو عزیزی عضو گروهک ترورسیتی دموکرات بوده است.
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
تعجب کرده بود، آخر سابقه نداشت سعید صبح به این زودی از خواب بیدار شود. خود را به در هال رساند و با د
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۳۹ و ۴۰
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند. روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت، یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود،
درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد... ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد،پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند،
انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن #بد_دهن و #بدجنس، #ادب_نداشت و احترام هیچکس را نگه نمیداشت. عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت:
_سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت:
_نه من اینو نمیخوام، ببرش خونه مادربزرگ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت:
🔥_بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..
عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت:
_من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت:
🔥_آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت:
_پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامانبزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار میداد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمیفهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت:
_اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت:
_الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت:
_باشه
و شلنگ زنان از خانه دور شد.با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت:
🔥_چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت:
_چرا دفترایی که مامان مطهره اورده بود سوزوندی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت:
🔥_چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من...
و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت:
🔥_یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی
و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله میدانست که هیچکس غیر از عاطفه نمیتوانست باشد.. روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته بود،
منتها در حیاط در زاویه دیدش نبود، اما صدای شاد عاطفه که در حیاط پیچید، روح الله متوجه آمدن او شد و زیر لب زمزمه کرد:
_کاش نمی آمدی..
عاطفه در را بست و درحالیکه به طرف سعید که کنار حلب پر از آتش بود میرفت گفت:
_سعید بیا بریم بازی کنیم، ببین مامانم چه عروسک قشنگی برام آورده؟!
سعید دستش را دراز کرد تا عروسک چشم آبی که آهنگ قشنگی پخش میکرد را بگیرد و عاطفه هم با اینکه عروسک به جانش بسته بود به طرف سعید داد، دست عاطفه هنوز در هوا معلق بود که فتانه با ترکهٔ تازه انار به جان عاطفه افتاد، خشم تمام وجود فتانه را گرفته بود و همانطور که فحش های رکیکی نثار مطهرهٔ بی نوا میکرد گفت:
🔥_حالا برای من مامان دار شده، تو که اصلا توی عمرت مادر ندیده بودی حالا چیشده مدام حرف این زنیکه را میزنی؟!
عاطفه همانطور که از درد و سوزش کتکها به خودش می پیچید گفت:
_من که کاری نکردم...من سعید را اذیت نکردم، چرا منو میزنی؟!
فتانه ترکه را محکمتر به پشت عاطفه فرود آورد و گفت:
🔥_زود باش بگو مادرت و داییت به مامانبزرگت چی میگفتن؟! زود بگو درباره من چی میگفتن؟! درباره بابات چی میگفتن؟ زود بگو چه نقشه هایی توی سرشون هست؟
یاران وفادار
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳۹ و ۴۰ همانطور که روح الله محو صحنهٔ
عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت:
_من نمیدونم، من نفهمیدم چی میگفتن و اصلا هیچی نمیگفتن..
با زدن این حرف انگار فتانه دیوانه تر از قبل شده بود و علاوه بر ترکه با مشت و لگد هم به جان دخترک بی نوا افتاده بود، روح الله که شاهد همه چی بود، همانطور که گریه میکرد شروع کرد به شوت زدن به در انباری و صدایش را بالا برد:
_اگر عاطفه را ول نکنی اینقدر به این در میزنم و جیغ میزنم که هم کل شیشه اش بریزه پایین و هم آبروت توی محله بره...
فتانه که آتشی تر از قبل شده بود، عاطفه را رها کرد و به سمت در انباری آمد و همانطور که فحشهای زشت میداد چفت در را باز کرد و گفت:
🔥_چه....خوردی؟؟ ببینم حالا برا من آدم شدی هااا...
روح الله در انباری از داخل باز کرد تا با به خطر انداختن خودش، خواهرش را از دست کتک های فتانه نجات دهد. فتانه داخل انباری شد و گوش روح الله را گرفت و همانطور که با یک دست او را بیرون میکشید با دست دیگرش بر سر و صورت طفلک بی نوا میزد.
روح الله به کتک های فتانه توجهی نمی کرد از زیر چشم اطراف را نگاه کرد و وقتی متوجه شد در حیاط باز است و خبری از عاطفه نیست، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید و کمی آنطرف تر سعید درحالیکه با عروسک عاطفه بازی میکرد، را دید.
فتانه روح الله را وسط خانه انداخت و همانطور که با شوت به جانش افتاده بود، دنبال ترکه دیگری بود که بدن او را کبود کند، روح الله بی صدا اشک میریخت و خوشحال بود که خواهرش از کتک خوردن رها شده و در همین حین صدای پدرش در خانه پیچید:
_ببینم اینجا چه خبره زن؟! این از روح الله و اونم از عاطفه وسط کوچه، چکار به اون طفلک داشتی هاا
فتانه با ورود محمود، روح الله را رها کرد و برای اینکه خودش را موجه جلوه دهد همانطور که روح الله را نشان میداد گفت:
🔥_حالا همه شون برا من دم درآوردن این نکبت را میبینی رفته برا من سحر و جادو اورده تو خونه، اون زنیکه هدیه میاره برا اینا و نمیفهمه که من باهوش تر از اونم و میفهمم اینا هدیه نیست و همه اش سحر و جادو هست تا زندگی فتانه را بپاشه ...
محمود آه کوتاهی کشید و گفت:
_روح الله سحر و جادو آورده، اون طفلک بینوا که بعد از مدتها اومده اینجا چه گناهی کرده بود؟
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
🔥_این عروسک سارا دختر مهدی هست، اومده میخواست با خودش ببره که سعید نذاشت و...
محمود سری تکان داد و به طرف در هال رفت و روح الله از اینهمه خباثت و دروغگویی فتانه ،عصبانی شده بود، با رفتن پدرش داخل خانه، فتانه هم رفت و روح الله وقت را غنیمت شمرد و بیرون خانه رفت تا ببیند عاطفه کجاست.
داخل کوچه تاریک بود اما خبری از عاطفه نبود، روح الله بی هدف در کوچه های روستا پیش میرفت و طبق عادت همیشگی جلوی مغازه مش رحمت ایستاد،جای کیف آبی رنگی که روح الله همیشه با حسرت نگاهش میکرد خالی بود اما...
اما درست میدید، کفش های چرمی که مامان مطهره آورده بود از پشت شیشه مغازه به او چشمک میزد..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت: _من نمی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۴۱ و ۴۲
سالها مثل برق و باد میگذشت و حالا روح الله هفت ساله، نوجوانی دوازده ساله شده بود، نوجوانی که تجربه های تلخی همچون کهنسالان داشت، در این چند سال، به خاطر کار پدرش که کارمند یکی از ارگانهای دولتی بود
چند بار خانه آنها از روستا به شهرستانهای مختلف انتقال پیدا کرده بود اما سرانجام دوباره گذار آنها به همان روستا افتاد، اما الان خیلی وسعت پیدا کرده بود و شکل شهر کوچکی به خود گرفته بود، ولی روزگار برای روح الله همانگونه بود که قبلا میبود با این تفاوت که اینک یک برادر و یک خواهر دیگر به جمع آنها اضافه شده بود، سعید و سعیده و مجید فرزندان فتانه بودند
که وضعیت آنها در خانه نسبت به روح الله، مانند تخت نشین به کوخ نشین بود، فتانه از هیچ ظلمی در حق روح الله فرو گذار نبود
و جدیدا مدام بهانه میگرفت که این پسر هیچ هنری ندارد و.. او می خواست به گونه ای روح الله را از خانه فراری دهد و آنقدر در گوش همسرش وز وز کرد که سرانجام محمود قانع شد که روح الله از این سن باید مرد کار شود،
گرچه قبلا هم به لطف مرحمتهای فتانه، دست به هر کاری که فکرش را بکنید، زده بود. محمود با تدبیر فتانه، زمین بزرگ زراعی داخل روستا خریداری کرد، دورتا دور آن را دیوار خشتی کشیدند و به روح الله امر کردند که این زمین را به باغی پر درخت تبدیل کند.
فتانه از این پیشنهادش چندین هدف داشت، اول اینکه روح الله را از جلوی چشمش دور میکرد، دوم اینکه میدانست پسری در این سن قادر نخواهد بود حتی بوته ای بنشاند چه رسد به آباد کردن یک باغ و اینگونه میتوانست روح الله را از چشم محمود بیاندازد و پسران خودش سوگلی پدر باشند
و سوما با وجود تمام سختی هایی که به کام روح الله میریخت باز هم شاهد بود که همیشه شاگرد اول کلاسشان هست و موفقیت های بی نظیری در میدان درس و مدرسه کسب میکند، موفقیت هایی که اصلا برای بچه های او پیش نمی آمد، پس با این پیشنهاد روح الله مجبور بود به باغ برسد و از درس و مدرسه دور شود و در درسش افت کند
و از همه مهم تر اینکه، میدانست که اجنه در جاهای پرت و بیابان ها بهتر می تواند سحرشان را انجام دهند و این باغ دور افتاده و سحری که موکل فتانه انجام میداد، میتوانست در دیوانه کردن روح الله تاثیر بسیار زیادی داشته باشد و انسان دیوانه از چشم همه می افتد و در آخر اگر روح الله واقعا موفق به آباد کردن آن باغ بی درخت میشد، سرمایه فتانه و محمود اضافه میشد و بدون زحمت صاحب باغی پرثمر میشدند.
روح الله که پسری سخت کوش بود، علاوه بر کتاب های درسی، کتاب های دینی و مذهبی زیادی از هرکجا که به چنگش می افتاد، مطالعه میکرد. او خود را غرق در عالم کتاب و معنویات میکرد و اینگونه از روح خود نه نوجوانی دوازده سیزده ساله، بلکه مردی شصت ساله ساخته بود، به راستی که انسان با سختی ها آزموده و آبدیده میشود
و این نوجوان معصوم روحش همچون کهنسالان بزرگ و عظیم شده بود. محمود به دستور فتانه زمین را خریداری کرد و نقشه ها آنگونه که او میخواست پیش رفت، محمود حتی یک بار هم فکر نکرد که بچه ای در این سن باید مشغول درس و مدرسه باشد نه اینکه آبادکردن زمین خشک و بی علف...
نزدیک عید بود، صدای جیکجیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید، روح الله غرق خواندن کتاب پیش رویش بود، کتاب فارسی مدرسه اش او را در عالم خود فرو برده بود که ناگهان با صدای شرشر آب به خود آمد، هراسان از جا بلند شد، کتاب را روی زمین انداخت و به طرف جوی آبی که کنار درختان درست کرده بود رفت اوفی کرد و گفت:
_حالا چه وقت خراب شدن جوی بود
و بعد بیلی را که کمی انطرف تر روی زمین انداخته بود برداشت با دقت جوی آب را درست کرد و زیر لب گفت:
_عجیب هست، اینجا را که چند روز پیش درست کردم و خوب خشک شده بود، یعنی چرا اینجور شد؟ نکنه کسی میاد تو باغ و..
جوی آب درست شد و روح الله با دقت رد آب را گرفت تا تمام درختها آب بخورند، البته اینها درختان بارور نبودند، نهالهایی که پدرش محمود یک سال پیش به روح الله داده بود، همه گرفته بودند و اینک به درختان نازک و جوان تبدیل شده بودند، از زمانی که پدرش این زمین خشک و بی علف را به او واگذار کرده بود تا باغی قشنگ از آن درست کند،
بیش از یکسال میگذشت و روح الله به یاد می آورد که چه شبهایی را اینجا کار کرده و البته صبح هم مدرسه رفته است ولی با این حال نه کار باغ زمین مانده بود و نه روح الله بیخیال درس شده بود.
روحالله خوب که مطمئن شد آبراه درستش را میرود، به سر جای اولش برگشت و کتابش را از روی زمین برداشت، کمی آن را ورق زد و میدید که بدون استثنا، کل صفحات کتاب اثر گِل یا انگشتهای گِلی روی آن مشهود بود، البته این آثار هنری مختص کتاب فارسی او نبود و تمام کتاب و دفترهایش سرشار از این آثار بود و اگر کتاب یا دفتری رد گِل و خاک و آب رویش نبود، باید
یاران وفادار
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۴۱ و ۴۲ سالها مثل برق و باد میگذشت و
تعجب میکرد
معلم ها و همشاگردی هایش هم این موضوع را کاملا میدانستند. روح الله صفحه کتابش را بست،به آسمان آبی نگاه کرد، خورشید به خون نشسته بود و داشت پشت کوه های مغرب، پنهان میشد. روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_خدایا شکرت، به خاطر تمام نعمت هایی که دادی شکرت...
اگر کسی حرفهای روح الله را گوش میکرد، گمان میکرد که او نه نوجوانی چهارده ساله، بلکه خردمندی چهل ساله است، رنج روزگار و مرارتهایی که به پای او ریخته بودند، از او فردی مجرب و فهیم و صبور ساخته بود
او خدا را شکر میکرد که این باغ بهانه ای شده بود تا کمتر کتکها و آشوبهای فتانه دامن گیرش شود، در این زمان پدرش هم متوجه شده بود که فتانه نسبت به عاطفه و روح الله چقدر سنگدلانه برخورد میکند اما انگار محمود در مقابل فتانه زبانش بسته بود
و گویی سحری در کار بود که محمود اینهمه ظلم را میدید اما انگار اجازه نداشت از این دو فرزند مظلومش دفاع کند و گاهی اوقات صبر محمود لبریز می شد و فتانه را به باد کتک میگرفت، آنقدر فتانه را میزد که هم خودش و هم فتانه از نفس می افتادند ، گرچه این کتک ها به خاطر بچه ها نبود و به خاطر مسائل متفرقه بود
اما فتانه این کتکها را پای روح الله و عاطفه میگذاشت و هر روز با بهانه ای به جان این دو بینوا می افتاد، عاطفه سعی میکرد کمتر به خانهٔ پدرش بیاید اما همان یک باری که در هفته می آمد اندازه یک سال کتک میخورد،
فتانه از عاطفه میخواست که خبرهای خانه مادربزرگ و بعضا مامان مطهره را که هفته ای یا ماهی یک بار به آنها سرمیزد به فتانه برساند. و هر بار که مطهره هدیه ای برای عاطفه می آورد، فتانه آن هدیه را، گرچه عروسک یا اسباب بازی ساده ای بود، از عاطفه به زور میگرفت و به سارا دختر مهدی برادر محمود میداد،
زن مهدی خواهر زاده شمسی بود و فتانه به خاطر شمسی هوایش را داشت،البته فتانه و شمسی دو تا جاری بودند که در همهٔ کارهای هم سهیم بودند و راز دار یکدیگر بودند...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
#کلامکمنور
#حدیث ۸۴
✨ امیرالمؤمنین عـلـے عليه السلامـ
في سَعَةِ الأخلاقِ كُنُوزُ الأرزاقِ.
گنجهاى روزى
در اخلاقِ خوش نهفته است.
📚 بحار الأنوار، ج٧٧، ص٢٨٧
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
هوالحکیم
نمی دانم اینها بازی خورده اند یا همسفره مفسدین اقتصادی و انجمن حجتیه.
عده ای در کشور ، از یک سو خودرا ضد فساد می دانند و از سوی دیگر؛
- نسبت به شهادت شهیدان رازینی و مقیسه ، اگر نگوییم خوشحالند، حداقل بی تفاوتند .
در حالیکه این قضات شهید در حال به نتیجه رساندن پرونده های ی انجمن حجتیه و کرست و مفسدین نفتی بودند.
این جماعت؛
- از یک طرف خون شهید مقیسه و پای قطع شده جلیلی را و از سوی دیگر کاخ ها و ثروت های انبوه زنگنه و امثالهم را میبینند ، انوقت همچنان به مردم به نفع ابر ثروتمندان نفتی، آدرس اشتباهی می دهند .
فکر میکنم کسانی که دارای افکار انجمن حجتیه هستند و از ابر مفسدین اقتصادی در روزنامه ها و فضاهای مجازی حمایت میکنند، اگر بازرسی بشوند، می توان هم فشنگ تروریست ها و هم رشوه مفسدین نفتی را در جیب آنها پیدا کرد.
- از سوی دیگر این جماعت خودرا ضد انجمن حجتبه و حتی امثال اقای جلیلی را جز انجمن حجتیه می دانند در حالیکه؛
تمام افکار ، اندیشه و مطالب آنها چه در موضوع اصل اسلام، آزادی در پوشش، رفع فیلترینگ، سیاست ها و مقاومت ایران در مقابل امریکا ، اسرائیل ، جدایی دین از سیاست، نه غزه ، نه لبنان ، نه به ولایت فقیه ، سازش با داعش و... همه بر گرفته از تولیدات انجمن حجتیه است.
بنظرم خون این شهدای ترور مرز بین طرفداران واقعی ضد فساد اقتصادی و نفتی و انجمن حجتیه ای ها را در کشور با لاف زنان نادان یا مزدور به روشنی ترسیم کرد و چهره تزویر و ریا را اشکار کرد .
کسانی که ضد فساد اقتصادی و ضد انجمن حجتیه هستند؛
حداقل باید شهامت حمایت از قضاتی که این پرونده ها را در دست دارند و میخواهند این مفسدین را به مجازات برسانند داشته باشند.
علیرضا تنهای کیسمی
۴ بهمن ۱۴۰۳
لطفا نظرات خودرا در مورد این یاد داشت ها، بصورت مستقیم برای بنده ارسال بفرمایید.
https://t.me/alirezatanha_110
https://eitaa.com/alirezatanha110
Instagram.com/tanhaie_ir
جمعه🌸 ۵ بهمن ۱۴۰۳ ه.ش _ ۲۳ رجب ۱۴۴۶ قمری
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar