یاران وفادار
#دست_تقدیر ۱۵ #قسمت_پانزدهم 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه را
#دست_تقدیر ۱۶
#قسمت_شانزدهم🎬:
ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر می گذاشت، رقیه که روی آن را نداشت مزاحم این پیرزن و پسرش شود، با صدای آهسته ای گفت: ما باید به ایران برویم، نمی خواهیم مزاحم کسی شویم، البته فی الحال هیچ چیز نداریم و تمام دارو ندارمان نزد یک آشنایی هست که تماس گرفتن با او حکم بر باد رفتن زندگیمان را دارد..
پیرزن اجازه نداد حرف رقیه تمام شود و با لحنی طلبکارانه گفت: چه می گویی؟ مزاحم چیست؟! انگار ملتفت نشدی چه شد؟! تو قاصد امام غریبم هستی و از الان تا زمانی که در عراق حضور داری میهمان خانه ننه مرضیه خواهی بود و هر وقت هم موقعیت رفتن به ایران فراهم بود با هم میرویم و با زدن این حرف رویش را به طرف عباس که گویی در فکر فرو رفته بود کرد و گفت: مگر نه عباس؟!
عباس، هاج و واج او را نگاه کرد و گفت: آره...هر چی که شما بگویید
و کمی جلوتر، کنار خانه ای قدیمی توقف کرد، محیا که هنوز از بازی روزگار بهت زده بود با اشاره رقیه در عقب را باز کرد و پیاده شد.
با تعارف ننه مرضیه، یکی یکی وارد خانه شدند.
خانه ای تمیز و دلباز با حیاطی بزرگ و سیمانی که در وسط آن باغچه ای به چشم می خورد که دور تا دور باغچه درختان سربه فلک کشیدهٔ نخل که دانه های خرمای زرد رنگ رویش انگار به آدم چشمک میزد، خودنمایی می کردند و در وسط درختان هم کُردهایی از سبزی های خوردن به چشم می خورد.
فضای خانه آنطور بود که بیصدا روح میهمانان را نوازش می کرد و ناخوداگاه لبخند به لب آنها آورد.
ننه مرضیه که گویی یکی از عزیزانش به میهمانی آمده است دست رقیه را گرفت و به سمت در آهنی آبی رنگی که قفل بود کشید و گفت: بیا این کلبهٔ درویشی را از خودت بدان و سپس عصایش را به دیوار آجری رنگ رفته، تکیه داد و با کلیدی که بر دسته کلید گردنش آویزان کرده بود قفل در را باز کرد.
پیش رویش راهروی کوچکی بود که گلیم لاکی رنگ کوچکی فرش شده بود،سمت چپ ابتدای راهرو دری زرد رنگ به چشم می خورد که قفل روی آن نشان میداد اتاقی مخصوص است و چند قدم جلوتر به سالنی که با قالی های قدیمی نخ نما فرش شده بود میرسید و انتهای سالن به دری می خورد که حتما آشپزخانه بود، دیوارهای خانه سفید بود که رنگ زردی که برآن نشسته بود خبر از گچ قدیمی اش میداد.
ننه مرضیه اشاره ای به هال کرد و گفت: هر چه دارم و ندارم در اختیار شما و بعد به طرف در زرد رنگ برگشت و دوباره کلیدی را از دسته کلید گردنش جدا کرد و قفل در را باز کرد و گفت: این اتاق مخصوص میهمانان مولایم علی ست، هر سال سعادت دارم به حرم مولا علی بروم و با سماجت برای این اتاق مسافر جور کنم و بعد اشک گوشه چشمش را گرفت و ادامه داد: به این امید که مولایم علی در بهشت اعلی اتاقی در کنار اقامتگاهش به من عنایت فرماید.
رقیه و محیا از اینهمه عشق این پیرزن به مولا علی اشک به چشم آوردند و در این هنگام، عباس که گویی روی آن را نداشت وارد خانه شود از روی حیاط صدا زد: مادر! من میروم اطلاعاتی کسب کنم و ببینم چگونه میشود رهسپار ایران شد...
ننه مرضیه که انگار بهترین خبر عمرش را داده باشند جلوی در آمد دستانش را رو به اسمان بلند کرد و همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت: خدا عاقبتت را به خیر کند، خدا تو را در پناه خود نگهدارد و به تمام آرزوهایت برساند که مرا به آرزویم می رسانی و بعد بغض گلویش شکست و با صدای بلند تر ادامه داد: خدایا صد هزار مرتبه شکرت...امروز من چه کرده ام که اینهمه بنده نوازی می کنی؟! و بعد دست محیا را در دست گرفت و گفت: چقدر وجود شما با خیر و برکت است...برویم داخل که ننه مرضیه باید به میهمانانش سور دهد، برویم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🇮🇷
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_پانزدهم🎬: کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارت
#دست_تقدیر۲
#قسمت_شانزدهم🎬:
انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه می گذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبایلش کرد و زیر لب گفت: دقیقا یک ساعت و بیست دقیقه است که رفته و دوباره از ماشین پیاده شد و سرکی کشید، برق تمام اتاق ها به جز اتاق آخری خاموش بود.
آقای مددی جلوی آخرین نفری را که از مرکز بهداشت خارج شد گرفته بود و از کمو کیف کار دکتر سوال کرده بود که تا ساعت چند می ماند و آن زن در حالیکه شانه ای بالا می انداخت گفته بود: نمی دانم والا! معمولا تا آخرین مریض را می بینند و این چند روزی که اینجا میاد، آخرین نفری هست که از مرکز بهداشت خارج میشه و صبح زود هم اولین نفری هست که میاد اینجا، بنده خدا خیلی زحمت میکشه، خدا خیرش بده، تازه بعضی وقتا پول نسخه بیمارهای نیازمند هم خودش میده
مددی با یادآوری حرفهای اون زن، نفسش را بیرون داد، باید یک سری داخل میرفت تا ببینه اوضاع از چه قراره، برای همین از ماشین پیاده شد و همانطور که از در نرده ای داخل میشد گفت: اصلا از اولش هم نمی بایست تنها بذارم بره
داخل شد و قدم قدم پیش میرفت و هر چه جلوتر می رفت از سکوتی که بر فضا حکمفرما بود بیشتر میترسید، انگار حسی درونی می خواست او را از واقعه ای ناگوار خبر کند.
آقای مددی جلوی در اتاق رسید و تقه ای به در زد، دوباره و دوباره در را زد اما هیچ صدایی نیامد.
مددی همانطور که دستپاچه شده بود در را باز کرد و در عین ناباوری با اتاقی خالی مواجه شد.
باورش نمیشد، اخر خودش دیده بود که صادق داخل همین اتاق شده و بیرون نیامد.
مددی داخل شد و اتاقی که تقریبا سه در چهار بود و با وسایل اندکی چون یک تخت بیمار وصندلی در کنارش و یک میز با صندلی پشتش چیز دیگری نداشت .
مددی سرکی به پشت پرده سفید رنگ پزشکی کرد و تازه متوجه در پشتی اتاق شد و انگار سطل آبی سرد به سرش ریخته باشند.
مددی گوشی اش را بیرون آورد و شماره صادق را گرفت اما صدای زنی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
انگار کل بدن مددی رعشه گرفته بود، سریع مرکز را گرفت و گفت: س..سلام قربان، ببخشید این دکتره با آقاصادق غیبشون زده، گوشی آقاصادق هم خاموشه اگر امکان داره رد یاب روی گوشی را بررسی کنید بفرستید برام تا ببینم کجا باید پیگیر باشم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی