eitaa logo
یاران وفادار
190 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
یاران وفادار
#دست_تقدیر۳ #قسمت_سوم🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین
🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سوم🎬: رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی
🎬: صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره ای زیبا که رودخانه ای با درختان اطرافش را به نمایش می گذاشت؛ شده بود و زیر لب تکرار می کرد: دکتر محرابی! در همین حین رؤیا روی مبل نشست و بشقابی که پر از تکه های سیب درختی بود را به طرف او داد و گفت: بفرمایید تنبل خان! سیب پوست گرفته، گلاب و شیرین، میل بفرمایید تا از دهن نیافتاده... صادق تکه ای سیب در دهانش گذاشت و همانطور که از طعم شیرین بوی دل انگیزش لذت می برد گفت: به به! دست و پنجه ات درد نکنه که همچی سیبی پختی... رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: آره من پختم، دست پخت من الان توی تخت خوابیده، اینا را اون بالایی پخته، حالا بگو ببینم توی چه فکری هستی که اینجور دری وری میگی؟! صادق تکه ای دیگر در دهانش گذاشت و زانویش را روی مبل خم کرد و رویش را به طرف رؤیا کرد و‌گفت: آی قربون آدم چیز فهم! من مونده بودم که چه جوری بهت بگم فردا هم مأموریت دارم، البته تا مشهد میرم و از اونجا با هواپیما میرم... رؤیا اخمهایش را بهم کشید و گفت: صااادق!! آخه تو تازه از مأموریت اومدی، بعدم همه اش من تنهام، تو رو خدا بی خیال شو.. صادق سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمیشه گلم! ایندفعه هلویی هست که تو انداختی تو دامنم، اما زود برمی گردم، فقط یک شبانه روز... رؤیا با تعجب گفت: من؟! کدوم هلو؟! والا من الان سیب دادمت،بعدم مطمئنی فقط یک شبانه روز؟! صادق سری تکان داد و گفت: اگر کارا رو روال باشه آره و بعد تکه ای سیب به سمت رؤیا داد و‌گفت: بفرما بخور...بله خانم جان، وقتی داشتی از هنرنمایی دکتر محرابی میگفتی نمی دونستی که این پسرکت خیلی فضوله و تا تهش را درنیاره از پا نمیشینه... رؤیا ابرویش را بالا داد و‌گفت: دکتر محرابی؟! اون که تموم شد، وسط راه گروه جهادیش را گذاشت و رفت و تمام... صادق سری تکان داد و گفت: همین منو بیشتر مشکوک کرد، اطلاعاتش را در آوردم، باید بهتون بگم ایشون توی بهترین دانشگاه لندن درس پزشکی خوندن و تا جایی میدونم، اینقدر وطن پرست بوده که گفته بهتره تمام علمم را تحت اختیار هموطنام و برای خدمت به اونا خرج کنم و تشریف آوردن ایران... رؤیا با لحنی سرشار از تعجب گفت: خوب این که خوبه!! کجاش شک برانگیزه که تو گیر دادی روی این دکتر خدوم و وطن پرست؟! صادق آخرین تکه سیب را توی دهانش گذاشت و گفت: فراموش نکن لازمه شغل بنده شک کردن هست البته این آقا زیادی مشکوکه، آخه از بدو ورود به مناطق محروم که دسترسی به امکانات درمانی ندارن رفته و جالب تر اینکه هر مریضی که پیشش رفته و نرفته را مورد آزمایش قرار داده و از همه آنها بلا استثنا بزاق دهن گرفته...اینه که منو مشکوک میکنه رویا اوفی کرد و‌گفت: اوه! من گفتم چی شده! فکر نمی کنی داری زیادی بزرگش میکنی؟! آخه طرف توی بهترین دانشگاه دنیا درس خونده، احتمالا محقق هم هست، شاید داره روی بیماری خاصی تحقیق می کنه و می خواد یه دارو جدید کشف کنه... صادق که نمی خواست بیش از این ذهن رؤیا را درگیر کنه، سکوت کرد و بعد آرام تر گفت: خدا کنه اینجور باشه، الانم از قرار معلوم رفته طرف مناطق محروم سیستان بعدم احتمالا بره کرمان، البته قبل از این جاها، جاهای دیگه هم رفته، فردا میخوام برم سیستان.... رؤیا از جاش بلند شد و گفت: باشه! حرفت را زدی، اگر تمام تحقیقاتت را بی کم و کاست توی این پرونده به منم گفتی اون موقع دیگه برای مأموریت رفتنت گیر نمیدم... صادق دستی روی چشم گذاشت و بلند گفت: چشم بانو! و آهسته زیر لب زمزمه کرد: آش ماش به همین خیال باش رؤیا از زیر چشم به صادق نگاهی کرد وگفت: من بخوابم صبح باید زود هدی را ببرم مهد و برم روستا،بعدم شنیدم چی چی زیر زبونی گفتی آقااااا صادق لبخندی زدی و گفت: شبت به خیر خانم جان... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🇮🇷
یاران وفادار
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سوم🎬: فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله مت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: چی میگی فاطمه؟! حالت خوبه؟! روح الله زن گرفته؟!! اصلا باورم نمیشه، مگه میشه با وجود زن زیبا و مومن و هنرمندی مثل تو به طرف زن دیگه ای بره؟ اصلا این وصله ها به همسرت نمیچسپه، مراقب باش دچار تهمت زدن به یک مومن، نشی عزیزم فاطمه بینی اش را بالا کشید و گفت: چه تهمتی صدیقه؟! خودش امروز اومده با گردنی برافراشته و با افتخار میگه زن گرفته...اونم کی...شراره...زن داداش سعیدش که خودش را کشت...صدیقه تو در جریان هستی من به خاطر حمایت از شراره چه حرف ها و بد و بیراه هایی را که تحمل نکردم، چقدر از فتانه، زن بابای روح الله زخم زبان شنیدم و به خاطره شراره رابطه ام با خانواده روح الله بهم ریخت، شراره هم چه مظلوم نمایی ها که پیش من نمی کرد، هر چی فکرش را میکنم صدیقه، با عقلم جور در نماید روح الله بره شراره را بگیره.. صدیقه از اونور خط حرف فاطمه را تایید کرد و گفت: به نظر من روح الله یا باهات شوخی کرده، یا اینکه می خواد تو رو امتحان کنه وگرنه گروه خونی روح الله و شراره بهم نمی خوره روح الله معمم و طلبه و مذهبی ،اونم با این پست و مقامی که داره، هرگز به طرف شراره که یک زن آزاد و رها و تقریبا بی بند و بار هست نمیره... حرفهای صدیقه انگار آبی بود بر آتشی که در وجود فاطمه برافروخته شده بود، فاطمه که اندکی آرام شده بود، از صدیقه تشکری کرد و گوشی را قطع کرد. از اتاق بیرون رفت و تا چشمش به بچه ها که با نگاه مظلومانه و اشک آلودشان، مادرشان را نگاه می کردند، لبخندی زد و یکی یکی بچه ها را بوسید و بعد رو به عباس و زینب گفت: نگران نباشید بچه ها، چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین و بعد به حسین گفت: برو توی اتاق من و بابا، رو تخت بخواب من الان میام.. حسین با اینکه سنش کم بود، اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک می کرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد. فاطمه در حالیکه آب وضو از دست هایش می چکید از سرویس ها بیرون آمد، آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت: تو چقدر سختی کشیدی! نمی دونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بی قراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمی خوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سر انداخت و زیر لب تکرار کرد: انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند، اما هیچ طلسمی نمی تونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند و به نماز ایستاد، فاطمه می خواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانواده اش بخواند و امیدوار بود که هر چه روح الله گفته،همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد‌. نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال ،خبر از آمدن روح الله میداد. فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد.. فاطمه در حالیکه سجاده را روی پاتختی می گذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت: روح الله، من میدونم که باهام شوخی کردی، اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی، بعدم شراره تهران هست و ما تبریز، تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی... روح الله که انگار خالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت: هر چی گفتم راست گفتم، من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم، اونو عقد کردم. ذهن فاطمه برگشت به عقب، اون روز را خوب به خاطر داشت، بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا، روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود، فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره، پول های عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش از پونصد هزارتومان هم نمیشد، توی جیب همسرش گذاشت و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد،دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود. عرق از سر و روی فاطمه می چکید ، لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود، فاطمه از جا بلند شد، بی هدف بیرون اتاق رفت و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز می کرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود بر میداشت و روی سرامیک های کف آشپزخانه خورد و خمیر می کرد، از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود..