یاران وفادار
به بهانه اربعین - به قلم برادر سهراب حسبن زاده قسمت بیست و یکم استراحت در مرز نمی دانم ولی این را
به بهانه اربعین - به قلم برادر سهراب حسبن زاده
قسمت بیست و سوم
دیدن خورشیدنجف
برایم خیلی جاذب و گیرا بود فضای عراق فضای کربلایی بود آدم های آن هم کربلایی شده بودند رفتار و منش و کردار و گفتار آنها موید این موضوع بود . در نهایت به یکی از موکبها رسیدیم و پیاده شدیم سر و صورتی آب زدیم وضو گرفته نماز خواندیم مقداری غذا خوردیم و بعد از نیم ساعت سوار ماشین شده و به راه خود ادامه دادیم .
در نهایت به نجف رسیدیم و در حدود ۲ کیلومتر نا حرم امام متقیان علی علیه السلام را پای پیاده پشت سر گذاشتیم . هر جه جلوتر می رفتیم جمعیت بیشتر و بیشتر می شد باز هم خروش مردمان را برای زیارت امام همام مشاهده می کردیم از هر کشوری و هر ملتی و از هر قوم و نژادی بودند .
کم کم گنبد نورانی دیده شد قلب ها متوجه آن قبله آمال و آرمان روانه گشت من در طول مسیر دوران پر فراز و نشیب زندگی امیر المومنین علیه السلام از ابتدای ایمان آوردن حضرت که خود داستانی طولاتی دارد و عبرت آموز است را مرور می کردم . خلاصه آنکه وقتی پیامبر اکرم ص دین را به او عرضه داشت فرمود بروم به خانه و با پدر و مادرم مشورت نمایم . دوان دوان به سوی خانه روان شد اما با دنیایی سوال و فکر و اندیشه بدنبال پاسخ به این سوال که برایش بوجود آمده بود غوطه ور شده تا صبح نخوابید سپیده دم روانه خانه محقر پیامبر ص شد در زد حضرت خدیجه درب را باز کرد . علی علیه السلام بسوی اتاق پیامبر رفت . پیامبر ص از او سوال کرد چه حادثه ای پیش آمده که در این اوان صبح به اینجا آمده ای . علی علیه السلام لب به سخن گشود و گفت تا صبح نخوابیده ام و به فکر فرو رفته ام که چه جوابی به شما بدهم . با پدر و مادرم مشورت نکرده و به این نتیجه رسیدم که چگونه خدایی که مرا آفرید با پدر و مادر مشورت نکرده اما من که می خواهم او را بپرستم باید با آنها مشورت کنم . آماده ام که دعوت شما را لبیک بگویم و در کنار شما در همه دوران ها با همه شدائد و سختیها بمانم و یار و یاور شما در انجام رسالت الهی شما باشم این انسان بزرگ تا پایان بعثت پیامبر به آن بیعت وفادار ماند و در همه جنگها و سرایا از فرماندهان لشکر پیامبر ص بود و نزدیک تربن فرد به پیامبر ص باقی ماند تا جایی که پیامبر خود را شهر علم و علی را دروازه علم می دانست
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به احترامش تمام قد می ایستم .جانم به فدایت اللهم احفظ امام الخامنه ای
اگر نشر ندهید .به نظر من جفاکردید باید مبلغ مسلم بن عقیل زمان باشید ....
انوش بخشی نژاد
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
به سلامتـــــے دخترایی که امانـــــت مادرشونو ترجیح دادنـ بـــــه تمام برند های دنـــــیا❤
به سلامتی دخترایـــــی که سرشون بـــــرهـ چادرشون نمیــــــــــره❤️
به سلامتی اون دخترایـــــی که سنگـــــین و آروم قدم برمیـــــدارن تا مبادا دل نامحرمی بلـــــرزه❤️
به سلامتی اون دخترایی که آزادے شونو با پوشیدن چـــــادر پیدا کردن و مطمئن شدن که اســـــیر نگاه ناپاڪ دیگران نیستنـ❤️
به سلامتی دختـــــرایی که زیبایی شونو عرضه نمیکنن به هرکس و ناکسی ❤️
بهـــــ سلامـــــتی دخترایی که بهشون میگن عقب افتاده ولی سرشار از فهم و دانایے هستن و بازم سکوت میکنن تا مـــــبادا ترک برداره چینی نازک عفت شون❤️
به سلامتـــــی دخترایی که اداب چادرشونو شناختن و عاشقش شدن❤️
رسول عزیزی نژاد
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امشب تا صبح فقط باید این کلیپ را دید😆
محبوب پورابراهیم
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
هادی حقشناس استاندار گیلان شد
هادی حقشناس استاندار اسبق گلستان در جلسه امروز هیات دولت بهعنوان استاندار گیلان انتخاب شد.
محبوب پورابراهیم از رودسر
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سردبیر سابق BBC: امشب افسانۀ گنبد آهنین کاملا درهم شکست
🔹حملۀ ایران ثابت کرد که این سیستم، آبکش آهنین است!😂
حبیب شهریاری
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
👇👇👇👇
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۱۲ #قسمت_دوازدهم 🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر قابل تعریف د
#دست_تقدیر ۱۳
#قسمت_سیزدهم 🎬:
محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند.
مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد وگفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟
رقیه سری تکان داد وگفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات...
لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده
محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم.
هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند.
نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر..
رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟!
محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان...
رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد
محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید وگفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟
رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است..
محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد وگفت: حالا چه کنیم؟!
رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند.
محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد!
و خیره به بیرون شد.
مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند.
تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده..
رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۱۳ #قسمت_سیزدهم 🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی
#دست_تقدیر ۱۴
#قسمت_چهاردهم🎬:
ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید.
راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم...
رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم.
محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت...
مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند.
هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود.
محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد.
رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد..
محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد.
رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت.
گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود.
رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟
رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم.
مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟!
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید.
مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت.
رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد.
رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد
پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید
رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🇮🇷
#دست_تقدیر ۱۵
#قسمت_پانزدهم 🎬:
رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست.
چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند.
رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست.
عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند.
ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد.
پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست.
رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم.
ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد وگفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟!
رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که...
پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا....
پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود...
ادامه دارد...
↯
📝به قلم: ط_حسینی
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی تالش محله 🇮🇷
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
به بهانه اربعین - به قلم برادر سهراب حسبن زاده قسمت بیست و سوم دیدن خورشیدنجف برایم خیلی جاذب و گ
مخاطبان گرامی خاطرات اربعین برادر گرامی استاد حسین زاده را که امسال در جوار ایشان به اربعین رفتیم را از دست ندهند
خاطراتی ممزوج از ریشه اربعین و کربلای حسینی ، تاریخ اسلام ، اتصال به انقلاب اسلامی و خاطرات سفر و ....
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۱۵ #قسمت_پانزدهم 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه را
این رمان هم هم جذاب و خواندنی است اگر کسی نخوانده از قسمت اول مرور کند
هنوز ابتدای رمان هستیم
هلاکت ۴ نظامی صهیونیست در کمین حزبالله
🔹رسانهای فلسطینی گزارش کرد حزبالله دیشب در العدیسه ضمن مقابله با نفوذ ۲۰ نیروی کماندوی اسرائیلی موفق شده تعدادی از آنها را کشته و تعدادی را زخمی کند.
🔹صهیونیستها تاکنون به کشتهشدن ۴ نظامی و زخمیشدن ۲۰ تن دیگر در کمین حزبالله اعتراف کردهاند.
مخاطبان گرامی
سلام علیکم
ضمن تشکر از شما بزرگواران که افتخار دادید و عضو کانال شدید چند نکته را به استحضار می رسانم:
۱) همانطوری که از اسم کانال مشخص است ما مصمم هستیم با همراهی شما و همه مردم به انقلاب اسلامی وفادار بمانیم و بر درستی این مسیر حق اطمینان داریم بنابر جهت گیری این کانال انقلابی و در راستای گفتمان انقلاب اسلامی است
۲) با اینکه علاقه مندیم بر تعداد مخاطبان افزوده شود ولی هرگز دوست نداشتیم افراد را در رودربایستی قرار بدهیم و تلاش مضاعفی برای بالابردن اعضای کانال نکردیم و از طرفی شاید برخی ها به خاطر مشی انقلابی کانال حاضر به عضو شدن در چنین کانال هایی نباشند .
۳) اعضای کانال متشکل از بسیاری از هممحلی ها و همچنین جمعی از بزرگواران از شهرها و استان های دیگر هم می باشند.
۴) با توجه به تجربه های گذشته تدبیر بر این منوال است که در روز حدود ۳۰ پست و گاهی کمتر در کانال بارگذاری کنم . بنابر این اگر دوستانی در روز پیام های زیادی برایم می فرستند و می بینن همه را در کانال نمی گذارم خدای نکرده مکدر نشوند . برخی دوستان حضوری از این روش ابراز رضایت کردند آنها می گفتند در کنار کیفیت خوب پیام ها یکی از دلایل خواندن پیام های کانال یاران وفادار به خاطر تعداد محدود پست هاست که انسان خسته نمی شود زیرا کانال ها و گروه هایی هستند که در روز بیش از ۲۰۰ تا ۳۰۰ پیام می گذارند که ما اصلا نمی خوانیم یا فقط آخرین پیامهایشان را نگاه می کنیم
۵) سعی و تلاشمان این است که پیام های تایید نشده در کانال نگذاریم و از همه مخاطبان هم می خواهیم که اخبار خود را از کانال های رسمی یا معتبر کشور پیگیری کنن و اگر خبری را در جایی می بینند جتما جستجو کنند . مبادا به خاطر گرایش سیاسی هر خبری را باور کنیم مثلا به طور مکرر پیام منتشر می شد که در قضیه پیجر ها و ترور مردم لبنان ، داماد حسن روحانی در خریدش نقش داشته است در صورتیکه صحت نداشت و با اینکه اصلا حوصله حسن فریدون ( روحانی ) - به خاطر ضرر هنگفتی که به کشور و انقلاب زد را ندارم - اما حاضر نشدم این خبر غیر صحیح را در کانال بگذارم و در گروه های دیگر هم به برخی ها تذکر دادم که این خبر صحیح نیست.
امیدوارم روزی همه نااهلان که موجب خسارات فراوان شدند محاکمه شوند
با تشکر
خادم شما در کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشحالی در قهوه خونه!😂
نوری لطفی
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
4_5836770575699150928.mp3
6.14M
پیرامون حجاب ،
پوشش ،
سِتر و عفاف
هنرمند کشورمان گلریز
اَ بَرگروه با نامواژه جولندان «شمال ایران»🌹🌹🌹🙏🙏🙏🙏
رسول عزیزی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فوری
بیانیه رسمی نتانیاهو نخست وزير رژیمصهیونیستی در واکنش به حمله ایران😂
محبوب پورابراهیم
📒 رهبر انقلاب: ما عزاداریم اما برنامه دیدار با نخبگان را به بعد موکول نکردیم چون جهتگیری گرایش به نخبگی نباید عقب بیفتد/ در آینده نزدیک درباره مسائل لبنان و شهیدنصرالله صحبت خواهم کرد
✏️ رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار نخبگان و استعدادهای برتر علمی:
✏️ ما در این روزها عزاداریم؛ به خصوص بنده به جد عزادار هستم. حادثهای که اتفاق افتاد، حادثه کوچکی نیست؛ فقدان آقای سیدحسن نصرالله حادثه کمی نیست و جداً ما را عزادار کرده است.
✏️ با اینکه این فضا، فضای عزای عمومیست در کشور و به معنای واقعی کلمه عزاست، این دیدار را به بعد موکول نکردم. این دیدار از قبل برنامهریزی شده بود میشد هفته بعد مثلاً انجام بگیرد. فکر کردم که این موضوع نباید عقب بیفتد. این جهتگیری، جهتگیری گرایش به نخبگی و نخبگانی نباید عقب بیفتد. جلسه را تشکیل دادیم. این تشکیل جلسه یک پیامی برای ما دارد و پیامش این است که ما گرچه در عزا هستیم اما عزای ما به معنی ماتم گرفتن و افسرده شدن و یک گوشه نشستن نیست. عزای ما جنسش از جنس عزای سیدالشهدا علیهالسلام است. زنده و زنده کننده است. عزاداریم اما این عزا ما را به حرکت و پیشرفت و شوق بیشتر به کار وادار میکند. من میخواهم این پیام را در دل و جان خودمان به معنای واقعی کلمه نفوذ بدهیم. احساس کنیم عزاداری ما هم باید ما را به پیش ببرد.
✏️ من البته در زمینه مسائل لبنان و آنچه که مربوط به این شهید بزرگ و عزیز هست عرایضی دارم که در آینده نزدیک انشالله آنها را خواهم گفت. ۱۴۰۳/۷/۱۱
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
هلاکت ۱۴ نظامیِ صهیونیست در مرز لبنان
🔹رسانههای صهیونیستی با اذعان به درگیریِ امروز نظامیان صهیونیست با رزمندگان حزبالله در جنوب لبنان، به کشتهشدن دستکم ۱۴ نظامی و مجروحشدن چند نظامیِ دیگر اعتراف کردند.
@Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم لورفته از جلسه «نتانیاهو» با کابینه
محبوب پورابراهیم
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️بانوی خبرنگار از رئیس جمهور در حین پرواز به قطر میپرسد پس از موشکباران دیشب علیه رژیم صهیونیستی آیا پرواز خطرناک نیست و بهتر نیست سفر را لغو کنید؟! دکتر پزشکیان در پاسخ میگوید مرگ با شهادت بهتر از مرگ در بستر است و ادامه میدهد گر مرد رهی میان خون باید رفت؛ از پای فتاده سرنگون باید رفت و.....!
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
🚫قدیروف رهبر چچن روسیه:
۳ سال است که روسیه را از ناتو میترسانند ، امشب ایران تمامی ناتو و قدرت های اروپا و آمریکا و اسرائیل را یکجا شکست داد
ورق جنگ در خاورمیانه برگشت .
رسول عزیزی نژاد
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar