یاران وفادار
از خود شروع کنیم . جامعه با من و تو ما می شود .
بسیار عالی
به عمل کار بر آید به سخندانی نیست
همه ماها شاید خوب بنویسیم خوب حرف بزنیم . آدم بده همیشه دیگران هستن ولی چند درصد از ماها در پایان هر روز به کردار و رفتار خود فکر می کنیم تا ببینیم آیا درست حرف زدیم و درست کار کردیم و درست برخورد کردیم !!!
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پدر بیماران غزه بهزور گلوله از بیمارستان خود بیرون رفت
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🎥 پدر بیماران غزه بهزور گلوله از بیمارستان خود بیرون رفت 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https
مرگ بر حقوق بی بشر
مرگ بر سازمان تعطیل ملل
مرگ بر یزیدیان زمان جرثومه جنایت اسرائیل
مرگ بر شیطان بزرگ آمریکای جنایتکار
ننگ بر منافقین و نادان های داخلی که دنبال رفاقت و دوستی و مذاکره با ابن جنایتکاران هستند
شرم بر آنهایی که ایران انقلابی را برای حمایت از مظلومان منطقه به ویژه در لبنان و غزه سرزنش می کنند.
انسان اگر از غصه دق کند به خاطر شهید شدن مظلومانه مردم لبنان و به ویژه غزه ، جای هیچ سرزنشی نیست . برخی نادان های داخلی از دیدن جسد پاک بچه های بی پناه و مظلوم خجالت نمی کشند و نظام را به خاطر حداقل حمایت از آنها سرزنش می کنند . پنجمین کودک غزه به خاطر سرما جان باخت . ای وای بر ما
✨ اقامت رایگان در کرمان ✨
به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی،
اقامتگاههای رایگان برای زائرین عزیز در شهر کرمان فراهم شده است.
🌐 برای مشاهده و رزرو اقامتگاه، در لینک زیر کلیک کنید:
https://b2n.ir/a67634
🔸 به یاد رشادتهای حاج قاسم،
به کرمان سفر کنید و از اقامت رایگان بهرهمند شوید.
🕌 کرمان، میزبان دلهای عاشق.
دامِ دارو؛ وقتی اینستاگرام، داروخانه مرگ میشود
🔹«داروهایی که از طریق فضای مجازی، اعم از تلگرام، اینستاگرام و ... عرضه میشود، ممکن است تقلبی بوده یا اصلا دارو نباشند و حتی ترکیبات خطرناکی در آن استفاده شده باشد.» این را
معاون برنامهریزی اداره کل مکمل سازمان غذا و دارو میگوید.
🔹در همین حال، رئیس پلیس فتای پایتخت گفت که بیش از ۴۰ صفحه اینستاگرام که اقدام به فروش داروهای غیرمجاز میکردند، مسدود شدند.
🔹دکتر سارا احمدی، داروساز، میگوید که «بیشتر این پیجها داروهای تقلبی یا قاچاق میفروشند که میتواند منجر به عوارض جدی و حتی مرگ شود.»
🔸اگر کنجکاو شدید که بیشتر درباره داروهای غیر مجاز اینستاگرامی بدانید این گزارش را از دست ندهید.
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
کمک مومنانه به ۱۰۲۲ مورد رسید
دقایقی پیش با واریز مبلغ ۰۰۰ / ۲۵۰ تومان کمک هزینه درمان به حساب ۱ نیاز مند محترم تعداد کمک های صندوق الغدیر به ۱۰۲۲ مورد رسید .
رسول خدا ( صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کس نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجتهای فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد.
* * * * * * * *
خیرین محترم لطفا کمک های خود را به شماره کارت
6037997580516012
واریز کنند .
صندوق الغدیر تالش محله
28.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قبرستان تخته فولاد اصفهان محل دفن میرزا حسین کشیکچی معروف به هالو
قطعه فیلم رو ببینید .قطعا حال دل مرده مارو آرام میکنه و زنده میکنه به شرطی که پاک و ساده و بی غل و غش باشیم
راستی امام زمان عج هم دنبال این جور صفاتی است که ماهارو ببینه
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar
من از همسایه های این شهید بزرگوار بودم...یک مشکلی داشتم نیت کردم برای شهید و صلوات فرستادم، الحمدالله مشکلم حل شد
همان شب خواب دیدم شهید در کنار حضرت آقا و امام خمینی(ره) نشسته اند و میگویند به خانواده ام بگویید من حالم عالیست
وقتی این ماجرا را برای مادر بزرگوار شهید تعریف کردم، ایشان منقلب شدند و بیان کردند: همان شب همسر شهید، مهمان حضرت آقا بوده اند و شام هم در بیت حضور داشته اند و حتما پسرم در کنار همسرش بوده است.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید
#شهادت
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۸ روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد. گفتم
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۵۹
دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم:
_ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامش و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:
_نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!گفتم:
_بهم بگید..ازاول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
_مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز……
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.گفت:
_رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.
🍃🌹🍃
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه.
چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
_از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم:
_مخصوصا در قنوتم..
خندید:
_پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
🍃🌹🍃
کنارش خوابیدم.
هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام در خوابم افتادم:؟
اوخیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟! یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم:
#هرپرهیزکاری_گذشته_ای_دارد_وهرگنه_کاری_آینده_ای.. چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
🍃🌹🍃
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدارشدم.
_پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.با غرولند گفتم:
_این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت:
_تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل اونروز کلاس نداشت
و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود.
سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید
گفت:
_وقتی برگشتی یک دونه شم نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه.
او همه چیز من شده بود..
🍃🌹🍃
نگفتم روزهایی که باهم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم.
تصمیم گرفتم با کلید واردخونه شم تا او رو غافلگیرکنم.
🍃🌹🍃
به در خونه که رسیدم
ادامه👇👇
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۹ دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم: _ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقت
👆ادامه قسمت ۱۵۹ #رهایی_ازشب👇
به در خونه که رسیدم
کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد.
صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه.
میدونستم کار درستی نیست.
ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه. چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری.
دستم رو مقابل دهانم گذاشتم تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.پدرشوهرم داشت حرف میزد.
_چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:
_حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه.
_درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه.بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه. اینقدر تا دیروقت کار نکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن توالان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
👆ادامه قسمت ۱۵۹ #رهایی_ازشب👇 به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پد
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۶۰
_پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم.
حاج کمیل گفت:
_بله درسته نگران نباشید حواسمون هست..
_ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر.
حاج کمیل لحنش تغییر کرد:
_حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.
پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت:
_می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم ..
امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن.
🍃🌹🍃
فکر میکردم امروز روز خوبیه.
ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگاراتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده.
به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.او با تعجب گفت:
_زود اومدید!
در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم:
_زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟
پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد.
با لبخندی سلام کرد:
_احوال سادات خانوم؟!
سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه. اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت.
گفتم:
_قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز..
او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:
_دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم
با دلخوری گفتم:
_قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم.
در و باز کرد و گفت:
_ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم.
بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت:
_مراقب عروسم باش.
🍃🌹🍃
شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه.
وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم.
حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.به زور لبخند زدم.
_حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟
او سعی میکرد عادی رفتار کنه.با لبخندی گفت:
_گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند.
با ناراحتی گفتم:
_و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟
خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد.
_این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟
🍃🌹🍃
او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم.
بنابراین مجبور شدم بگم:
_شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن.
و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟