eitaa logo
یاران وفادار
159 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5805291166953900851.mp3
13.34M
قرائت سوره المُلک با صوت بسیار زیبای استاد سبز علی همه شب ها از رادیو قران 🟣 به اَ برَگروه اسالم گیلان، نگین ایران در پیام رسان تلگرام بپیوندی
. 🔰 🔻وقتی حضرت آدم و حوا در ساکن شدند، خدا به آنها فرمود: 📖 یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ، فَکُلَا مِنْ حَیْثُ شِئْتُمَا، وَ لَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ (اعراف/۱۹) ✨ ای آدم! تو و همسرت در ساکن شوید! و از هر جا که خواستید، بخورید❗️امّا به این درخت نزدیک نشوید. 😔ولی شروع کرد به وسوسه کردنِ آدم و حوا.😈 چرا⁉️ 👈 تا آدم و حوا رو کنه. 📖 فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْآتِهِمَا (اعراف/۲۰) ✨سپس آن دو را وسوسه کرد، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود، آشکار سازد. 😔 بالاخره موفّق شد.. آدم و حوا فریب خوردند و از میوه‌ی درختِ ممنوعه خوردند. در نتیجه:👇 📖 فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ، بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا، وَ طَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ. (اعراف/۲۲) ✨هنگامی که از آن درخت چشیدند، اندام و عورتشان بر آنها آشکار شد. و شروع کردند به قرار دادنِ برگهای درختانِ بهشتی بر خود، تا آن را بپوشانند. ❣خدا آدم و حوا رو از بیرون کرد:👇 📖 قَالَ اهْبِطُوا.. وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ. فِیهَا تَحْیَوْنَ وَفِیهَا تَمُوتُونَ وَمِنْهَا تُخْرَجُونَ. (اعراف/۲۴ و ۲۵) ✨خداوند فرمود: از مقام خویش فرود آیید.. که از این به بعد، قرارگاه و محلّ زندگی شما زمین است. ❣ در این زمین زنده می‌شوید. ❣ در این زمین می‌میرید. ❣ و در روز رستاخیز، از این زمین خارج خواهید شد. 👈 در پایانِ این داستانِ غم‌انگیز، وقتی آدم و حوا روی زمین اومدند، خدا براشون فرستاد تا نباشند:👇 📖 یَا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَیْکُمْ لِبَاسًا یُوَارِی سَوْآتِکُمْ وَ رِیشًا (اعراف/۲۶) ✨ای فرزندان آدم! لباسی برای شما فرستادیم که اندامِ شما را می‌پوشاند، و مایه‌ی زینتِ شماست 🌼🍃حالا وقتِ نتیجه‌گیری از این داستانِ غم‌انگیزه:👇 ❣برادرم❗️ خواهرم❗️ 👌 و پوشاندن، کارِ خداست.. ❌ ولی و کارِ است. ✅ ، نعمتِ الهی است.. ❌ ولی و خلعِ لباس، کیفرِ . ❤️ خدا آدم و حوا رو بخاطر اینکه شدند از بیرون کرد.. ⁉️ حالا ما چطور توقّع داریم که بشیم و رو رعایت نکنیم... و به هم بریم‼️ ❣بعد هم بگیم: آدم باید دلش پاک باشه. ❇️ خوشبحال اون آقا پسر و دختر خانمی که پوشش خدایی دارند، نه پوشش شیطانی. 🍃🌺🍃🍃🌺🍃 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
تلنگر... دو دسته هستند که همیشهٔ تاریخ برای ثبات جامعه ایجاد خطر می کرده و می کنند! اول شُل مذهب های جامعه که در جامعهٔ ما برخی از اصلاح طلبها و براندازان هستند، که می خواهند، با هر تمهیدی، خدا را از جامعه حذف کنند! دوم، سوپر انقلابی ها، اینها بدون اشراف و آگاهی از اولویتهای یک جامعه اسلامی، یک مدینه فاضلهٔ فیک در ذهن خود ساخته و بدون اعتقاد به محفوظیات ذهن خود می خواهند آن را در جامعه پیاده و القاء کنند! جالب این است که حریف بچه های خود و فامیل خود نمی شوند! البته اصل مدینه فاضله در اعمال و اذهان معصومین (ع) نقش بسته که مورد نظر باری تعالی است! وگرنه، مردم عادی، معذب از این دو نحلهٔ فکری، معذب در وسط جاده در حرکتند... از دیگری بودند... اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🇮🇷یاعلی(ع)🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزدوران پهلوی و BBC بخوانند! 🔹۱۹ آبان؛ سالگرد تیرباران وزیر خارجه‌ای که جرمش مخالفت با دخالت انگلیس بود! 🔹۱۹ آبان ۱۳۳۳، «حسین فاطمی» وزیر خارجه دولت دکتر مصدق، در شرایط بیماری، به دستور محمدرضا شاه تیرباران شد و به شهادت رسید. 🔹حسین فاطمی از نزدیکان مصدق بود که در دولت اول وی معاون پارلمانی و در دولت دوم، وزیر امور خارجه شد. 🔹در سال ۱۳۳۱ به‌دنبال کشف مدارک جاسوسی از سفارتخانه انگلیس، آنجا را تعطیل و کارمندان آن را اخراج کرد و از جدی‌ترین مخالفان استعمار و دخالت انگلیس در امور ایران بود. 🔹وی بعد از کودتای ۲۸ مرداد، مجبور شد مدتی زندگی مخفیانه داشته باشد اما نهایتاً دستگیر و بعد از محاکمه اعدام شد. 🔹به‌دلیل اقدامات فاطمی علیه انگلستان و هواداری وی از قطع ید انگلیس از نفت ایران، «سام فال» دبیر شرقی سفارت انگلیس در تهران، اعدام بی‌رحمانه را بهترین راه‌حل برای فاطمی می‌دانست! 🔹محمدرضا پهلوی نیز که از فاطمی به‌دلیل مطرح کردن جمهوری به‌جای سلطنت کینه داشت، با اعدام وی موافقت کرد. 🔸فیلم فوق اظهارات سلطنت فاطمی خواهر دکتر فاطمی از نحوه تیرباران و جلوگیری از خاکسپاری پیکر اوست. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥دفع کردن سنگ کلیه در کمتر ازسه ساعت 💥لطفا برای بستگان خود بفرستید تا اگر کسی این مشکل را داره ان شاءالله بزودی برطرف بشه 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍یادش بخیر نوستالژی نفت☺️😍 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
احتمال آغاز خاموشی محدود در برخی استان‌ها از فردا 🔹هم‌زمان با افت ذخایر سوخت مایع نیروگاه‌ها، شرکت توانیر در برخی از استان‌ها اقدام به اعلام برنامه خاموشی کرد. 🔹براساس اطلاعات دریافتی از توانیر، قطعی برق در همه مناطق شهری و روستایی کشور فعلاً به‌صورت ۲ ساعت در روز و از بین ساعات ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر اعمال می‌شود و احتمالاً این برنامه از فردا اعلام و اجرا خواهد شد. 🔹تهران در این برنامه به ۲۴ منطقه تقسیم‌بندی شده و مناطق مختلف بر اساس برنامه از پیش اعلام شده قطعی برق می‌گیرند. 🔹توقف تأمین سوخت نیروگاه‌ها از ابتدای شهریور امسال ۳۳ درصد از ذخایر نیروگاهی را کاهش داد و شبکه برق کشور را وارد شرایط فوق اضطراری کرد. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
النگوها نه! بعد ازدواج چندین بار طلا خریدیم و سر مشکلات مختلف فروختم. زیاد به مال دنیا دل بسته نبودم و تا تقی به توقی می‌خورد سریع خودم می‌رفتم و می‌فروختم. پولش را هم می‌دادم دست همسرم. می‌گفتم: مشکلت رو حل کن خدا بزرگه بعد برام می‌خری. زندگی هِی سخت‌تر می‌شد و وقتی برای جبران و خرید چیزهایی که فروخته بودم نبود. بعد تولد پسرم، همسرم برایم چندتا النگو، هدیه خرید. همیشه می‌گفت: برات زیادش می‌کنم. ولی همیشه دستش تنگ بود و نمی‌توانست. منم توقعی نداشتم ولی ته دلم خیلی دوست داشتم این کار را بکند. بعد از تقریباً شش سال، حدود دو سه هفته‌ی پیش گفت: می‌خوام برات طلا بخرم. باهم رفتیم و دو تا النگو برایم خرید. اولش خیلی خوشحال شدم و دوست داشتم به دوستانم نشان بدهم که همسرم چه کاری برایم کرده؛ ولی جوری شد که توی این چند وقت اصلاً وقت نشد من در مورد این موضوع با دوستانم حرفی بزنم یا النگوهایم را ببینند. دقیقاً این ماجرا مصادف شد با اوج گرفتن جنگ اسرائیل و حملات زیاد به لبنان و فلسطین. هر وقت برای خودم توی خانه در حال کار کردن بودم و چشمم به دستم می افتاد که چند تا النگو در دست دارم، فکر می‌کردم کاش این پول را هدیه به جبهه‌ی مقاومت می‌کردم. مدام فکر می‌کردم شاید اگر این موضوع را به همسرم بگویم مخالفت کند. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتوانم بهش بگویم ولی باز نمی توانستم. تا اینکه دیدم مردم دارند هدیه‌ی طلا برای جبهه‌ی مقاومت جمع میکنند. تو دلم با خودم گفتم: این النگوها که نه. چون تازه خریدم، حتما همسرم مخالفت می‌کنه. اون گردنبندی که خیلی دوستش دارم باید بدم. چون مال خودمه حتماً نمیتونه مخالفت کنه. اینکه همیشه باید چیزی که خیلی دوست داریم ببخشیم، توی ذهنم بود. شب قبلِ همایش، خیلی با خودم فکر کردم. بالاخره توانستم به همسرم بگویم. گفتم: اگه اجازه بدی می‌خوام گردنبندم رو به جبهه‌ی مقاومت هدیه بدم. اول یک کم سکوت کرد. بعد گفت: خانم شما هرچی طلا داری مال خودته. نباید براش از من اجازه بگیری. صبح که می‌خواستم بروم متوجه شدم یکی از دوستان که خیلی به‌ هم نزدیک هستیم آنجا هست. به ذهنم رسید چون موقع خرید گردنبند با هم بودیم، حتماً آن را می‌شناسد ولی هنوز النگوی مرا ندیده بود. من هم دوست نداشتم کسی بداند که این کار را کردم. بالاخره همان شد که باید می‌شد. النگوها از دستم درآمد و بدون اینکه هنوز کسی دیده باشد، رفت همان جایی که باید از اول می‌رفت. شاید بگویید چطور چیزی که خودتان بهش نیاز داشتید و حتی از نظر مالی هم توی زندگی همیشه مشکل داشتید باز خواستید این کار را بکنید؟ به نظر من، ما نسبت به دنیای اطراف خودمان یک مسئولیت‌هایی داریم. حالا که ما در سلامتی و امنیت کامل هستیم ولی آن‌طرف، عزیزان مسلمان زیر بمب و آوار و نا امنی هستند، یکی از کارهایی که می‌توانیم بکنیم حمایت های مالی هست. و خدا در قرآن به بنده‌هایش وعده داده اگر در دنیا از چیزی برای رضای من گذشتید برایتان هزار برابرش می‌کنم و حتی نه تنها در آن دنیا بلکه در همین دنیا به شما باز می‌گردانم. حالا نه با این توقع‌. من کاری نکردم شاید اگر جانمان را هم فدا کنیم ذره ای از حق الهی را به جا نیاورده باشیم. ✍الی دلبان| رشت 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
😐❌پیشگویان مدرن ایرانی 🚨پشت پرده دروغگویی های آرش تایمز 📀نقد ویدئویی از آرش مهدی نژاد در مورد وقایع و پیش بینی سال ۲۰۲۸👇 https://eitaa.com/porseshgar/38577      ╭┅───────┅╮ 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔲معجزه ای از حدیث کساء که تازگی در گرگان رخ داده است! 🎙 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تقدیر از بزرگترین ضربه اطلاعاتی آذربایجانی‌ها به رژیم صهیونیستی در خطبه‌های نماز جمعه 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://reitaa.com/yaran_vafada
🎬: کیسان خودش را به سمت پنجره مشرف به خیابان کشید و همانطور که وانمود می کرد ماشین های داخل خیابان را نگاه می کند گفت: ببین بیژن! من برات توضیح دادم که ... یک عده آدم وحشی ریختن سرم، چون از لهجه ام فهمیدن من ایرانی نیستم، فکر می کردن پول و پله دارم، هر چی که داشتم و نداشتم را بردند، فقط همین پیرهن و شلوار تنم برام موند، من اصلا از ایرانی و ایرانی جماعت متنفرررم، می خوام از این جهنم دره هر چه زودتر برم، حالا تو هر چی دوست داری به سازمان بگو ولی اینم در نظر داشته باش اگر چیزی بگی که سازمان یک ذره به من مشکوک بشه، نان خودت هم آجر میشه و برا خودتم عواقب بدی داره خود دانی... بیژن که انگار بحث های چند ساعته با کیسان فرسوده اش کرده بود و هم از شکی که به او داشت درش آورده بود گفت: گیرم من طوری این حادثه دزدی و غیبت چند روزه ات را لاپوشانی کردم، برای اون اطلاعات و نتایج آزمایش هایی که به گفته خودت روی لپ تاپ بوده و همه را از دست دادی چه جوابی بهشون بدم، اونا نتیجه از تو می خوان، می فهمی؟! کیسان لبخندی زد و گفت: منو دست کم گرفتی انگار... بهت که گفتم با یه نفر که دانشجوی پزشکی هست آشنا شدم، دل خوشی از ایران و این نظام و این مملکت نداره، له له می زنه برای اینکه به خارج از کشور بره، قولش دادم اگر کمکم کنه براش شرایط خروج از ایران را فراهم می کنم، کیسان به اینجای حرفش رسید صداش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما برای خروج از ایران روی کمک تو و سازمان حساب کردم. بیژن اخمهاش را توی هم کشید و گفت: اولا این آقای دانشجو چه ربطی به نتایج کار شما داره؟! ثانیا چرا بدون هماهنگی با من قول الکی میدی، میگن موشه تو سوراخ نمی رفت جارو هم به دمش می بست....اه...اه... کیسان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: طرف خییلی زبله، یه نیرو مثل این داشته باشین کلی براتون کار میکنه، حالا کار بدی کردم که نیروی به این فعالی را براتون جذب کردم؟! بعدم همون روز که این اتفاق برام افتاد باهاش تماس گرفتم که به مناطقی که من رفتم مراجعه کنه و نتایج تمام آزمایشات عمومی را که ثبت کردم برام جمع آوری کنه و از طرفی نتایح آزمایشات خاصی که برای سازمان مهم هست را روی یه فلش ریختم و اون فلشه را دارم... بیژن خنده بلندی کرد و از جا بلند شد و همانطور که به سمت کیسان می آمد و با دست روی شانه او زد گفت: خوب! پسر خووب از همون اول بگو که اطلاعات را روی فلش داری و خیال ما را راحت کن، واقعا نمی بینی چقدر جلز و ولز می کنم؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_دوم🎬: کیسان خودش را به سمت پنجره مشرف به خیابان کشید و همانطور که وانمود می
🎬: بیژن دست کیسان را گرفت و همانطور که به سمت مبل های کرم رنگ می کشاند گفت: حالا بیا دقیقا تعریف کن چی برات پیش اومده؟! کیسان دست بیژن را به کناری زد و گفت: من با تو که هنوز به من مشکوکی هیچ حرفی ندارم، چندین بار برایت تعریف کردم، منظورت چیه دم به دقیقه ای از من می خواهی برایت یک واقعه تکراری را تعریف کنم؟! و بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد: هنوز یادم نرفته در چندین مرحله، چند نفر را فرستادی که مثلا من را تعقیب کنند و سراز روابط من در بیارن. کیسان سرش را نزدیک سر بیژن آورد و کلمات را شمرده شمرده اما بلند تکرار کرد: ای آقای شکاک، این را توی مغزت فرو کن، اگر تو یه مدت هست با سازمان کار می کنی، من یک عمر توی خود اسرائیل زندگی کردم و درس خوندم و قد کشیدم، تو اصالتت ایرانی هست و من هیچ خط و ربطی به ایران ندارم. پس اگر خیانتکاری در بین باشه، اون خیانتکار تو می تونی باشی نه من!! و بعد به سمت در خروجی آپارتمان حرکت کرد و همانطور که وانمود می کرد می خواهد از آنجا بیرون برود گفت: من کاری با تو و سازمانت ندارم، با یه زنگ به داخل اسرائیل شرایط خروجم را از این کشور عقب مانده، فراهم می کنم و تو بمان و سازمانت... بیژن که مشخص بود دستپاچه شده خودش را به کیسان رساند و گفت: حالا چرا تلخ شدی؟! ببین جایی که ما آموزش دیدیم لازمه اش شک کردن هست، الانم بعد از کلی تلاش، موساد یک عملیات را به عهده سازمان مجاهدین گذاشته، حالا ما تمام تلاشمان را می کنیم که سرفراز بیرون بیایم تا مأموریت های بیشتری به ما دهد و ما را مهره سوخته فرض نکند، من عذر می خواهم، بگذار با سازمان تماس بگیرم تا ببینم قدم بعدی... در همین حین صدای گوشی بیژن بلند شد. بیژن حرفش را نیمه کاره رها کرد و به سمت اوپن کوتاه آشپزخانه رفت و با دیدن شماره روی گوشی چشمانش از همیشه بازتر شد و تماس را وصل کرد و گفت: سلام آقا، امرتون... صدای خشنی از پشت خط فریاد زد: همین الان خودت را به من برسان! بیژن با تعجب گفت: اتفاقی افتاده؟! صدا بلند تر از قبل در گوشی پیچید: گفتم خودت را به من برسان. بیژن چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و همانطور که به سمت تنها اتاق اپارتمان می رفت گفت: من یه توک پا میرم تا بیرون و زود برمی گردم، تو هم تا میام استراحت کن، خیالت راحت باشه دیگه بازپرسی در کار نیست و تمام تلاشم را می کنم که پایان مأموریتت را بگیرم.. بیژن با شتاب بیرون رفت و سر خیابان برای خودش تاکسی گرفت و نمی دانست که سوار ماشینی شده که راننده اش یک نیروی امنیتی هست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🇮🇷
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_سوم🎬: بیژن دست کیسان را گرفت و همانطور که به سمت مبل های کرم رنگ می کشاند گف
🎬: بیژن به سمت پایین شهر حرکت کرد و بعد از یک ربع رانندگی وارد محله ای قدیمی شدند و جلوی در سبزرنگ بزرگی که انگار خانه باغ بود دستور توقف داد. بیژن کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد و صبر کرد تا ماشین حرکت کرد و از او دور شد و بعد شماره کاووسی را لمس کرد و چند دقیقه بعد در باز شد. بیژن همانطور که پشت سر مرد لاغر اندام جلویش می رفت، اطراف حیاط را که باغی با درختان مختلف را از نظر گذراند. روبه رویش ساختمانی آجر سفالی بود که رنگ کدر سفالها نشان از قدمت خانه میداد. بیژن وارد هال بزرگی که با سه قالی کرم رنگ فرش شده بود و دور تا دور هال با کاناپه های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود، شد. مرد لاغر اندام در هال را بست و خودش روی حیاط ماند، دقیقا مثل دفعه قبل که بیژن به انجا امده بود. کاووسی روی مبل روبه روی در نشسته بود و بیژن همانطور که به سمتش می رفت سلام کرد و دستش را دراز کرد. مرد با نخوتی در حرکاتش دست بیژن را لمس کرد و مبل کنارش را به او نشان داد تا بنشیند و به محض نشستن بیژن، خودش از جا بلند شد و دستانش را پشت سرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد و بیژن از هیبت این مرد که اینک به نظرش بلندتر و با شانه های پهن و گوشتی که کمی قوز هم داشت می آمد، کمی می ترسید، پس ترجیح داد چیزی نگوید. کاووسی خود را به پنجره بزرگ هال که با پرده ای سفید رنگ پوشیده شده بود رفت و کمی پرده را کنار زد و همانطور که حیاط را از نظر می گذراند گفت: متاسفانه تیم اصلی ما لو رفته است و تعدادی از بچه ها دستگیر و تعدادی دیگر گم و گور شده اند و بعد همانطور که مشت گره کرده اش را روی پایش میزد زیر لب فحشی نثارشان کرد. بیژن با شنیدن این حرف مانند فنر از جا پرید و گفت: از کجا معلوم این جا لو نرفته باشه؟! باید زودتر بریم... کاووسی به عقب برگشت و گفت: اولا هیچ‌کدام از افراد گروه ادرس اینجا را نداشتند، تنها کسی که آدرس دارد، شما هستید. الانم هم برای احتیاط شما را اینجا خواندم تا بیایید و باهم با محموله ای که برایمان فوق مهم هست به آپارتمان شما برویم. بیژن که آشکارا رنگش را باخته بود گفت: شا..شاید اینجا لو رفته باشد و بعدم آپارتمان من که تا الان سفید مانده هم لو بره... کاووسی با خشم به طرف بیژن برگشت و گفت: من مطمئنم اینجا لو نرفته، اگر می خوام به اون لونه موش بیام فقط به دو دلیل هست، اول اینکه احتیاط کنم ، دوم اینکه ماموریت مهمی را که اسراییل بر عهده ام گذاشته با همفکری هم انجام بدیم. بیژن نگاهی استفهام آمیز به کاووسی کرد و گفت: گفتم که اون دکتره تحقیقاتش را انجام داده و نتایج اختصاصی تحقیقات را داره و نتایج عمومی را هم قراره جوانکی که دکتره جذبش کرده و بهش اعتماد کرده طی امروز و فردا برامون بیاره... کاووسی اوفی کرد و گفت: نه منظورم این نبود و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: تعدادی کتاب خطی که از نظر قدمت تاریخی ارزشی بسیار دارند و از لحاظ علمی ارزشی مافوق تصور من و تو دارند را به دست آوردیم که باید به اسرائیل منتقل شود، اما از آنجایی که افراد ما لو رفتن و امکان اینکه من و تو و کل گروه هم شناسایی شده باشیم زیاده، پس باید این محموله را توسط افرادی ناشناس به آن طرف مرز بفرستیم و راهی اسرائیل کنیم. چون وقت تنگ است نمی تونم منتظر کمک سازمان باشیم و باید خودمون فکری کنیم، حالا از تو می خوام چند نفر که ناشناس و البته مورد اطمینان... بیژن که انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد جرات کرد و به میان حرف کاووسی دوید و گفت:... ادامه دارد... 📝 نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_چهارم🎬: بیژن به سمت پایین شهر حرکت کرد و بعد از یک ربع رانندگی وارد محله ای
🎬: بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و بارها این پسره را آزمایش کردم، امتحان خودش را پس داده و تاکید می کنم قابل اعتماد هست البته خودتان بهتر از من می دونید که این آقا ایرانی نیست،رگ و ریشه اش از عرب های لاشخور بعثی ست و بزرگ شده اسرائیل، حالا خودت بگو نمیشه بهش اعتماد کرد؟! کاووسی همانطور که سخت در فکر بود گفت: درست میگی،اما اون پسره که گفتی رفیق اینه چی؟! بیژن خنده بلندی سرداد و گفت: اون که حیرون خدایی هست و اومدن خودش را به دم این دکتره چسپونده تا بلکه بتونم کمکش کنه و بره اونور مرز... کاووسی گفت: یعنیدمطمئنی مورد امنیتی نداره و پلیس دنبالش نیست؟! دلیلش بر اصرار به رفتن چی هست؟ بیژن که خودش هم از این موضوعات خبر نداشت اما نمی خواست جلوی کاووسی کم بیاورد گفت: خوب یه جوون که از این کشور و قوانین جهان سومیش خسته شده و آرزوی رفتن به خارج را داره، خلاف ملافی هم نکرده، البته جوان مستعدی هست و به نظرم اگر توی این پروژه خودش را نشون بده،آینده خوبی خواهد داشت. کاووسی سری تکان داد و گفت: می خوام هر دوشون را ببینم. بیژن که انگار به هدفش رسیده بود و تونسته بود خودی نشان دهد، گلویی صاف کرد و شماره جدید کیسان را گرفت. با دومین بوق، صدای کیسان در گوشی پیچید: سلام آقا بیژن... بیژن بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب و گفت: ببینم این پسره که گفتی، اسمش چی بود؟ کیسان که انگار انتظار نداشت به این زودی صادق وارد دور گردونه بشود گفت: یاشار..یاشار بود یه دانشجوی نخبه پزشکی... بیژن گفت: کی میتونیم ببینیمش؟ کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: اتفاقا قبل از تماس شما زنگ زد و انگار مدارکی را که گفتم جم و جور کرده و به محض اینکه بهش بگم به سمت تهران حرکت می کنه... بیژن چشمکی به کاووسی زد و گفت: پس باهاش تماس بگیر که هر چه سریعتر...اصلا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند. کیسان که نمی دانست واقعا چه نقشه ای پشت حرفهای بیژن هست اما هر چه بود صادق و گروهش را همونطور که اونا می خواستن داشت وارد معرکه می کرد، گفت: چشم، الساعه تماس میگیرم و میگم بهش، فقط میتونم بپرسم چی شده یاشار براتون مهم شده؟! بیژن خنده بلندی کرد و گفت: نه نمی تونی بپرسی، فقط بدون که پرنده خوشبختی روی شانه های شما نشسته... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_پنجم🎬: بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و
🎬: محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و همانطور که خیره به لوله شیشه ای بود مشاهداتش را می نوشت. فردریک که خود، پزشکی حاذق بود اما در مقابل محیا شاگرد کوچک او هم محسوب نمیشد خیره به حرکات او بود. محیا کارش را انجام داد و روی صندلی نشست، فردریک با تحسینی در نگاهش به او چشم دوخت و گفت: به نظرم مراحل اولیه فراوری ویروس ها تمام شده، الان باید چند مورد پیدا کنیم که موجودات ریز سلولی ساخته دستمان را رویشان امتحان کنیم. محیا که این حرفها جگرش را آتش می زد و اصلا دوست نداشت در این قتل عام ملت ها سهیم باشد و الان مجبور بود نقش بازی کند، سری تکان داد و گفت: حرف شما درست است اما از نظر من پروژه هنوز تکمیل نشده، در جلسه دیروز هم به دیگر محققان اعلام کردم، باید یک سری تغییراتی روی پایه های جاذب ویروس ها انجام شود، یک طرحی به نظرم رسیده، تا من آن طرح را به کار گروه اعلام نکردم. و احیانا رد یا تایید آن را نگرفتم، خواهشا این نظریه ای که الان دادید را علنی نکنید. فردریک که هم صورت و هم علم محیا او را مجذوب خود کرده بود، با لبخندی کمرنگ سرش را تکان داد و گفت: فقط به افتخار زیباترین پزشک مجموعه، حرفتان را می پذیرم و بعد در حالیکه از جای خود برمی خواست گفت: من میروم یک فنجان قهوه برای خودم بیاورم شما هم میل می کنید؟ محیا سری تکان داد و گفت: لطف می کنید. با خروج فردریک از اتاق محیا خودش را به سرعت به اتاق تاریک کوچک کناری رساند و به طرف فریزر رفت، درش را باز کرد و محفظه ای که بخارات سرما از آن بلند بود را بیرون کشید، قفل ریز در محفظه را باز کرد و سپس لوله شیشه ای که با دهانه ای پلاستیکی پوشیده شده بود و مایعی بی رنگ که به آبی غلیظ شده شباهت داشت داخلش بود را بیرون کشید. از داخل جیب روپوشش، سرنگی کوچک که سری نازک و ظریف داشت بیرون آورد، با سرنگ از مایع داخل لوله بیرون کشید و سر لوله بست و داخل جیبش گذاشت و با شتابی در حرکاتش، آستین دست چپش را بالا زد و همانطور که زیر لب بسم اللهی می گفت مایع را به خود تزریق کرد. محیا محفظه را به حالت اول در اورد و داخل فریزر قرار داد و بعد با سرعت از اتاق بیرون آمد فردریک هنوز نیامده بود، محیا لوله آزمایشی را که از آن مایع کشیده بود و داخل جیبش گذاشته بود بیرون آورد. به سمت روشویی رفت و باقی مانده مایع را داخل روشو خالی کرد و آب را باز کرد و لوله آزمایش را توی سطل آشغال انداخت و زیر لب گفت: اول باید روی خودم امتحان کنم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_ششم🎬: محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و
🎬: کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو به صادق گفت: درسته ما طبق دستور کاووسی و دار و دسته اش ترکیه اومدیم، اما چرا هتلی را که اونها مشخص کرده بودند برای اقامت انتخاب نکردیم؟! صادق از جا بلند شد و کنار کیسان روی مبل دو نفره نشست و دستش را روی دست کیسان گذاشت و گفت: داداش گلم! قرار نیست ما طبق نقشه اونا پیش بریم و تعداد زیادی از کتاب های خطی که گنجینه ملت ما و یادگار گذشتگان و افتخار و قدمت تاریخ ما محسوب می شوند را دو دستی تقدیم صهیونیست های خونخوار کنیم. ما فقط وانمود می کردیم که از اصل چیزی که حمل می کنیم خبر نداریم و باید با نقشه پیش میرفتیم که طرفمون احساس خطر نکنه، با تغییر هتل اولین اخطار جنگ را بهشون میدیم و تازه می فهمند که با آدم های ساده لوحی طرف نبودند. کیسان که کمی گیج شده بود گفت: الان دقیقا می خواییم چکار کنیم؟! اصلا هدفمون چیه؟! صادق نگاهی به چهره کیسان که خیلی شبیه بابا مهدی بود انداخت و گفت: خوب معلومه! طبق همون چی که داخل ایران گفتیم پیش میریم، ما برای نجات جان مادرمون محیا اینجا هستیم و تا مادر را صحیح و سالم تحویل نگیریم این گنجینه فوق ارزشمند را به اونا تحویل نمیدیم. کیسان یک تای ابروش را بالا داد و گفت: یعنی باور کنم که شما و نیروهای امنیتی ایران می خوایین این کتاب های عتیقه و با ارزش را در قبال مادر به اسرائیل تحویل بدین؟! صادق سری تکان داد و گفت: باید طوری پیش بریم که اونا فکر کنن تنها هدفمون همینه... البته با یه نقشه حساب شده، الان از نظر اونا تو پسر محیا هستی و من یک دانشجویی روشن فکر که عاشق زندگی و تحصیل در بلاد غرب هست، اونا اگر بوی توطئه را بشنوند، مطمئنا کاری می کنند منی که به حساب اونا هیچ منفعتی در این میان ندارم را طرف خودشون بکشونن و اینم در نظر بگیر، اونا ابدا شک نمی کنن که ما با همکاری پلیس یا بهتر بگم خود نیروهای امنیتی ایران هستیم و با این نیروها طرفند، ببین کیسان تو باید طبق همون نقشه ای که گفتیم پیش بری و شک نکنی که موفق میشیم و بعد نفسش را آروم بیرون داد و گفت: بیا نقشه را دوباره با هم مرور کنیم.. در همین حین گوشی موبایلی که کاووسی به کیسان داده بود زنگ خورد. هر دو برادر با زنگ گوشی بر جای خودشون میخکوب شدن، صادق دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام، شمرده شمرده و بدون هیچ ترسی پیش برو، فقط اینو در نظر داشته باش تو تحت حمایت کامل پلیس ایران هستی و بیرون این هتل هستند کسانی که دستور دارند تا سلامت ما را پوشش بدن. کیسان سری تکان داد و دکمه وصل گوشی ساده و‌کوچک داخل مشتش را فشار داد. ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar