eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
مرحله دوم ثبت نام: جستجوی نام شهید ابراهیم هادی
مرحله سوم ثبت نام: انتخاب نام شهید ابراهیم هادی (کتابخانه شهید ابراهیم هادی یزد)
مرحله آخر ثبت نام: ورود مشخصات شخصی که موارد فوق جهت ثبت نام و شناسایی الزامی ست. پس از ثبت نام میتوانید وارد وب سایت کتابخانه شوید و کتاب مورد نظر خود را جستجو و انتخاب و رزرو نمایید و جهت تحویل به محل کتابخانه مراجعه فرمایید.
هدایت شده از یاران ابراهیم
یـادِ تو می وزد ولـے بی خبرم ز جـای تو ...💔 جانشین فرمانده لشگر۳۱ عاشورا شهادت: عملیات‌خیبر/ جزیره‌مجنون ٦۲ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🔺️سنگر‌ها یکی است... 🔹️تصویر بالا :دوران دفاع مقدس 🔹️تصویر پایین: بیمارستان مسیح دانشوری 🔺️هر دو از جان گذشتند https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
یٰا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به تو امید دارم و شهادت بهترین خیر است ... شبتون شهدایی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
خبر دهید . . . به یعقوب خون جگر که فراق به سر رسید ، جگر گوشه‌ی پدر آمد وداع پدر در معراج الشهـداء https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🍃برخیزید که خورشیــ☀️ــد شمایید 🍁درعالم ، امید♥️ شمایید 🍃در جشن طلوع در باغ وجود 🍁آن گل🌷که بروی صبح خندید 💕 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
❣ روزها بے تو گذشٺ و تایید شد چون دعاے ما همہ با تردید شد😔 بارها نامہ نوشتم📝 ڪہ بیا اما حیف ڪردہ ام و تو تمدید شد https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫 يكی از عمليات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رسيد. بچه ها را فرستاديم عقب. 💫پس از پايان عمليات، يک يک سنگرها را نگاه كرديم. كسی جا نمانده بود. ما آخرين نفراتی بوديم كه بر می گشتيم. 💫ساعت يک نيمه شب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلی خسته ايم، اگه مشكلی نيست اينجا استراحت كنيم. 💫ابراهيم موافقت كرد و در يک مكان مناسب مشغول استراحت شديم. 💫هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسی به ما نزديك می شود! 💫يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاً مشخص بود. يک عراقی در حالی كه كسی را بر دوش حمل می كرد به ما نزديك می شد! 💫خيلی آهسته ابراهيم را صدا زدم. 💫اطراف را خوب نگاه كردم. كسی غير از آن عراقی نبود! 💫 وقتی خوب به ما نزديک شد از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتيم. 💫سرباز عراقی خيلی ترسيده بود. همان جا روی زمين نشست. 💫يكدفعه متوجه شدم، روی دوش او يكی از بچه های بسيجی خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! 💫خيلی تعجب كردم. اسلحه را روی كولم انداختم. بــا كمک بچه ها، مجروح را از روی دوش او برداشتيم. 💫رضا از او پرسيد: تو كی هستي، اينجا چه ميكنی!؟ 💫سرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زنی در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شما از درد به خود می پيچيد و مولا اميرالمومنين(ع) و امام زمان(عج) را صدا می زد. 💫من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی(ع) تا هوا تاريک است و بعثی ها نيامده اند اين جوان را به نزديک سنگر ايرانی ها برسانم و برگردم! 💫بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. 💫حسابی جاخوردم. 💫ابراهيم به سرباز عراقی گفت: حالا اگر بخواهی می توانی اينجا بمانی و برنگردی. تو برادر شيعه ما هستی. 💫سرباز عراقی عكسی را از جيب پيراهنش بيرون آورد و گفت: اين ها خانواده من هستند. من اگر به نيروهای شما ملحق شوم صَدام آنها را می کشد. 💫بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربی پرسيد: اَنت 💫همه ما ساكت شديم! با تعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. 💫ابراهيم با چشمان گرد شده و با لبخندی از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدونی!؟ 💫من به شوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفيق داری! 💫سرباز عراقی گفت: يک ماه قبل، تصوير شما و چند نفر ديگر از فرماندهان اين جبهه را برای همه يگان های نظامی ارسال كردند و گفتند: هركس سر اين فرماندهان ايرانی را بياورد جايزه بزرگی از طرف صدام خواهد گرفت! 💫در همان ايام خبر رسيد که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهی گيلان غرب شده. 💫ما هم منتظر شديم ولی خبری از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رسيد، جمال تاجيك كه مدتی است به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است! 💫با ابراهيم و چند نفر ديگر به سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفی نكردی؟! چرا نگفتی كه مسئول گروه هستي؟ 💫جمال نگاهی به ما كرد و گفت: مسئوليت برای اين است كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. 💫من هم از اينكه بين شما هستم خيلی لذت می برم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. 💫شما هم به كسی حرفی نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. 💫جمال بعد از مدتی در عمليات مطلع الفجر در حالی كه فرمانده يكی از گردان های خط شكن بود به شهادت رسيد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت سی و هشتم جایزه🌹 🗣قاسم شبان https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیره و رفتار شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی در برخورد و نگاه به نامحرم https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علاقه شهدای مدافع حرم به شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹 🌱به ابراهیم هادی بسیار علاقه داشت. خاطراتش را برای دوستان تعریف می‌کرد. 🌱بارها کتاب سلام بر ابراهیم را خریده و به دیگران هدیه میداد. 🌱در صفحه اول می نوشت: وقف در گردش. پس از مطالعه در اختیار دیگران قرار دهید. 🌱شهید سید مصطفی صدر زاده فرمانده گردان عمار لشکرفاطمیون، ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار داد و حتی نام جهادیش را سید ابراهیم نهاد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌹شهید_عباس_دانشگر ‌ اهـل دل که بـاشے دو چـیز رو خـوب یاد مـے گـیری ، جـدا شـدن از زمـــــین ... پریـدن به آســـــمان ... ایـن دوکـار روشـهدا خـیلے خـوب انـجام دادند آیـامـاهـم مـــــے توانـیم؟ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌷 علامه طهرانی(ره) : ☘ دست انسان به یک پر چادر حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد ، او را بس است. @channelkomeil313
❣ اے یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها جان بر لب عشاق رسیدسٺ ڪجایی باز آے و نظر ڪن بہ من خستهٔ بیمار جانم بہ فدایٺ ڪہ طبیب دل مایی 💚 🙏‌ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️متوکل دستور داد امام هادی را کاملا تحت نظر بگیرند و خانه ‎شان را محاصره کنند و مانع دیدار شیعیان با ایشان شوند. ▫️این داستان امامی است که غیبتی نداشته اما در عین ظاهر بودن، در غیبت شیعیانش به شهات رسیده است. ▪️امروز نه متوکلی هست و نه خانه ای در محاصره پس چه کسی مانع است؟! نکند با گناه و سرپیچی از دستورات خداوند و غفلت از امامی که زنده است و ناظر بر اعمالمان، اینگونه مورد خشم و غضب پروردگار قرار گرفته ایم با اتفاقات و بلایای این روزها؟! 🏴 شهادت علیه السلام را به محضر امام زمان و شما عزیزان همراه تسلیت میگوییم. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت سی و نهم ابوجعفر(اسیر عراقی) 🌹 🗣حسین الله کرم 🗣فرج الله مرادیان https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫روزهای پايانی سال1359 خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. 💫قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 💫برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. 💫وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. 💫با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 💫در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. 💫دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 💫فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. 💫 يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 💫با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. 💫من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. 💫در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 💫از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. 💫هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. 💫ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 💫يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. 💫ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 💫وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. 💫ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 💫هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. 💫همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 💫صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. 💫ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 💫آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. 💫بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 💫يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. 💫جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. 💫ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! 💫گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. 💫ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 💫بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. 💫 همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 💫ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! 💫بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 💫در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 💫پس از هفت ساعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. 💫در راه ابراهيم با اسير عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر می كرد. 💫موقع اذان صبح در يک محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. 👇👇👇
👇👇👇 💫بعد از نماز، كمی غذا خورديم، هر چه كه داشتيم بين همه حتی اسير عراقی به طور مساوی تقسيم كرديم. 💫اسير عراقی كه توقع اين برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی كرد و گفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نمی كردم كه شما اينگونه باشيد.. 💫خلاصه كلی حرف زد كه ما فقط بعضی از كلماتش را می فهميديم. 💫هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بانسيران» در همان نزديكی رفتيم و استراحت كرديم. 💫رضا گودينی برای آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 💫ساعتی بعد رضا با وسيله و نيروی كمكی برگشت و بچه ها را صدا كرد. 💫پرسيدم: رضا چه خبر!؟ 💫 گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم يک دفعه جا خوردم! جلوی غار يک نفر مسلح نشسته بود. 💫اول فكر كردم يكی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقی در حالی كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! 💫به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. 💫 اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه يك گشتی عراقی شدم كه از اين جا رد می شد. برای همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديک شدند آنها را بزنم! 💫با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزی پيش خودمان نگه داشتيم. 💫ابراهيم به خاطر فشاری كه در مسير به او وارد شده بود راهی بيمارستان شد. 💫چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. 💫ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! 💫با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! 💫گفتم: تو بيا متوجه ميشی! 💫با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقی كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و.. داده بسيار بسيار ارزشمند است. 💫بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. 💫از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده حتی تمام راه هاي عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. برای همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. 💫ابراهيم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود. 💫فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. 💫ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. 💫ابوجعفر گفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫مدتی بعد، شنيدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. 💫آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقی ها می جنگيدند. 💫عصر بود. يكی از بچه هاي قديمی گروه به ديدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقی در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! 💫عمليات نزديک بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. 💫گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا می كنيم و به جمع بچه های گروه ملحق می كنيم. 💫قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه ای برخورد كرديم كه باوركردنی نبود. 💫تصاوير شهدای تيپ بر روی ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهدای آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده می شد! 💫سرم داغ شد. حالت عجيبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. 💫از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداكاری ابراهيم، بيسيمچی عراقی، اردوگاه اسرا و تيپ بدر و.. بعد هم شهادت، خوشا به حالش! https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
ما نیازی به قهرمان سازی نداریم!🌹 ⭕️قهرمان‌های ما از جنس شخصیت‌های خیالی سینمایی و داستانی نیست. ⭕️قهرمان‌های ما نیازی به داستان‌پردازی ندارند. آن‌ها خود داستان حماسه‌شان را از قبل خلق کرده‌اند. ما فقط باید قهرمان‌هایمان را روایت کنیم. ⭕️قهرمان یعنی شهید ابراهیم هادی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20