eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️متوکل دستور داد امام هادی را کاملا تحت نظر بگیرند و خانه ‎شان را محاصره کنند و مانع دیدار شیعیان با ایشان شوند. ▫️این داستان امامی است که غیبتی نداشته اما در عین ظاهر بودن، در غیبت شیعیانش به شهات رسیده است. ▪️امروز نه متوکلی هست و نه خانه ای در محاصره پس چه کسی مانع است؟! نکند با گناه و سرپیچی از دستورات خداوند و غفلت از امامی که زنده است و ناظر بر اعمالمان، اینگونه مورد خشم و غضب پروردگار قرار گرفته ایم با اتفاقات و بلایای این روزها؟! 🏴 شهادت علیه السلام را به محضر امام زمان و شما عزیزان همراه تسلیت میگوییم. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت سی و نهم ابوجعفر(اسیر عراقی) 🌹 🗣حسین الله کرم 🗣فرج الله مرادیان https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫روزهای پايانی سال1359 خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. 💫قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 💫برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. 💫وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. 💫با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 💫در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. 💫دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 💫فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. 💫 يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 💫با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. 💫من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. 💫در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 💫از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. 💫هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. 💫ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 💫يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. 💫ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 💫وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. 💫ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 💫هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. 💫همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 💫صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. 💫ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 💫آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. 💫بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 💫يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. 💫جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. 💫ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! 💫گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. 💫ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 💫بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. 💫 همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 💫ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! 💫بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 💫در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 💫پس از هفت ساعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. 💫در راه ابراهيم با اسير عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر می كرد. 💫موقع اذان صبح در يک محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. 👇👇👇
👇👇👇 💫بعد از نماز، كمی غذا خورديم، هر چه كه داشتيم بين همه حتی اسير عراقی به طور مساوی تقسيم كرديم. 💫اسير عراقی كه توقع اين برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی كرد و گفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نمی كردم كه شما اينگونه باشيد.. 💫خلاصه كلی حرف زد كه ما فقط بعضی از كلماتش را می فهميديم. 💫هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بانسيران» در همان نزديكی رفتيم و استراحت كرديم. 💫رضا گودينی برای آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 💫ساعتی بعد رضا با وسيله و نيروی كمكی برگشت و بچه ها را صدا كرد. 💫پرسيدم: رضا چه خبر!؟ 💫 گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم يک دفعه جا خوردم! جلوی غار يک نفر مسلح نشسته بود. 💫اول فكر كردم يكی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقی در حالی كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! 💫به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. 💫 اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه يك گشتی عراقی شدم كه از اين جا رد می شد. برای همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديک شدند آنها را بزنم! 💫با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزی پيش خودمان نگه داشتيم. 💫ابراهيم به خاطر فشاری كه در مسير به او وارد شده بود راهی بيمارستان شد. 💫چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. 💫ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! 💫با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! 💫گفتم: تو بيا متوجه ميشی! 💫با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقی كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و.. داده بسيار بسيار ارزشمند است. 💫بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. 💫از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده حتی تمام راه هاي عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. برای همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. 💫ابراهيم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود. 💫فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. 💫ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. 💫ابوجعفر گفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫مدتی بعد، شنيدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. 💫آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقی ها می جنگيدند. 💫عصر بود. يكی از بچه هاي قديمی گروه به ديدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقی در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! 💫عمليات نزديک بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. 💫گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا می كنيم و به جمع بچه های گروه ملحق می كنيم. 💫قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه ای برخورد كرديم كه باوركردنی نبود. 💫تصاوير شهدای تيپ بر روی ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهدای آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده می شد! 💫سرم داغ شد. حالت عجيبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. 💫از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداكاری ابراهيم، بيسيمچی عراقی، اردوگاه اسرا و تيپ بدر و.. بعد هم شهادت، خوشا به حالش! https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
ما نیازی به قهرمان سازی نداریم!🌹 ⭕️قهرمان‌های ما از جنس شخصیت‌های خیالی سینمایی و داستانی نیست. ⭕️قهرمان‌های ما نیازی به داستان‌پردازی ندارند. آن‌ها خود داستان حماسه‌شان را از قبل خلق کرده‌اند. ما فقط باید قهرمان‌هایمان را روایت کنیم. ⭕️قهرمان یعنی شهید ابراهیم هادی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
ای شــهـید؛🌷 دخیـــل می بـــندم! نه اینکه گره بگشایی!🌿 میبندم که رهایم نکنی.. عمری است دستم را گرفته ای... رها مکن..🙏 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
دستش قطع شد ، امّـا... دست از یاری امام‌زمانش برنداشت در مثل اربابش فرمانده بود فرماندهٔ قلبها چهره نورانے اش جز لبخند چیزی نمی‌گفت... 🌷 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمتی از وصیتنامه شهیده خطاب به همسرش☝️ 🔔 … ♥️•☜شهیدی گفت: ✍🏻«خواهرم…تو در سنگر مدافع خون منی…» ♥️•☜شهید دیگری گفت: ✍🏻«خواهرم… استعمار از سیاهی تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…» .یادمان باشد که تا ابد این شهدائیم... 🌷↫شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت… حجاب هم است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمی‌دارد… .بانوی خوبم ! https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
✨پزشکان و پرستاران! اجرتان با خدا 🔻 رهبر انقلاب : کارتان بسیار با ارزش است. هم ارزش جامعه‌ی پزشکی و پرستاری را در جامعه بالا میبرد که برده، هم مهمتر از این، ثواب الهی است که خدای متعال قطعاً به شما اجر خواهد داد و ثواب خواهد داد و امیدواریم که اِن‌شاءالله این کار برجسته و سنگین خیلی هم طولانی نشود و اِن‌شاءالله زودتر کلک این ویروس منحوس گرفته بشود. ۹۸/۱۲/۸ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
در مکتب شهادت در محضر شهدا سرداران شهید حاج حسین خرازی و حاج احمد کاظمی🌷🌷 🌹خیلی قشنگه حتما بخونید🌹 👈 شهید_احمد_کاظمی میگوید: پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم. 🌸گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟ گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد. به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد. تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید. 🌸 به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود. 🌸 تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم" 🔺گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، از دین کوتاه می آییم. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌹 شنبہ بود دوازدهم شهریور حدود ساعت ده شب🕙 کمیل بہ تلفن خونه زنگ زد☎️ تلفن رو برداشتـم وشروع کردیم به صحبت کردن😊 صداے تیروخمپاره مےاومد😥💥 بهش گفتم کجایی!؟ اونجا چہ خبره؟!😰 گفت:هیچے نگران نباش!رزمایشہ! «توی درگیرے بود» بهـش گفتم: کمیل جان سہ شنبه میشه دوهفته، تو هردوهفته یڪبار مرخصی داشتے میای دیگه؟🙄🙂 بغض کرد و صـداش مےلرزید😞 بخاطر بغضش گفت قطع میکنم دوباره زنگ میزنم!😔 قطع کردودوباره زنـگ زد دوباره همین سوال رو ازش پرسیدم گفت نمیدونم گفتم:پنجشنبه چے‌؟ پنجشنبه میای؟😢 گفت:به احتمال خیلے زیاد...🙂 یکشنبہ ساعت حدود پنج صبح به شهادت رسید،😭 سہ شنبه خبر شهادتش رو آوردن 😣و پنجشنبه هم توی گلزارشهدا به خاڪ سپردیمش💚💔 🌸 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزوها همین ارزومه ببینم ضریح حسین روبه رومه دوست دارم اقا محاله ندونی خونه ام هیئتا شد تو اوج جوونی ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
تکیه گاهم اگر تـو باشی به تمام تلخی های دنیا لبخند می زنم و غمی ندارم ... 🍃🌺 منحنی لبخندت هزار درد را درمان می کند ... آرامش با تـو معنا پیدا می کند ... هادی 🌺 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
❣ 🌸گفتند ڪہ جمعه یارمان مےآید آن منجے روزگارمان مے آید 🍃 🌸هر جمعه… گلے در دل ما مے شڪفد یعنے ڪہ‌ بمان بهارمان‌ مےآید🍃 🌺 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت چهلم دوست🌹 🗣مصطفی صفار هرندی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫خيلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. 💫پرسيدم: چيزی شده!؟ 💫ابراهیم با ناراحتی گفت: ديشب با بچه ها رفته بوديم شناسائی، تو راه برگشت درست در كنار مواضع دشمن ماشاءالله عزيزی رفت روی مين و شهيد شد. عراقی ها تيراندازی كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. 💫تازه علت ناراحتی اش را فهميدم. 💫 هوا كه تاريک شد ابراهيم حركت كرد، نيمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال! 💫مرتب فرياد می زد؛ امدادگر.. امدادگر.. سريع بيا ماشاءالله زنده است! 💫بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس كرديم. 💫 اما ابراهيم گوشه ای نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكری!؟ 💫مكثی كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد نزديک سنگر عراقی ها اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. كمی عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكانی امن! نشسته بود منتظر من. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. 💫اما عراقی ها مطمئن بودند كه زنده نيستم. 💫حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط می گفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💫هوا تاريک شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. 💫چشمانم را به سختی باز كردم. مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 💫من دردی حس نمی كردم! 💫آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسی می آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! 💫لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. 💫آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش. 💫اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات ها حضور داشت. 💫او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پیوست. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
توی کوچه بود همش به آسمون نگاه میکرد سرش رو پایین می‌انداخت.. بهش گفتم داش ابرام چیزی شده..؟! گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم.. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.. .. ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌹بسیجی امام خامنه ای از تنها چیزی که می ترسد هست 🍃ان شاءالله به زودی زود روی سنگ قبرامون بنویسند 🌷بسیجی الامام خامنه ای 🕊محل شهادت حیفا وتل آویو... https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20