#قسمت_چهلم
💫خيلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد.
💫پرسيدم: چيزی شده!؟
💫ابراهیم با ناراحتی گفت: ديشب با بچه ها رفته بوديم شناسائی، تو راه برگشت درست در كنار مواضع دشمن ماشاءالله عزيزی رفت روی مين و شهيد شد. عراقی ها تيراندازی كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.
💫تازه علت ناراحتی اش را فهميدم.
💫 هوا كه تاريک شد ابراهيم حركت كرد، نيمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال!
💫مرتب فرياد می زد؛ امدادگر.. امدادگر.. سريع بيا ماشاءالله زنده است!
💫بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس كرديم.
💫 اما ابراهيم گوشه ای نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكری!؟
💫مكثی كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد نزديک سنگر عراقی ها اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمی عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكانی امن! نشسته بود منتظر من.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم.
💫اما عراقی ها مطمئن بودند كه زنده نيستم.
💫حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط می گفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنی.
💫هوا تاريک شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد.
💫چشمانم را به سختی باز كردم.
مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام.
💫من دردی حس نمی كردم!
💫آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسی می آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست!
💫لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد.
💫آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش.
💫اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات ها حضور داشت.
💫او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پیوست.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20