eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
✮روزگارے را بہ خاطـر دارم کہ این ستارگان راهنماے مسیرمان بودند و دیدن ِچهره هایشان دلهـاے ناآرام مان را تسکیــن میداد.. دلهـایے کہ در هوایشان سخت تنگ است . @yarane_ebrahim_yazd
خادمی شهدا فقط یک پلاک حک شده روی سینه یا یک چوب پر گرفتن به دست نیست ! خادمی شهدا یک است .. ما باید جسممان روحمان زندگيمان رنگ و بوی را به خود بگیرد @yarane_ebrahim_yazd
🌷شهدا رزمنده ایم🌷 🌸شهید سید مرتضی آوینی🌸 🌺سلامت دنیا بیماری است و بیماریش شفا و سلامت، چرا که بنیان دنیا در عادات است و سلامت حقیقی هر چه هست در ترک عادات و عتق از ملکات🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌺مردمان مسافر کاروان مرگند اما خود نمیدانند، مرگ کارواندار سفر زندگی است و کجاوه ثابت مینماید اما کاروان در سفر است🌺 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹 @yarane_ebrahim_yazd
⚘﷽⚘ 🇮🇷شهیده مدافع سلامت خانم نرجس خانعلی‌زاده: " به مادرش همیشه می‌گفت: مامان! من دختر سردارم... می‌دونم منو خیلی دوست داره❤️ شب شهادت حاج قاسم، بیمارستان شیفت بود. صبح که خبر رو شنید بغض کرد😢 تا چند روز تو خودش بود، به دوستاش گفته بود حالم خوب نیست.... چند روز بعد زن داییش رفته بود کرمان، مزار سردار نرجس خانم فهمید به زن داییش پیام داد📲 که سلامم رو به سردار برسون، بهش بگو خیلی بهش ارادت دارم...." @yarane_ebrahim_yazd
● داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می‌خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می‌کرد. بچه‌ها به داوود می‌گفتن: «داوود غزلی». ● او یک بار هم ابرام هادی را زیارت نکرده اما مریدش شده بود. هر وقت مرا می‌دید، از پهلوانی و مرام و مسلک ابرام می‌پرسید. می‌خواست مثل ابرام داش بشود. گیوه ی نوک تیز می‌پوشید. شلوار کردی تن می‌کرد و کلاه کف سری می‌گذاشت. این جوری، بسیار خوش رخ تر می‌شد. ●داوود، یک تسبیح سندلوس اعلا داشت که هر روز صبح، با یک تکه چوب مخصوص بهش روغن می‌زد تا شفاف و براق بماند. داوود از عملیات والفجر چهار به گردان میثم آمد و من هر وقت او را می‌دیدم، این تسبیح سندلوس دستش بود. 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۲فروردین، تهران ●شهادت : ۱۳۶۳اسفند ،جزیرهٔ مجنون ، عملیات بدر @yarane_ebrahim_yazd
چه زیباست گم شدن🌹 ✨آنقدر در وادی عشق به خدا باید غوطه ور شوی تا نام و نشانی از تو نماند هرچه باشد، خدا باشد این یعنی در وادی الهی گم شدن. ✨شهدا چه زیبا این واژه را صرف کردند. گم شدند تا آنجا که گمنام شدند و برای همیشه جاوید ماندند. ✨گمنامی راز عجیبیست. راز بزرگیست. به بزرگی شهدای کمیل و حنظله. ✨گمنام بودن یعنی شبیه حضرت مادر شدن.. ✨دنبال شهرتیم و پی اسم، رسم و نام غافل از این که حضرت فاطمه (س) گمنام میخرد. @yarane_ebrahim_yazd
یاد_شهیدان.mp3
2.22M
گمنامی آرزویم است ... ❤: عزیزان من! از یاد شهیدان غفلت نکنید🍃 •|مقام‌معظم‌دلبری|• @yarane_ebrahim_yazd
قسمت پنجاه و پنجم مجلس حضرت زهرا(س)🌹 🗣دوستان شهید @yarane_ebrahim_yazd
💫به جلسه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مسجد حاج ابوالفتح در جلسه اشعاری در فضايل حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده شد كه ابراهيم آنها را می نوشت. 💫آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی كرد. 💫ابراهيم از خود بی خود شده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايی بلند گريه می كرد. 💫من از اين رفتار ابراهيم بسيار تعجب كردم. 💫جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا سلام الله علیها وارد ميشه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫يک شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا سلام الله رفتيم. 💫فكر می كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه (س) است خيلی خوشحال می شود. 💫مداح جلسه، مثلاً برای شادی حضرت زهرا (س)حرف های زشتی را به زبان آورد! 💫اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. 💫در راه گفتم: فكر می كنم ناراحت شُديد درسته!؟ 💫ابراهيم در حالی كه آرامش هميشگی را نداشت رو به من كرد و در حالی كه دستش را با عصبانيت تكان می داد گفت: توی اين مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايی برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. 💫چند بار هم اين جمله را تكرار كرد. 💫 بعدها وقتی نظر علما را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پی بردم. 💫در فتح المبين وقتی ابراهيم مجروح شد، سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالنی كه مربوط به بهداری ارتش بود قرار داديم. 💫مجروحين زيادی در آنجا بستری بودند. سالن بسيار شلوغ بود. 💫مجروحين آه و ناله ميكردند، هيچ كس آرامش نداشت. 💫بالاخره يک گوشه ای را پيدا كرديم و ابراهيم را روی زمين خوابانديم. 💫پرستارها زخم گردن و پای ابراهيم را پانسمان كردند. 💫در آن شرايط اعصاب همه به هم ريخته بود، سر و صدای مجروحين بسيار زياد بود. 💫ناگهان ابراهيم با صدائی رسا شروع به خواندن كرد! شعر زيبايي در وصف حضرت زهرا(س) خواند كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشان بود. 💫برای چند دقيقه سكوت عجيبی سالن را فرا گرفت! هيچ مجروحی ناله نمی كرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود. 💫به هر طرف كه نگاه می كردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاری ميشد، همه آرام شده بودند! 💫خواندن ابراهيم تمام شد. يكی از خانم دكترها كه مُسن تر از بقيه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خيلی تحت تأثير قرار گرفته بود. آهسته گفت: تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوونها! بعد نشست و سر ابراهيم را بوسيد! 💫قيافه ابراهيم ديدنی بود. گوش هايش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت. 💫ابراهيم هميشه می گفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصا حضرت زهرا سلام الله علیها حلال مشكلات است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫برای ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارستان نجميه. دور هم نشسته بوديم. 💫ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا(س) نمود. 💫دو نفر از پزشكان آمدند و از دور نگاهش می كردند. 💫با تعجب پرسيدم: چيزی شده!؟ 💫گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش می رفت و به هوش می آمد. اما در آن حال هم با صدايی زيبا در وصف حضرت مداحی می كرد. @yarane_ebrahim_yazd
❣ کـاش روزی بـرسـد، که به هم مژده دهیم... 🌸یوسـف فـاطـمـه دیـدیـــ....؟! مـن سـلامـش کـردم... پاسـخـم داد ، پاسـخـش طـوری بـود!! با خودم زمزمه کردم که امام‌... مگر این بی سر و بی سامان را⁉️ و شـنـیـدم فـرمـود: تو همانی که « » میخواندی 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 @yarane_ebrahim_yazd
°•|🌸🍃 جاودانہ‌ترین زیستن است! و شما چہ خوب این راز را فهمیــــــدیــــــد!.. @yarane_ebrahim_yazd
🌙🌱 گمنامے را انتخاب ڪرده ای ڪہ قید زمان و مڪانے در ڪار نباشد ... تا دلهــا را هر ڪجا کہ باشند گِرد خود جمـع ڪنے .. دلهاے بیقرار @yarane_ebrahim_yazd
💐چقدر خوبه ڪه بعضی آدمای خوب، بدون اینڪه خودت بفهمی... توی زندگیت ظاهر میشن و زندگیت روتغییر میدن... اون وقته ڪه میفهمی خدا، خیلی وقته جواب دعاهات رو، بافرستادن بنده هاش داده...❤️ 🌷 ؛ @yarane_ebrahim_yazd
🔆🔅🔆🔅🔆 گر شـ❤️ـهید نشوی ،میمیری... @yarane_ebrahim_yazd
🌷🌸 "در نظر بگیرید ڪسے در روز یڪ انجام مے‌دهد حتے زیادتر؛ در سال چندگناه انجام داده⁉️ وقتے خود را بہ یاد میاورم ازخود میڪنم. ۵ سال است ڪہ من بہ تڪلیف رسیده‌ام، روزے اگر یڪ انجام بدهم مے‌شود ۱۸۲۵ گناه!! برادران و خواهران مواظب خودتان باشید." @yarane_ebrahim_yazd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احساس می کنم که گم شده ام ... شهداء می شود تفحصم کنید گم شده ام...درکجا نمی دانم... بیش از همه در خودم... شما را به آن سربندهایتان تفحصم کنید... آخرکه چه؟ مگر نه این است که از خاک آمدم ک به خاک می روم؟ پس چه بهتر که خاکی بروم دیگر تحمل ندارم قلبم پر از حب دنیاست چشمانم که هنوز گریان است دستانم هنوز به سوی شماست پاهایم هنوز در راهتان است گوشهایم هنوز نوایتان را می شنود پس تا دیر نشده به داد این تن برسید... شهدا تفحصم کنید شمارا به سربندهایتان قسم تفحصم کنید @yarane_ebrahim_yazd
قسمت پنجاه و ششم تابستان شصت و یک🌹 🗣دوستان شهید @yarane_ebrahim_yazd
💫ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد. 💫در دوره های تكميلی ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگی را در همان دوران كوتاه انجام داد. 💫با عصای زير بغل از پله های اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين می رفت. 💫آمدم جلو و سلام كردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه كاری داری بگو من انجام ميدم. 💫گفت: نه،كار خودمه. 💫بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. كارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود. 💫پرسيدم: اين برگه چی بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردی!؟ 💫گفت: يک بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره كار او را انجام دادم. 💫پرسيدم: از بچه های جبهه است!؟ 💫گفت: فكر نمی كنم اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است برای همين آمدم. 💫بعد ادامه داد: آدم هر كاری كه می تواند بايد برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا اين مردم خوبی كه داريم. هر كاری كه از ما ساخته است بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدی كه حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.» 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ابراهيم را در محل همه می شناختند. هركسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد. 💫هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايی كه از جبهه می آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر می زدند. 💫يک روز صبح امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. 💫وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می كردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت. 💫رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چی شده!؟ 💫اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكی از بندگان خدا به ما مراجعه می كرد و هر طور شده مشكلش را حل می كرديم. 💫اما امروز از صبح تا حالا كسی به من مراجعه نكرده! می ترسم كاری كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد! @yarane_ebrahim_yazd
Panahian-Clip-AdamKhoobHayiKeBaSadamMahshoorMishavand- 64k.mp3
1.86M
آدم خوب‌هایی که با صدام محشور می‌شوند! نکنه به خاطر ضعف آدم خوبی شدی!؟ ➕خاطره‌ای از "شهید ابراهیم هادی" @yarane_ebrahim_yazd
💞 بیمار توام! کاش که تجویز کنے آمدنت را ... @yarane_ebrahim_yazd
••شهادتـ••🥀 همین اسٺ دیگر بہ ناگہ پنجره اے باز مےشود بہ ‌سمت ِ‌بهشٺـ‌ ...💞 مهم تویے ڪہ ‌چقدر از دلبستگےهاے ِ‌این ‌طرف ِ‌پنجره دݪ ‌ڪَنـده‌اے√••• ... 💕 @yarane_ebrahim_yazd
قسمت پنجاه و هفتم روش تربیت🌹 🗣جواد مجلسی راد 🗣مرتضی پارسائیان @yarane_ebrahim_yazd
💫منزل ما نزديک خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم. 💫هر روز با بچه ها داخل کوچه واليبال بازی می کرديم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشتم. 💫موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت اما من اهل مسجد نبودم. 💫عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوی درب منزلشان ايستاده بود و با عصای زير بغل بازی ما را نگاه می کرد. 💫در حين بازی توپ به سمت آقا ابراهيم رفت. من رفتم که توپ را بياورم. 💫ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زيبائی چرخاند و گفت: بفرمائيد آقا جواد! 💫از اينکه اسم مرا می دانست خيلی تعجب کردم. تا آخر بازی نيم نگاهی به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند! 💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی میديد؟ 💫گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي می کنيد!؟ 💫گفت: خُب اگه بلد نباشيم از شـما ياد می گيريم. 💫عصا را كنار گذاشت، درحالی كه لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد. 💫تا آن زمان نديده بودم کسی اينقدر قشنگ بازی کند! 💫او هنوز مجروح بود مجبور بود يک جا بايستد. اما خيلی خوب ضربه می زد. خيلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد. 💫شب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو می شناسی؟ عجب واليبالی بازی ميکنه! 💫برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده! 💫با تعجب گفتم: جدی ميگی؟! پس چرا هيچی نگفت! 💫برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که آدم خيلی بزرگيه! 💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم آمد. 💫هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شديم. چقدر زيبا بازی می کرد. 💫آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آييد برويم مسجد؟! 💫گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت. 💫چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او می رفتيم مسجد. 💫يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلی با هم صحبت كرديم. 💫بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. اگر يک روز او را نمی ديدم دلم برايش تنگ می شد. واقعا ناراحت می شدم. 💫يک بار با هم رفتيم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. 💫او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد كشاند. 💫اواخر مجروحيت ابراهيم بود. می خواست برگردد جبهه 💫يک شب توی كوچه نشسته بوديم، برای من از بچه های سيزده، چهارده ساله در عمليات فتح المبين می گفت. 💫همينطور صحبت می كرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه سن و هيکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفريدند. تو هم اينجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند!! 💫فردای آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم. 💫از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتی خودش را انجام می داد. او چه زيبا امر به معروف و نهی از منكر می کرد. 💫ابراهيم آنقدر زيبا عمل می کرد که الگوئي برای مدعيان امر تربيت بود. آن هم در زمانی كه هيچ حرفی از روش های تربيتی نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫نيمه شعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغانی کوچه خيلی خوب بود. 💫بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزديک شديم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و.. بودند! 💫ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلی عصبانی شد اما چيزی نگفت. 💫من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفی کردم و گفتم: ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتی هستند. 💫بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوالپرسی کردند. 💫بعد طوری که کسی متوجه نشود ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگير و سريع بيا. 💫آن شب ابراهيم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خنديدن، با بچه های محل ما رفيق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. 💫وقتی از كوچه خارج می شديم تمام كارت ها پاره شده و در جوب ريخته شده بود! @yarane_ebrahim_yazd
خوشبختی🌹 💠خوشبختی یعنی: 🌸یه کسی توی زندگیت هست که تورو به "سمت خدا" هُل میده، نه به سمت پرتگاه... رفیق شهیدم ابراهیم هادی | هادی دلها❣ @yarane_ebrahim_yazd