#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_دوم
💫در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم زيارت حضرت دانيال نبی علیه السلام.
💫آنجا خبردار شديم، كليه نيروهای داوطلب در قالب گردان ها و تيپ های رزمی تقسيم بندی شده و جهت عمليات بزرگی آماده می شوند.
💫در حين زيارت، حاج علی فضلی را ديديم. ايشان هم با خوشحالی از ما استقبال كرد.
💫حاج علی ضمن شرح تقسيم نيروها، ما را به همراه خودش به تيپ المهدی(عج) برد.
💫در اين تيپ چندين گردان نيروی بسيجی و چند گردان سرباز حضور داشت.
💫حاج حسين هم بچه های اندرزگو را بين گردان ها تقسيم كرد. بيشتر بچه های اندرزگو مسئوليت شناسايی و اطلاعات گردان ها را به عهده گرفتند.
💫رضا گودينی با يكی از گردان ها بود. جواد افراسيابی با يكی ديگر از گردان ها و ابراهيم در گردانی ديگر.
💫كار آمادگی نيروها خيلی سريع انجام شد. بچه های اطلاعات سپاه ماه ها بود كه در اين منطقه كار می كردند.
💫تمامی مناطق تحت اشغال توسط دشمن شناسايی شد. حتی محل استقرار گردان ها و تيپ های زرهی عراق مشخص شده بود.
💫روز اول فروردين سال 1361 عمليات فتح المبين با رمز يا زهرا سلام الله علیها آغاز شد.
💫عصر همان روز از طرف سپاه، مسئولين و معاونين گردان ها را به منطقه عملياتی بردند. از فاصله ای دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند.
💫يكی از سخت ترين قسمت های عمليات به گردان های تيپ المهدی(عج) واگذار شد.
💫با نزديک شدن غروب روز اول فروردين، جنب و جوش نيروها بيشتر شد.
💫بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد.
💫من لحظه ای از ابراهيم جدا نمی شدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد. اما به دلايلی من و او عقب مانديم!
💫ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم. در تاريكی شب به جايی رسيديم كه بچه های گردان در ميان دشت نشسته بودند.
💫ابراهيم پرسيد: اينجا چه می كنيد! شما بايد به خط دشمن بزنيد!
💫گفتند: دستور فرمانده است.
💫با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشت نگه داشتيد؟ الان هوا روشن ميشه اين ها جان پناه و خاكريز ندارند، كاملاً هم در تيررس دشمن هستند.
💫فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچی نداريم. با قرارگاه تماس گرفتيم. تخريبچی در راه است.
💫ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم!
💫چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شد. پايش را روی زمين می كشيد و جلو می رفت! بقيه هم همينطور!
💫هاج و واج ابراهيم را نگاه می كردم. َنفَس در سينه ام حبس شده بود. من در كنار بچه های گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين.
💫رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهيم بودم!
💫لحظات به سختی می گذشت اما آنها به انتهای مسير رسيدند! شكر خدا در اين مسير مين كار نشده بود.
💫آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهای دشمن حمله كرديم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم.
💫نزديک صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند.
💫صبح می خواستند ابراهيم را با هواپيما به يكی از شهرها انتقال دهند اما با اصرار از هواپيما خارج شد.
💫با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداری دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت.
💫در حمله شب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شدند. برای همين علی موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد.
💫همان روز جلسه ای با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايی برگزار شد.
💫طرح مرحله بعدی عمليات به اطلاع فرماندهان رسيد. كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود.
💫بچه های اطلاعات سپاه مدت ها بود كه روی اين طرح كار می كردند. پيروزی در مراحل بعدی، منوط به موفقيت اين مرحله بود.
💫شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت می كرد، پشت سرشان علی موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند.
💫هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم!
💫پس از طی شش كيلومتر راه، خسته و كوفته در يک منطقه در ميان دشت توقف كرديم.
💫علی موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طرف رفتند. اما اثری از توپخانه دشمن نبود.
💫ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم! با اين حال، آرامش عجيبی بين بچه ها موج می زد. به طوری كه تقريبا همه بچه ها نيم ساعتی به خواب رفتند.
💫ابراهيم بعدها در مصاحبه با مجله پيام انقلاب شماره فروردين 1361 می گويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف می رفتيم چيزی جز دشت نمی ديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقی در اين حالت بوديم. خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله علیها و ائمه معصومين قسم می داديم.
💫او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان(عج) فقط آقا را صدا می زديم و از او كمك می خواستيم. اصلاً نمی دانستيم چه كاركنيم.
#ادامه👇👇