eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
💫آخرين روزهای سال 1360 بود. با جمع آوری وسائل و تحويل سلاح ها آماده حركت به سمت جنوب شديم. 💫بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است عمليات بزرگی در خوزستان اجرا شود برای همين اكثر نيروهای سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. 💫گروه اندرزگو به همراه بچه های سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. 💫روزهای آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر يک قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! 💫ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بی فايده بود. 💫گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشی و فراموش كردی تحويل دهی؟ 💫كمی فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. 💫بعد پيگيری كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده يک هفته قبل هم محمد برگشته تهران. 💫آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته برگشته روستای خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. 💫ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلی اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. 💫شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستای كوهپايه رفتيم. 💫صبح زود رسيديم. هوا تقريبا سرد بود به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم! 💫گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. 💫كمی داخل روستا دور زديم. پيرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او به ما كه غريبه ای در آن آبادی بوديم نگاه می كرد. 💫ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر 💫پيرزن هم با برخوردی خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسی می گردی؟! 💫ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائی رو می شناسی؟! 💫پيرزن گفت: كدوم محمد!؟ 💫ابراهيم جواب داد: همان كه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله. 💫پيرزن لبخندی زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. 💫ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارک كن. 💫بعد با هم راه افتاديم. 💫پيرزن ما را دعوت كرد بعد صبحانه را آماده كرد و حسابی از ما پذيرايی نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوی باشيد. 💫بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگی می كند. اما الان رفته شهر تا شب هم برنمی گردد. 💫ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاری كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! 💫پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! 💫ابراهيم ادامه داد: اسلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوری و تحويل دهی. 💫پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهای اين پسر! 💫ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمیشيم. 💫پيرزن گفت: بياييد اينجا! 💫با ابراهيم رفتيم جلوی يك اتاق. 💫 پيرزن ادامه داد: وسايل محمد توی اين گنجه است. چند روز پيش من ديدم يک چيزی را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. 💫ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسی رفتن خوب نيست! 💫پيرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می كردم. 💫بعد رفت و پيچ گوشتی آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. 💫دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمری داخل يک پارچه سفيد روی وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. 💫موقع خداحافظی ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردی!؟ 💫پيرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نورانی مگه ميشه دروغ بگيد! 💫از آنجا راه افتاديم. آمديم به سمت تهران. در مسير كمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. 💫گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلی هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد. 💫گفت: آقای مداح رو ميگی؟ 💫گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. 💫گفت: خُب بريم ديدنش. 💫رفتيم جلوی پادگان. ماشين را پارک كردم. 💫ابراهيم پياده شد. به سمت دژبانی رفت و پرسيد: سلام، آقای مداح اينجا هستند؟ 💫دژبان نگاهی به ابراهيم كرد. سر تا پای ابراهيم را برانداز نمود. مردی با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره ای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! 💫من جلو آمدم و گفتم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هستيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. 💫دژبان تماس گرفت و ما را معرفی كرد. 💫دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد. 💫سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوسيد. با من هم روبوسی كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد. 💫بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند. 💫آقای مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در كنار اعضای جلسه نشستيم. 💫بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: دوستان، همه شما من را می شناسيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلی مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. 👇👇