#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_یکم
💫آخرين روزهای سال 1360 بود. با جمع آوری وسائل و تحويل سلاح ها آماده حركت به سمت جنوب شديم.
💫بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است عمليات بزرگی در خوزستان اجرا شود برای همين اكثر نيروهای سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند.
💫گروه اندرزگو به همراه بچه های سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد.
💫روزهای آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر #ابراهيم_هادی يک قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است!
💫ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بی فايده بود.
💫گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشی و فراموش كردی تحويل دهی؟
💫كمی فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده.
💫بعد پيگيری كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده يک هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
💫آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته برگشته روستای خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد.
💫ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلی اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه.
💫شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستای كوهپايه رفتيم.
💫صبح زود رسيديم. هوا تقريبا سرد بود به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم!
💫گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده.
💫كمی داخل روستا دور زديم. پيرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او به ما كه غريبه ای در آن آبادی بوديم نگاه می كرد.
💫ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر
💫پيرزن هم با برخوردی خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسی می گردی؟!
💫ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائی رو می شناسی؟!
💫پيرزن گفت: كدوم محمد!؟
💫ابراهيم جواب داد: همان كه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله.
💫پيرزن لبخندی زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد.
💫ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارک كن.
💫بعد با هم راه افتاديم.
💫پيرزن ما را دعوت كرد بعد صبحانه را آماده كرد و حسابی از ما پذيرايی نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوی باشيد.
💫بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگی می كند. اما الان رفته شهر تا شب هم برنمی گردد.
💫ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاری كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا!
💫پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟!
💫ابراهيم ادامه داد: اسلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوری و تحويل دهی.
💫پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهای اين پسر!
💫ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمیشيم.
💫پيرزن گفت: بياييد اينجا!
💫با ابراهيم رفتيم جلوی يك اتاق.
💫 پيرزن ادامه داد: وسايل محمد توی اين گنجه است. چند روز پيش من ديدم يک چيزی را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد.
💫ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسی رفتن خوب نيست!
💫پيرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می كردم.
💫بعد رفت و پيچ گوشتی آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
💫دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمری داخل يک پارچه سفيد روی وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم.
💫موقع خداحافظی ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردی!؟
💫پيرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نورانی مگه ميشه دروغ بگيد!
💫از آنجا راه افتاديم. آمديم به سمت تهران. در مسير كمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد.
💫گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلی هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد.
💫گفت: آقای مداح رو ميگی؟
💫گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه.
💫گفت: خُب بريم ديدنش.
💫رفتيم جلوی پادگان. ماشين را پارک كردم.
💫ابراهيم پياده شد. به سمت دژبانی رفت و پرسيد: سلام، آقای مداح اينجا هستند؟
💫دژبان نگاهی به ابراهيم كرد. سر تا پای ابراهيم را برانداز نمود. مردی با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره ای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
💫من جلو آمدم و گفتم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هستيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
💫دژبان تماس گرفت و ما را معرفی كرد.
💫دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد.
💫سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوسيد. با من هم روبوسی كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد.
💫بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند.
💫آقای مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در كنار اعضای جلسه نشستيم.
💫بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد:
دوستان، همه شما من را می شناسيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلی مدال شجاعت و ترفيع گرفتم.
#ادامه👇👇