eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
میلاد بزرگ مرد تاریخ تشیع، اول مظلوم عالم، هم کفو دخت نبی س، ابوالحسن و الحسین علیهم‌السلام را به همه شیعیان عالم و روز پدر را بر حضرت بقیه الله الاعظم عج و نائب عام ایشان حضرت آیت الله خامنه ای مدظله و همه پدران سرزمینمان، بالاخص پدر بزرگوار و فرزانه خودم تبریک و تهنیت عرض مینمایم 🌹در روز پدر به ڪعبه سر باید زد 🌷بر بام نجف دوباره پر باید زد 🌹در حسرت بوسه برضریح مولا 🌷صدبوسه به دستان پدر باید زد https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
مدح حضرت علی (ع).mp3
12.84M
با عشق تو بار خواهم آمد یک روز به کار خواهم آمد... https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
جای پدران آسمانی در روز پدر بر روی زمین خالیست... پدران آسمانی مدافع حرم روزتان مبارک https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
حکمت انگشترتان این بود که از تن پاره‌پاره‌تان، دستی که مانده را راحت‌تر بشناسیم. دستی که سالها به سوی معبودتان دراز کردید، دست جانبازیتان که دست تمنایتان شده بود. ‌‌ ‌‌عقیق بر دست که نماد آرامش روح است و شما آن را به دست کردید چون می‌دانستید قرار است به آرامشی ابدی رهایی یابید. ‌‌غم و غصه‌هایتان، دردهایتان از وجود مبارکتان رهانیده می‌شوند. معنی عقیق همین است که شما به راستی می‌دانستید کجا به دست کنید. به همان دستی که ماند تا یاد را دوباره زنده کند. در سرزمین عراق بر روی زمین افتاد تا علم و علمدار روحی تازه کند در دلها... ‌‌‌‌ شما علمدار بودید بابا؛ علمدار حرم و کرامت و انسانیت. ‌‌‌‌ بی سر و سامان و حیران و سرگردان به دنبال گوشه‌ای از شما بودیم که عقیقت به روح و جانم رسید این تمام سهم ما از شما بود... ‌‌‌‌ اینکه چگونه انگشترتان را به دستم رساندید بماند بین من و شما ... قول میدم همانطور که خواستی علمدار خوبی برای علمت باشم حضرت پدر.... 🌷 https://eitaa.com/yarane_ebrahim_yazd
یاعلی! ای ابوالایتام! به خانه‌ی دلِ ما یتیمانِ آخرالزمان هم سَری بزن و دستی به سَرمان بِکِش که سخت تشنه‌ی محبت پدرانه‌ی توییم. و برایمان دعا کن که قرن هاست ازپدر دوریم و هنوز فرزندانی صالح،و لایقِ دیدار او نشده ایم. ولادت امام علی علیه السلام و روز پدر رابه محضر امام زمان عج، شما وخانواده محترم تبریک میگوییم. یاران ابراهیم پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" https://eitaa.com/yarane_ebrahim_yazd
قسمت چهل و نهم شوخ طبی🌹 🗣علی صادقی 🗣اکبر نوجوان @yarane_ebrahim_yazd
💫ابراهيم در موارد جدّيت كار بسيار جدی بود اما در موارد شوخی و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلا يكی از دلائلی كه خيلی ها جذب ابراهيم می شدند همين موضوع بود. 💫ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه كافي بود خوب غذا می خورد و می گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتری به غذا دارد. 💫با يكی از بچه های محلی گيلان غرب به يک كله پزی در كرمانشاه رفتند. آنها دو نفری سه دست كامل كله پاچه خوردند! 💫يا وقتی يكی از بچه ها، ابراهيم را برای ناهار دعوت كرد. برای سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادی برنج و..آماده كرد، که البته چيزی هم اضافه نيامد! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكی از رفقا برای مراسم افطاری رفتيم. 💫صاحب خانه از دوستان نزديک ابراهيم بود. خيلی تعارف می كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريبا چيزی از سفره اتاق ما اضافه نيامد! 💫جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می كرد. 💫يكی يكی آنها را می آورد و می گفت: ابرام جون، ايشون خيلی دوست داشتند شما را ببينند.. 💫ابراهيم كه خيلی خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد می كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی كند. 💫جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خنديد. 💫وقتی ابراهيم می نشست، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! 💫چندين بار اين كار را تكرار كرد. 💫ابراهيم كه خيلی اذيت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه! 💫آخرشب می خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! 💫جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسی! 💫من ايستادم. ابراهيم با صدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكی از جوان های مسلح جلو آمد. 💫ابراهيم ادامه داد: دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. يک موتور دنبال ما داره می ياد كه.. 💫بعد كمی مكث كرد و گفت: من چيزی نگم بهتره، فقط خيلی مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! 💫بعد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمی جلوتر رفتم توی پياده رو ايستادم. دوتايی داشتيم می خنديديم. 💫موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! 💫بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه می گفت كسی اهميت نمی داد. 💫تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. كلی معذرت خواهی كرد و به بچه های گروهش گفت: ايشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سيدالشهداء علیه السلام هستند. 💫بچه های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهی كردند. 💫جعفر هم كه خيلی عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفی بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. 💫كمی جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد می خنديد! 💫تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. 💫ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. 💫اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. 💫خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. @yarane_ebrahim_yazd
💞 " [ تـــو ] " { هزار سال است منتظرے و من هنوز جای سرباز ؛😔💔 سربارت بوده ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ...}😞 @yarane_ebrahim_yazd
بسم رب شهداء والصدیقین سلام من به شهیدان گمنام سلام به خاکریزهای شلمچه،‌ فکه و… سلام به استخوان های بی پلاک سلام به لاله های سرخ سلام به سربندهای و سلام برقبرهای بی نام سلام بر (‌ره) سلام به شهدایی 🕊 @yarane_ebrahim_yazd
💫برای مراسم ختم شهيد شهبازی راهی يكی از شهرهای مرزی شديم. 💫طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. 💫ظهر هم برای مهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد. 💫در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم و كنار ابراهيم نشستم. 💫ابراهيم و جواد دوستانی بسيار صميمی و مثل دو برادر برای هم بودند. 💫شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود. 💫در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسی هم كه به سراغش رفتند جواد بود. 💫ابراهيم در گوش جواد، كه چيزی از اين مراسم نمی دانست حرفی زد! 💫جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدی ميگی؟! 💫ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچی نگو! 💫بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلی شديد و بدون صدا می خنديد. 💫گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند! 💫رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! 💫چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زير آب گرفت. جواد در حالی كه آب از سر و رويش می چكيد با تعجب به اطراف نگاه می كرد. 💫گفتم: چيكار كردی جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشک كند! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم، جواد و رضا گودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. 💫از اينكه آنها سالم بودند خيلی خوشحال شديم. 💫جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. 💫دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شـدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی كردند. 💫يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! 💫يک لحظه همه ساكت شدند. 💫ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. 💫يک نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود. 💫ابراهيم ادامه داد: جواد.. جواد! يک دفعه اشک از چشمانش جاری شد. 💫چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور بقيه هم گريه می كردند. 💫يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چی، چی شده!؟ 💫جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. 💫بچه ها با چهره هايی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می گشتند. 💫 اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان. @yarane_ebrahim_yazd
🛑حالا که به دلایل مختلف اردوی راهیان نور امسال لغو شده است، مقاومت در جبهه‌ی فرهنگی همچنان ادامه دارد و ما به تأسی از سیدالشهدای مقاومت، راهیان نور را با همان چفیه ولباس خاکی اش، با همان اشک ها و زمزمه‌های پنهانی اش، و با همان سبک زندگی شهدایی‌اش ادامه خواهیم داد.. با از شهدا فاصله نگیریم. 👌 با 🌱 🌱 تجربه کنید. 🔰 زمان حرکت قافله : ☀️ فردا صبح علی الطلوع ☀️ ✌️ دوستان خود را با قافله همراه کنید. 🆔 ایتا: eitaa.com/ghafele_asheghan 🆔 اینستاگرام : instagram.com/ghafele_asheghan 🆔 سروش : sapp.ir/ghafele_asheghan 🆔 تلگرام : t.me/ghafele_asheghan313
⚘﷽⚘ سلام امام زمانم قـــــرار دل ز فـراقت دگر قــ💔ــرار ندارم به انتـــظار قسم تــــــاب انتــ🌤ــظار ندارم ... @yarane_ebrahim_yazd
خدایا ابتدای صبـح که رزق بندگانت راتقسیم میکنی میشود رزق من امروز رفاقتی باشد از جنس باعطـر @yarane_ebrahim_yazd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_216815022.mp3
5.72M
🔳 (س) 🌴تموم شده کار تو 🌴شروع شده کار من 🎤 التماس دعا 😭😭 @yarane_ebrahim_yazd
🥀 🔸بےسبب نیسٺ اگر ذڪر تو برلب داریم یاڪه ماتم زده هستیم و زِغم داریم 🔸روضہ ونوحہ وگریہ، وهمین رخٺ عزا یادگارےسٺ ڪه از داریم 💔 (س)🏴 🥀 🏴 @yarane_ebrahim_yazd
👤استاد : ‏ساعت هایمان را کوک کنیم ! یٰا صٰاحِبَ الزْمانْ اَدْرِکنٰا وَ انْظُرْ إِلَیْنَا نَظْرَةً رَحِیمَة... پویش همگانی ‎ ( دعای ‎ ) به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) و رفع گرفتاری از مردم از سه شنبه ۲۰ اسفند رأس ساعت ده شب به مدت چهل شب @Masaf @yarane_ebrahim_yazd
💫آخرين روزهای سال 1360 بود. با جمع آوری وسائل و تحويل سلاح ها آماده حركت به سمت جنوب شديم. 💫بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است عمليات بزرگی در خوزستان اجرا شود برای همين اكثر نيروهای سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. 💫گروه اندرزگو به همراه بچه های سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. 💫روزهای آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر يک قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! 💫ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بی فايده بود. 💫گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشی و فراموش كردی تحويل دهی؟ 💫كمی فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. 💫بعد پيگيری كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده يک هفته قبل هم محمد برگشته تهران. 💫آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته برگشته روستای خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. 💫ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلی اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. 💫شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستای كوهپايه رفتيم. 💫صبح زود رسيديم. هوا تقريبا سرد بود به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم! 💫گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. 💫كمی داخل روستا دور زديم. پيرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او به ما كه غريبه ای در آن آبادی بوديم نگاه می كرد. 💫ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر 💫پيرزن هم با برخوردی خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسی می گردی؟! 💫ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائی رو می شناسی؟! 💫پيرزن گفت: كدوم محمد!؟ 💫ابراهيم جواب داد: همان كه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله. 💫پيرزن لبخندی زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. 💫ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارک كن. 💫بعد با هم راه افتاديم. 💫پيرزن ما را دعوت كرد بعد صبحانه را آماده كرد و حسابی از ما پذيرايی نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوی باشيد. 💫بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگی می كند. اما الان رفته شهر تا شب هم برنمی گردد. 💫ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاری كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! 💫پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! 💫ابراهيم ادامه داد: اسلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوری و تحويل دهی. 💫پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهای اين پسر! 💫ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمیشيم. 💫پيرزن گفت: بياييد اينجا! 💫با ابراهيم رفتيم جلوی يك اتاق. 💫 پيرزن ادامه داد: وسايل محمد توی اين گنجه است. چند روز پيش من ديدم يک چيزی را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. 💫ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسی رفتن خوب نيست! 💫پيرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می كردم. 💫بعد رفت و پيچ گوشتی آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. 💫دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمری داخل يک پارچه سفيد روی وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. 💫موقع خداحافظی ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردی!؟ 💫پيرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نورانی مگه ميشه دروغ بگيد! 💫از آنجا راه افتاديم. آمديم به سمت تهران. در مسير كمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. 💫گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلی هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد. 💫گفت: آقای مداح رو ميگی؟ 💫گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. 💫گفت: خُب بريم ديدنش. 💫رفتيم جلوی پادگان. ماشين را پارک كردم. 💫ابراهيم پياده شد. به سمت دژبانی رفت و پرسيد: سلام، آقای مداح اينجا هستند؟ 💫دژبان نگاهی به ابراهيم كرد. سر تا پای ابراهيم را برانداز نمود. مردی با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره ای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! 💫من جلو آمدم و گفتم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هستيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. 💫دژبان تماس گرفت و ما را معرفی كرد. 💫دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد. 💫سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوسيد. با من هم روبوسی كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد. 💫بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند. 💫آقای مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در كنار اعضای جلسه نشستيم. 💫بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: دوستان، همه شما من را می شناسيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلی مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. 👇👇
💫گروه توپخانه من سخت ترين مأموريت ها را به نحو احسن انجام داد و در همه عملياتهايش موفق بوده. 💫من سخت ترين و مهمترين دوره های نظامی را در داخل وخارج كشور گذرانده ام. 💫اما كسانی بودند و هستند كه تمام آموخته های من را زير سؤال بردند. 💫بعد مثالی زد كه: قانون جنگ های دنيا می گويد؛ اگر به جايی حمله می كنيد كه دشمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشی. مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتوانی موفق شوی. 💫بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقای هادی و دوستانش كارهائی می كردند كه عجيب بود. 💫مثلاً در عملياتی با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير می آوردند. من هم پشتيبانی آنها را انجام می دادم. 💫خوب به ياد دارم كه يكبار می خواستند به منطقه بازی دراز حمله كنند. من وقتي شرايط نيروهای حمله كننده را ديدم به دوستم گفتم: اينها حتما شكست می خورند. 💫اما در آن عمليات خودم مشاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن، بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند! 💫يكي از افسران جوان حاضر در جلســه گفت: خُب آقای هادی، توضيح دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟ 💫ابراهيم كه سر به زير نشسته بود گفت: نه اخوی، ما كاری نكرديم. آقای مداح زيادی تعريف كردند، ما كاره ای نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود. 💫آقای مداح گفت: چيزی كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگ ها حرف اول را می زند روحيه نيروهاست. 💫اينها با يک تكبير، چنان ترسی در دل دشمن می انداختند كه از صد تا توپ و تانک بيشتر اثر داشت. 💫بعد ادامه داد: اينها دوستی داشتند كه از لحاظ جثه كوچک ولی از لحاظ قدرت و شهامت از آنچه فكر می كنيد بزرگتر بود. 💫اسم او اصغر وصالی بود كه در روزهای اول جنگ با نيروهايش جلوی نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. 💫من از اين بچه های بسيجی و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه می فرمايد: اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه می كنيد. 💫ساعتی بعد از جلسه خارج شديم. 💫از اعضای جلسه معذرت خواهی كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. 💫بين راه به اتفاقات آن روز فكر می كردم. 💫ابراهيم اسلحه كمری پرماجرا را تحويل سپاه داد و به همراه بچه های اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند. 💫دوران تقريبا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شيرين تمام شد. 💫دورانی كه حماسه های بزرگی را با خود به همراه داشت. 💫در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حملات يک گروه كوچک چريكی بودند. @yarane_ebrahim_yazd
❤ چه آسمانی پدری هستی که خود قرنهاست اسیر غربت وغیبتی اما فرزندانت را ازشمیم بهاری یادت بی نصیب نمی گذاری. تنها به لطف مهر و عنایت توست که زنده ایم @yarane_ebrahim_yazd