🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
🌸🍃 حکایت پند آموز پدر
🖌چوپانى پدر خردمندى داشت.
✅روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند!
به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز!
🌴 پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆این سخن سعدی را کامل کنید
نیکی چو از حد بگذرد.......... ؟
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۴۴
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
يكي يه خربزه مي خره ببره خونه توي راه وسوسه ميشه كه خوبه خربزه رو ببرم به رسم بزرگون گوشتشو بخورن و باقي شو كناربگزارم تا اگر كسي از اينجا رد شد فكر كنه كه خاني از اينجا گزشته و گوشت خربزه رو خورد ه و گوشتش رو انداخته اينجا
به اين نست گوشت خربزه رو خورد خواست پوستش رو دور بندازه كه با خودش گفت:بهتره پوستش رو هم گاز بزنم تا مردم فكر كنن نوكري هم بوده
پوست خربزه رو گاز زد و خواست پوست نازك شده رو دور بندازه كه به اين فكر افتاد كه پوست خربزه رو هم بخوره تا مردم بگن .......
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 ادامه ی متن بالا یک ضرب المثل معروف است آن را به صورت ویس برای مربی خود ارسالکنید 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۴۵
تهییه کننده مبینا عباسی پور کد ۵۶🌷
مربی گروه داستان سرایی 🌷
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
یک روز ماهیگیری در رودخانه ای ماهی می گرفت.او تورهای خود را درست در میان جریان آب از یک ساحل به ساحل دیگر نهاد . سنگی راهم به ریسمانی بست و آب را با ان به هم می زد تا ماهیان در حال شنا سوراخ های تور را نبینند و بر اثر آلودگی آب ، راه خود را پیدا نکنند و در تور گرفتار شوند.یکی از ساکنان آن محل او را دید و گفت: ای مرد ماهیگیر، چرا آب را گل می کنی؟ این آب اشامیدنی ماست و با این کار تو، آلوده می شود. ولی ماهیگیر جواب داد:
من چه کار کنم؟ من هم می خواهم ماهی بگیرم تا از گرسنگی نمیرم؛ پس باید آب گل آلود شود تا ماهیان به دام من بیفتند...
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 ادامه ی متن بالا یک ضرب المثل معروف است آن را به صورت ویس برای مربی خود ارسالکنید 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۴۷
تهییه کننده مبینا عباسی پور کد ۵۶🌷
مربی گروه داستان سرایی 🌷
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
گویند: سعدی از دیاری به دیار دگر میرفت. در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد كه از آنجا عبور كرده بودند. كمی كه رفت جای پنجههای دست مسافر را دید كه به زمین تكیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: سوار این شتر زن آبستنی بوده، بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده، باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: شتر یک چشم كور، یک چشم بینا داشته
از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از مقابلش گذشته بود به خواب میرود و وقتی كه بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: شتر مرا ندیدی؟ سعدی گفت: ترا شتر یک چشم كور نبود؟ مرد گفت: آری ، گفت: یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟ گفت: آری، گفت: زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟ گفت: چرا ، سعدی گفت: من ندیدم! مرد ساربان كه همه نشانها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: شتر مرا دزدیدهای و همه نشانیها نیز صادق است. بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن.
سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علـامتها فهمیدم، چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت:................
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 ادامه ی متن بالا یک بیت شعر معروف است آن را به صورت ویس برای مربی خود ارسالکنید 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_
تهییه کننده مبینا عباسی پور کد ۵۶🌷
مربی گروه داستان سرایی 🌷
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩
💢 "شیر صحرا
🔸فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد!
🔹وی با کمک هشت کلاه سبز ایرانی در منطقه دشت عباس چنان بلایی بر سر نیروهای عراقی آورد که رادیو عراق اعلام کرد؛ یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقر شده است!
🔸 در سال 1335 وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست.
🔹 فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود.
🔸 دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند.
🔹در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان ، اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند.
🔸 وی اولین کسی بود که در دوران دفاع مقدس توانست نیروهای عراقی را به اسارت بگیرد ، او طی نامه ای به صدام حسین وی را به نبرد در دشت عباس فرا خواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال "عبدالحمید" به منطقه دشت عباس فرستاد ، "عبدالحمید" کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود و هفتم شده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت گرفت.
🔹 درسال 1362 به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر 23 نیروهای ویژه منصوب شد. بخاطر رشادتش در جنگ به او لقب "شیرصحرا" دادند.
🔸 دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. کارهای او با هیچ قاعده ای جور در نمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام می رساند؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی شوم. آخر چطور می شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟»
🔹وی در عملیات "قادر" در منطقه "سرسول" بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت🌹 رسید. بعداز شهادت او رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد.
🔸 اینها گوشه ای از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند.
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 شیر صحرا" لقب کدامیک شهدای دفاع مقدس بود؟ 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
ﺷﺨﺼﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﺍﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﺮﻭﺧﺖ ؛ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﻣﻐﺒﻮﻥ ﺷﺪﻩ (ﮐﻼﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﻓﺘﻪ)، ﺁﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ.
ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺮﻭ ﺩﺑﻪﺍﯼ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺗﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭﻏﻨ به تو ﺑﺪﻫﻢ. ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺩﺑﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﻏﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ، ﺍﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺑﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ.
ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭﻏﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭﻏن ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﺮ.....
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 ادامه ی متن بالا یک ضرب المثل معروف است آن را به صورت ویس برای مربی خود ارسالکنید 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۵۲
تهییه کننده مبینا عباسی پور کد ۵۶🌷
مربی گروه داستان سرایی 🌷
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
🔰سردار قاعده مذاکره را بلد بود؛
✅«من قاسم سلیمانیام! خوب بدانید با چه کسی طرف هستید!»
✍🏻«اشرار حدود ۹۰ نفر از نیروهای آموزشی نیروی انتظامیمان را گروگان گرفته، قصد داشتند از طریق پاکستان یا افغانستان، آنها را به آن سوی مرز ببرند. آنها در ملک «سیاهکوه» مستقر شده بودند.
سردار سلیمانی با کسب تکلیف از مقام معظم رهبری، این اجازه را گرفته بود که اگر حتی متحمل یک جنگ هشت ساله دیگر شویم، گروگانها باید آزاد شوند. یعنی میتوانستیم با نفوذ در خاک پاکستان و افغانستان، اشرار را محاصره کنیم؛ که این کار به سرعت انجام شد.
توسط بیسیم راکال با بیت حضرت آقا ارتباط داشتیم و حضرت آقا نیز، هر لحظه نتیجه را میپرسیدند.
بعد از اینکه سردار از محاصره کامل اطمینان پیدا کردند، دستور حمله را صادر نمودند. ابتدا نیروهایی که از آنطرف مرز برای کمک به اشرار از طریق رباط افغانستان در حرکت بودند، با اجرای آتش حجیم و دقیق، یا کشته شدند یا فرار کردند.
قبل از اجرای آتش، فردی بهنام «خلیفه» که خود را حاکم رباط میخواند، میخواست میانجیگری کند؛ اما سردار قبول نکرد.
حاجقاسم عمداً از جایی دستور حرکت داد که کاملاً در دید دشمن قرار بگیریم. بعد از اجرای آتش و حرکت ما، اشرار راضی به مذاکره شدند؛ که سردار پس از کسب تکلیف از حضرت آقا و بهم خوردن تعادل روحی دشمن، بهواسطه «خلیفه» راضی به مذاکره شد.
سردار قاعدة مذاکره را بلد بود. آنها وقت میخواستند؛ اما سردار قبول نکرد و پیام داد: «ما جنگ هشتساله را پشت سر گذاشتهایم. اگر فکر میکنید گروگانها مانعی برای اجرای عملیات هستند، در اشتباه هستید. برای حفظ کشور و انقلاب هیچ ابایی از تقدیم شهید نداریم. من قاسم سلیمانی هستم؛ خوب بدانید با چه کسی طرف هستید. ده دقیقه دیگر ملکسیاه را به آتش میکشم و نسلی از شما باقی نخواهم گذاشت.»
دشمن حسابی ترسیده بود و پیشنهاد کرد: «شما یک راه را باز بگذارید تا ما برویم و گروگانها هم در اختیار شما باشند.» سردار با هیبت و قاطع فرمود: «تا گروگانها آزاد نشوند، حرف از مذاکره نزنید. منتظر باشید که من دستور حمله را صادر کردم.» بعد با بیسیم شروع حمله را اعلام کردند.
وقتی دشمن قاطعیت حاجقاسم را دید، پرسید چه ضمانتی هست که «بعد از آزادی گروگانها حمله نکنید؟» سردار گفت: «من قاسم سلیمانی هستم و باید به قول و عهدی که میدهم، اطمینان کنید.»
نمیدانم در این پیام چه بود که اشرار راضی شدند و بدون هیچ پیششرطی، گروگانها را آزاد کردند.
بعد هرچه بچهها اصرار بر ادامه عملیات کردند، سردار قبول نکرد و گفت: «قطعاً حضرت آقا هم راضی نخواهند شد.» وقتی از آقا پرسیدند، ایشان هم فرمودند: «به قول خودتان وفا کنید!»💐
🔹راوی: سردار مرتضی عفتی (همرزم شهید سپهبد قاسم سلیمانی)
📙برشی از کتاب- سال نامه 450 صفحه ای رزمندگان شمال که بهمن ماه منتشر خواهد شد.🙏
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 مهمترین درسی که از این متن میگیرد چیست 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۵۳
:
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
🔰شانس
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
🌺هر سد و مانعی میتواند یک ......... برای تغییر زندگی انسان باشد!
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 جای خالی را پرنمایید 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۵۴
🤓__ ❇️🔻❇️ __🤓
😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁
🤓 ❇️🔺❇️ 🤓
💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩
یک روز ماهیگیری در رودخانه ای ماهی می گرفت.او تورهای خود را درست در میان جریان آب از یک ساحل به ساحل دیگر نهاد . سنگی راهم به ریسمانی بست و آب را با ان به هم می زد تا ماهیان در حال شنا سوراخ های تور را نبینند و بر اثر آلودگی آب ، راه خود را پیدا نکنند و در تور گرفتار شوند.یکی از ساکنان آن محل او را دید و گفت: ای مرد ماهیگیر، چرا آب را گل می کنی؟ این آب اشامیدنی ماست و با این کار تو، آلوده می شود. ولی ماهیگیر جواب داد:
من چه کار کنم؟ من هم می خواهم ماهی بگیرم تا از گرسنگی نمیرم؛ پس باید آب گل آلود شود تا ماهیان به دام من بیفتند...
✅ اما سوال...؟🤔🧐
🔆 ادامه ی متن بالا یک ضرب المثل معروف است آن را به صورت ویس برای مربی خود ارسالکنید 🔆
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۴۶
تهییه کننده مبینا عباسی پور کد ۵۶🌷
مربی گروه داستان سرایی 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️🤓❇️🧐❇️🤯❇️🤔🤔🤔
#زنگ-تفکر😱😱😱🤯🤯🤯🤯🤯😳😳
یک سوال با ۱۵ امتیاز🤩🤩🤩🤩
🖌🎁 بهترین هدیه پدر به دختر🎁
شیخ صدوق میگوید: از حضرت امیر مؤمنان روایت شده که آن حضرت به مردی از «بنی سعد» فرمود: آیا میخواهی از خودم و فاطمه برایت سخن بگویم؟!
حضرت فاطمه در خانه ی من بود. او با مشک آب، آنقدر آب آورد که بند مشک در بدن او اثر کرد، آن قدر با آسیاب دستی کار کرد که دستهایش تاول زدند، آنقدر خانه را جارو زدند که لباسهایش تیره رنگ گردید و آنقدر زیر دیگ ،آتش روشن کرد که لباسهایش سیاه رنگ شد.
من به او گفتم: کاش نزد پدرت رسول خدا(ص) میرفتی و از او خادمی درخواست میکردی؟تا آن خادم عهده دار اینکارها میشد. فاطمه(س) نزد پیامبر رفت. وقتی بر پیامبر(ص) وارد شد دید عده ای با پیامبر گفتگو میکنند. از شرم و حیا چیزی به پدرش نگفت و برگشت.
پیامبر(ص) از آمدن فاطمه فهمید که با ایشان کاری دارد. فردا صبح زود پیامبر(ص) به خانه ما آمد .آن حضرت سلام کرد. جواب دادیم و گفتیم: علیکم السلام یا رسول الله! بفرمائید.
آن حضرت آمد نشست و فرمود: دخترم فاطمه! دیروز چه کار داشتی که نزد من آمدی؟
فاطمه شرم کرد که جواب بگوید. من جواب دادم و گفتم: آنقدر آب آورده که بند مشک در بدن او اثر کرده، ........
من به او گفتم که کاش نزد پدرت میرفتی و خادمی درخواست میکردی.
پیامبر اسلام(ص) فرمود: آیا نمیخواهید چیزی به شما یاد بدهم که از خادم بهتر است؟!
و امّا سوال✅✅
هدیه پیامبر به حضرت زهرا سلام الله علیها چه بود؟
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
#زنگ_تفکر_۶۰