eitaa logo
سربازان امام زمان
2.6هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11.2هزار ویدیو
739 فایل
کپی ازاد لینک دعوت کانال تلگرام ما روبیکا ما صفحه ما در روبینو https://rubika.ir/yaranmontaazer http://rubika.ir/yaranmontazerr https://t.me/fuunny_patog https://eitaa.com/yaranmontaazer برا تماس با ادمین @sarbaz_emamee_zaman
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼 ؛ 📌 ...وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ… ▫️ قاصدان کوفه کارشان سکّه شده بود؛ برای رساندن دعوتنامه‌ها به امام حسین، شب و روز نمی‌شناختند و مدام در حال تاختن بودند. کوفه لبریز از لشکر بود تا رسم مهمان‌نوازی را به جا بیاورد! ▪️ دعاهای فرجِ پشت سر هم و ندبه‌های جمعه، به سوی امام زمان رهسپارند، اما خدا هنوز در صداقت ادعای من شک دارد. داستان تلخ کوفه، هنوز جگر‌سوز است. پس جان برادر! #⃣ ۳۴ ؛
🖼 ؛ 📌 ...وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ… ▫️ قاصدان کوفه کارشان سکّه شده بود؛ برای رساندن دعوتنامه‌ها به امام حسین، شب و روز نمی‌شناختند و مدام در حال تاختن بودند. کوفه لبریز از لشکر بود تا رسم مهمان‌نوازی را به جا بیاورد! ▪️ دعاهای فرجِ پشت سر هم و ندبه‌های جمعه، به سوی امام زمان رهسپارند، اما خدا هنوز در صداقت ادعای من شک دارد. داستان تلخ کوفه، هنوز جگر‌سوز است. پس جان برادر! #⃣ ۳۴ ؛
🖼 ؛ 📌 ...بِاَبي اَنْتَ وَاُمّي… ▫️ - از حسینم چه خبر؟ + اُم البنین! خبر داری عون رو کشتن؟ جعفرت رو کشتن… عثمانت رو کشتن… عبّاست رو کشتند...  - به فدایِ حسین! از حسینم چه خبر؟!  ▪️ یک نفر بود، اما کلی عنوان و لقب داشت: همسر شهید، مادر شهید، خواهر شهید... تنها آرزویش این بود که خودش هم برای مهدی فاطمه شهید شود. #⃣ ۳۶  ؛
🖼 ؛ 📌 ...وَاَكْرَمَني بِكَ... ▫️ «جون بن ابی مالک»، غلام سیاه‌پوست امام حسین بود. اجازهٔ میدان خواست، امام اجازه نداد.  جون گفت: چون غلامم و سیاه، بهشت را از من دریغ نکنید... با شیرین‌زبانیش رخصت گرفت و لحظه‌ای بعد، در آغوش امام، شربت شهادت نوشید. ▪️ حسن باقری خبرنگار بود، اما خاک جبهه و عشق به ولایت و انقلاب و هوش سرشارش از او فرمانده‌ و نخبهٔ جنگی ساخت. حسن باقری با شهادت به کرامت ابدی رسید. #⃣ ۳۷  ؛
🖼 ؛ 📌 ...اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَي الاَْرْواحِ الَّتي... ▫️ خم شد. صورت بابا را بوسید. باورش نمی‌شد که بابای رشیدش در دامن کوچکش جا شده بود. ▪️ خم شد، دستی به محاسن زیبای بابا کشید. مسافرش با سربند «یا صاحب‌الزمان» و لبخندی زیبا از سوریه برگشته بود تا به او بفهماند، سلامش را به ارباب می‌رساند، اگر سعی کند، راه بابا را برود. درست مثل رقیه... #⃣ ۳۸  ؛
🖼 ؛ 📌 ...اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَي الاَْرْواحِ الَّتي... ▫️ خم شد. صورت بابا را بوسید. باورش نمی‌شد که بابای رشیدش در دامن کوچکش جا شده بود. ▪️ خم شد، دستی به محاسن زیبای بابا کشید. مسافرش با سربند «یا صاحب‌الزمان» و لبخندی زیبا از سوریه برگشته بود تا به او بفهماند، سلامش را به ارباب می‌رساند، اگر سعی کند، راه بابا را برود. درست مثل رقیه... #⃣ ۳۸  ؛
🖼 ؛ 📌 ...وَاِلي اميرِالْمُؤْمِنينَ... ▫️ لحظاتی قبل از وداع از این دنیا، دستان فرزند برومندش عباس را در دستان امام حسین گذاشت و به او سفارش کرد، در کربلا برادرش را تنها نگذارد... ▪️ وقتی ترکش هر دو دستش را قطع کرد و با صورت به زمین افتاد، طعم روضهٔ علمدار را فهمید. خوشحال بود که به علمدار شباهتی دارد... #⃣ ۴۰  ؛
🖼 ؛ 📌 ...وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ... ▫️ بیش از سیزده تیر در بدن داشت، اما نگران بود، مبادا برای امامش کم گذاشته باشد. گفت: آیا وفا کردم یابن رسول الله؟ امام فرمود: تو پیشاپیش من در بهشت هستی.  خیالش راحت شد. بهشت بدون حسین را نمی‌خواست. ▪️ با شهدا مأنوس بود و کارهای خیرش را به نیابت از آن‌ها انجام می‌داد. شب‌های جمعه اما سنگ تمام می‌گذاشت.  دلش به حرف شهید زین‌الدین گرم بود. به اینکه «هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آن‌ها شما را نزد اباعبدالله علیه‌السلام یاد می‌کنند.» #⃣ ۴۱  ؛
🖼 ؛ 📌 ...اَللَّـهُمَّ اجْعَلْني في مَقامي هذا... ▪️ بی‌تاب شهادت بود. اذن میدان خواست، اما مَشک انتظار او را می‌کشید. لب‌های خشکیده، چشم امیدشان به عمو بود. وقتی آب از لای انگشتانش فرو ریخت، آب شد. روضهٔ هر شیعه که آرزو می‌کند کربلا بود: یا لیتنی کنت معکم فافوزا فوزا عظیما… ▫️ وقتی خبر شهادت دوستانش را می‌شنید که بر اثر کرونا یا در خیابان یا در حرم امام رضا یا شاه‌چراغ به شهادت می‌رسند، با اشک در سجده التماس می‌کرد: خدایا! ما رو هم با شهادت بخر... #⃣ ۴۲  ؛
🖼 ؛ 📌 ...مُصيبَةً ما اَعْظَمَها... ▪️ نقاش برای کشیدن تابلوی عاشورا مردد بود؛ نمی‌دانست کدام واقعه را بکشد. دست به کمر‌شدن برادر کنار برادر یا نماز نشستهٔ خواهر و اسارتش را، یا صحنهٔ جانبازی علی اکبر و محاصرهٔ قاسم را... تابلوی نقاشی برای این حادثه، خیلی کوچک بود! ▫️ پیرمرد، دفتر شعرش را بست؛ نمی‌دانست کدام صحنه را بزرگ‌ترین مصیبت بداند تا برایش شعر بسراید. قصه سیلی و درِ سوخته و شهادت محسن، یا فرق شکافته را، تکه‌های جگر در تشت یا قصه‌های تکان‌دهندهٔ کربلا را... اشک، تنها همراز روضه‌های هر‌روزش بود. #⃣ ۴۳  ؛
🖼 ؛ 📌...وَهذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ... ▪️- خولی! سر حسین را به چند سکه فروختی! + آنقدری هست که تا پایان عمر خوش بگذارنم! مختار، چقدر زود طومار عمرش را پیچید. ▫️رسانه‌های مدعی آزادی، نتوانستند شادی خود را نشان ندهند. خون حاج قاسم، چهره‌شان را برملا کرد و همه، چهرهٔ زشت و کریه آن‌ها را به وضوح دیدند. #️⃣  ۴۴ ؛
🖼 ؛ 📌 ...وَعَلي اَصْحابِ الْحُسَيْنِ... ▫️ «عمر بن جناده»، نوجوانی یازده‌ساله بود. وقتی با اصرار از اباعبدالله اذن میدان گرفت، چنان رجزی خواند که همه مجذوب شهامتش شدند: «امیری حسین و نعم الامیر... » ▪️ - فاصلهٔ «مصطفی صدر‌زاده» با داعشی‌ها خیلی نزدیک بود. + قبل از شهادت چیکار کرد؟ - رجز خواند، آن هم چه رجزی! با صلابت می‌گفت: نحن شیعه علی بن ابی‌طالب... یا ایها الملعون! #️⃣  ۴۵ ؛