سرکار خانم شایسته تهران:
📚 #حکایت مراقب چشمانت باش
✅جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
🟢 وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
💎حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
🟢 جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
https://eitaa.com/yasahe
📘❣🌹💙💞💙🌹❣📘
"پند لقمان حکیم به فرزند"
ای جان فرزند؛
هزار حکمت آموختم که از آن،
چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن چهارصد،
هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است؛
دو چیز را هرگز فراموش مکن؛
"خدا" و "مرگ" را.
دو چیز را همیشه فراموش کن؛
"هنگامی که به کسی خوبی کردی"
"زمانی که از کسی بدی دیدی"
و هر گاه به مجلسی وارد شدی"زبان نگه دار"
اگر به سفره ای وارد شدی"شکم نگه دار"
وقتی وارد خانه ایی شدی"چشم نگه دار"
و زمانی که برای نماز ایستادی"دل نگه دار"
https://eitaa.com/joinchat/2982805560C0db2510922
🌹🖤💙
💙🖤
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚💛❤️💚❤️
🖤💙
💙🖤🌹
#حکایت 📚
👨🦱فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد!
👨⚕دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم!
شما این پول رو بگیر بی خیال شو
🙋♂بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه!
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه!
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی!
👨🦱مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مريض نيستم اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی محل كارم!
و این است حکایت روزگار ما😂😂😂
#حکایت 📚
🐍زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت و خیلی اون مار رو دوست داشت که هفت فوت(بیشتر از دو متر) طولش بود. یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد پیش دامپزشک. دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما خودش و جمع میکنه و کش میده؟
📍-بله ،و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم. دامپزشک گفت: مار مریض نیست بلکه داره خودشو اماده میکنه که شما رو بخوره!!!
مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه!!!
حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون؛
خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسب اند..!
https://eitaa.com/yasahe
📘❣🌹💜❤️💙💚💛💚💙❤️💜🌹❣📘
#حکایت
📚مرغ دو منی!!
🐺شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.
🐺شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد.
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای؟ گفت: ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند!
روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است!
🐔وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند.
📘💜📘💜📘💜📘💜📘💜📘💜📘💜
📚 #حکایت خوابگزار
🛡در زمان های گذشته، یکی از خلفای عباسی خوابی می بیند. خوابگزاری را میطلبد و می گوید: خواب دیدم که تمامی دندانهایم افتاده تعبیرش چیست؟
خوابگزار پاسخ می دهد: تعبیر خواب شما اینست که تمام اقوام و بستگانت قبل از شما خواهند مرد!!
👳♂خلیفه ازاین سخن برآشفته می شود و می گوید: مردک زندگی پس از بستگانم به چه درد من می خورد؟
و دستور می دهد تا بخاطر این گستاخی، تازیانه ای چند به او زده و اخراجش می کنند.
👴خوابگزار دیگری را می طلبد و خواب خود را باز گو می نماید. خوابگزار عاقل و فهمیده، در تعبیر خواب می گوید:
- عمر خلیفه طولانی تر از عمر سایر بستگان وخویشانش خواهد بود.
خلیفه شاد می شود و با پرداخت صله گرانبها، او را مرخص می نماید.
کلماتی که برای سخن گفتن می گزینیم، می تواند سرنوشت ما را عوض کند!
📕🖤📕🖤📕🖤📕🖤📕🖤📕🖤
📚#حکایت احتراموالدین
💎 آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
🔻چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
💎گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج..
📗💛📗🖤📗💛📗🖤📗💛📗🖤
📚 #حکایت چهار نعل
مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت.
اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی می رفت.
مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد: کجا می روی؟
مرد اسب سوار جواب داد: نمی دانم از اسب بپرس!
♦️این داستان به این موضوع تاکید دارد: برخی سوار بر عادتهایشان می تازند، بدون اینکه بدانند به کجا می روند!!
https://eitaa.com/yasahe
📙💜📙💚📙❤️📙🖤📙💛📙💙
مناجاتے زیبا از خواجه عبدالله انصاری:
بارالها؛
از كوے تو بيرون نشود پاے خيالم
نكند فرق به حالم
ڪه برانی
چه بخوانی
چه به اوجم برسانی
چه به خاكم بكشانی
نه من آنم كه برنجم
نه تو آنے كه برانی...
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنے كه گدا را ننوازے به نگاهی
در اگر باز نگردد، نروم باز به جايی
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهے چه نخواهی
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی...
📘🌹❤️📘🌹❤️❤️🌹📘🌹📘
#حکایت 📚
🌸روزے لقمان بـہ پسرش گفت امروز بـہ تو 3 پند مے دهم ڪـہ ڪامروا شوی.
اول اینڪـہ سعے ڪن در زندگے بهترین غذاے جهان را بخوری!
دوم اینڪـہ در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابے !
سوم اینڪـہ در بهترین ڪاخها و خانـہ هاے جهان زندگے ڪنے !!!
پسر لقمان گفت اے پدر ما یڪ خانوادہ بسیار فقیر هستیم چطور من مے توانم این ڪارها را انجام دهم؟
💕لقمان جواب داد :
اگر ڪمے دیرتر و ڪمتر غذا بخورے هر غذايے ڪـہ میخورے طعم بهترین غذاے جهان را مے دهد.
💞اگر بیشتر ڪار ڪنے و ڪمے دیرتر بخوابے در هر جا ڪـہ خوابیدہ اے احساس مے ڪنے بهترین خوابگاـہ جهان است.
💞و اگر با مردم دوستے ڪنے و در قلب آنها جاے مے گیرے و آنوقت بهترین خانـہ هاے جهان مال توست...
💛🖤📕🖤💛📕🖤💛📕📕💛🖤
#حکایت 📚
🐄در یک روستایی گاوی داشتند که چند خانواده از شیر آن استفاده میکردند و منبع روزیِ آنها بود یک روز گاو خواست تا از کوزه بزرگی آب بخورد اما سر گاو درون کوزه گیر کرد مردم روستا اول خواستند کوزه را بشکنند اما گفتند نزد ریش سفید برویم تا شاید راه چاره بهتر ببیند. ریش سفید گفت سر گاو را ببرید، بریدند و گفتند : هنوز سر گاو در کوزه مانده! ریش سفید گفت حالا کوزه رابشکنید! وچنین کردند. ریش سفید رفت و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست. مردم گفتند ای ریش سفید ناراحت نباشید هم گاو و هم کوزه فدای شما. گفت من ناراحتِ گاو یا کوزه نیستم از این ناراحتم که اگر شما من را نداشتید میخواستید چگونه امورات زندگی خود را بچرخانید!
حالا ما نگرانیم اگه این مسئولین دلسوز و خلاق را نداشتیم چه بلائی سرمون می آمد؟؟؟؟؟؟😑😑
😑😂😂😂
📙💚💜💜💚📙💛💚💚💛📙
#حکایت 📚
روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!😐
خرگوشی از آن جا عبور می کرد.🐰
از کلاغ پرسید:
آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟🤔
کلاغ حیله گرانه گفت:
البتّه که می تونی..!😏
خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد
ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.😱
کلاغ خنده زنان گفت:
برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...😌😀
باید این بالا بالا ها بنشینی..!😁😂
این حکایت همچنان باقیست...😉
#حکایت خواستگاری
💍 پسري به خواستگاري دختري رفت
خانواده دختر از او پرسيدند: وضع مالي شما چطور است؟ پسر جواب داد: عاليست
📚به او گفتند: تحصيلاتتان به کجا رسيده؟ جواب داد؛ تحصيلات عاليه داريم
پرسيدند: موقعيت خانوادگي تان چطور است؟گفت نظير ندارد
به او گفتند: شغل شما چيست؟ جواب داد؛ از کار کردن بي نيازم ولي به کار تجارت مشغولم،
🍥از پسر پرسيدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است؟ در جواب گفت: به خوشي خلقي معروفم.
عروس و پدر مادر از اين همه سجاياي اخلاقي به حيرت افتاده بودند و قند توي دلشان آب مي شد
مخصوصا مادر عروس در نهايت شادماني گفت: آقا با اين همه صفات و اخلاق پسنديده آيا عيبي هم دارد؟
مادر پسر جواب داد: فقط يک عيب کوچک دارد و آن هم اين است که خيلي دروغ مي گويد 🤣🤣
°°❀°✨°❀°✨°
°✨
📗💙📗💙📗💙📗💙📗💙📗💙
#حکایت 📚
اِفْهَم . . . اِفْهَم . . .
✍ حکایت است
روزی شخصی از قبرستان عبور میکرد، دید یک نفر مرده و مردم جمع اند و آخوند مشغول تلقین هست و میگوید : افهم . . .افهم . . .
رهگذر را خنده آمد،
گفتند : از چه می خندی، که وقت گریه هست؟
گفت :
آنکه درون قبر است همسایه ما بود 70 سال،
به زنده بودنش هرچه تلاش کردم نفهمید، اکنون شما میخواهید به مرده او بفهمانید !؟
+ این حکایت ؛ حکایت دانش آموزانی است که حضوری و به زور و ضرب نمیفهمیدند،
حالا میخواهند با مجازی و آنلاین و شاد و پیام رسان بفهمانند!
😁😅😂😂
📘❣🌹❤️💚📙💚❤️🌹❣📘https://eitaa.com/joinchat/2982805560C0db2510922
سلام علیکم
ممکن است که مطلب ارسال شده تکراری باشد ولی لازم است
https://eitaa.com/yasahe
📕💜❤️💛📗💚❤️💛📕💜💚📗
#حکایت📚 خواندنی👌👇👇
📍آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد. کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم وشما باید زیر باران بمانید!
👳♀ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم.
🌙شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟
👌آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، سگ من میدانست! ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران میآید؟ آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
خدایا آنقدر میدانم؛ که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم...
📚 #حکایت وزن دانه برف
🐈روزی گربه ای از جغد پیری درباره وزن دانه ی برف سوال کرد.
جغد جواب داد: وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
🦉جغد در ادامه گفت: روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم.
به رقم دقیق 3.471.952 که رسیدم دانه برف دیگری روی شاخه نشست و ترق ... شاخه درخت ناگهان شکست!!
و من و برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلق شدیم و بر زمین افتادیم.
آره عزیزم، وزن یک دانه برف، چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
به سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی نصف می شود.
در حقیقت این آخرین ضربه نیست که سنگ را دو نیم می کند، بلکه این امر نتیجه تلاشی است که از ابتدا صورت میگیرد!!!
📘❣🌹💜💚❤️💚💜🌹❣📘
.
📜 حکایت مرد خسیس و پسر خسیسترش !
شخصی به مهمانی دوست خسیسی رفت.
به محض این که مهمان وارد شد میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت.
پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.
او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد.
با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم؛ پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده.
او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم!!
این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!! 😲😀
#حکایت
#حکایت_طنز
✨ https://eitaa.com/yasahe
✨
🟨❤️🟧🟩🌴⛔🌻
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌻⛔
🌴🟩
🟧❤️ کانال یا صاحب الزمان عج ادرکنی و لا تهلکنی 💫 🌹 🟨
#حکایت طنزیماتی😍
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
#روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط #مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور #شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
#خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد #نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂😂
پ.ن:
*دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند* که #شیران زیادی پای این انقلاب آماده #جانفشانی هستند و الکی دور ور ایران پرسه نزنند😁
#لطیفه
#حیوانات
#ریا
#فریب
https://eitaa.com/yasahe
اللهم عجل لولیک الفرج 🕋
🌹
🪸💛💜
🩷🍀🌹🪸💛
زهرا:
#حکایت
✅ حکایت عبدالله دیوونه
🌹 اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود
هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . .
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت
نمیتونست درست صحبت کنه
به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما 💔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما 💔 . .
خونه ما 💔 💔
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد . .
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه 💔 . .
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . .
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما 💔 💔 💔
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده 💔
عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما 💔
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج 100 تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔
رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب 💔
آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد 🚶 🏻♂
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد
آخه یابن الحسن رو دیده بود 💔 😍
میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود
حواست بود خرج هیئتت رو نداره
اینجوری هواشو داشتی
آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه 💔 ...
میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟! 🚶 🏿♂
میشه درد منم دوا کنی بیام حرم 💔 😔
یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت .
✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفرج
https://eitaa.com/yasahe
https://ble.ir/y133s
الهی و ربی من لی غیرک 🕋
🌹
🪸 💛
💜 🩷 🍀
@Elteja_tales | کانال قصّههای مهدویAUD-20250123-WA0041.
زمان:
حجم:
9.41M