eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲 قرائت دعای پرفیض جوشن کبیر // فراز ۶۰ //
💠 سخنرانی حجت الاسلام خردمند در مجمع عاشقان بقیع اردکان
🔶 دانلود صوتی مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 👤سخنرانی: 🗣ذاکر: 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
00Ahkam.mp3
5.85M
🗣سخنران: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
6.46M
بخش اول 👤سخنران: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
7.42M
بخش دوم 👤سخنران: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
3sokhan.mp3
6.19M
بخش سوم 👤سخنران: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
4sokhan.mp3
4.12M
بخش چهارم 👤سخنران: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
5Monajat.mp3
11.78M
🗣ذاکر: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
8Quran.mp3
7.66M
🗣ذاکر: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
9zamine.mp3
7.72M
(شکسته قلب محراب، خون دل سجاده، ستون هفت آسمون، روی زمین افتاده...) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم احیای شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
202030_402537728.mp3
3.51M
حجت الاسلام والمسلمین عالی موضوع:شباهت سخنرانی به داروخانه ⚜زمان: ۷:۰۰ 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 🍃 🦋🍃
راز پیراهن قسمت پنجاه و یکم: ژینوس که اصلا نمی دانست چه کار کرده و در کدام عالم است ، مانند مجسمه ای یخی به دنبال زری راه افتاد و پشت سر او سوار بر ماشین مشکی رنگ با شیشه های دودی شد. ژینوس احساس خستگی شدیدی می کرد ،اما نیرویی درون وجودش مانع از آن میشد که بخوابد. پس روی خود را طرف زری کرد و می خواست بگوید کجا میروند، دهن باز کرد که حرف بزند ،ناگهان صدای انگلیسی مردی از گلویش خارج شد، ژینوس با وحشت به دستان خود نگاه کرد و سپس عاجزانه به زری چشم دوخت. راننده ماشین بدون توجه به پیش میرفت. زری که نگاه وحشت زدهٔ ژینوس را دید ،قهقه ای بلند سر داد و گفت : نترس دختر ، این طبیعی است ، جنّی زبر و زرنگ در وجود تو لانه کرده ، اینک هر کاری که آدمیزاد از انجام آن عاجز است ، تو می توانی انجام دهی ، تو خارق العاده شده ای... و سپس نگاهی به پیراهن قرمز و نیمه عریان تن ژینوس کرد و ادامه داد: رازهایی در این پیراهن نهفته است که امیدوارم هیچ وقت از آنها سر در نیاوری که نمی آوری. ژینوس دوباره به خود فشار آورد و اینبار با صدایی کودکانه گفت : کجا میریم؟! زری لبخندی زد و گفت : انگار جن درونت بازیش گرفته، هر بار به شکلی حرف میزنی، نگران نباش یه جای خوب میریم...یه جشن بزرگتر...خیلی بزرگ...و تو باز آنجا میدرخشی.. ژینوس نفسش را به تندی بیرون داد و گفت : اذیت میشم ، انگار توی دلم پر از آتش هست ، خواهش می کنم یه کاری کن ،من دوباره عادی بشم ، من نمی موام خارق العاده باشم... زری سری تکان داد و گفت : صبر کن دختر، دندون روی جگر بزار ، قبل از جشن همه چی عادی میشه.... ژینوس خیره به جلو اما ذهنش ،مملو از افکار گوناگون بود، هیچ آرامشی نداشت ، او دلش برای روزهای قدیمی و خاطرات گذشته تنگ شده بود ، اما گویی ،اختیاری در این زندگی کنونی نداشت.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن قسمت پنجاه و دوم: بالاخره بعد از چندین ساعت رانندگی، انگار به مقصد رسیدند، باز هم جایی در قلب جنگل ، ساختمانی بزرگ با آجرهای قرمز رنگ پدیدار شد ، ساختمانی که در نگاه اول هر بیننده ای فکر می کرد اطرافش پر از دود سیاه است. با نزدیک شدن ماشین ، درب بزرگ و سیاهرنگ خانه باز شد و ماشین وارد خانه شد. خانه ای دقیقا شبیه همان خانه ای که چند ماه ژینوس در انجا زندانی بود. وارد خانه شدند، ژینوس از ماشین پیاده شد و مانند جوجه ای که به دنبال مادرش راه می افتد به دنبال زری راه افتاد. درب اصلی ساختمان ،دربی شیشه ای با شیشه های دودی، انگار اینها در دنیای سیاهی و تاریکی باید زندگی می کردند. وارد خانه شدند، پیش رویشان ،هالی بزرگ ،سمت راستش آشپزخانه و انتهای هال هم به راهرویی می خورد که دو درب روبه روی هم به چشم می خورد. در این خانه خبری از فرش نبود و کف هال پوشیده از سنگ های مرمر سیاهرنگ بود و کنار دیوارها کاناپه های نوک مدادی قرار داشتند. سر و صدایی که از داخل آشپزخانه می امد ،نشان میداد که به جز زری و ژینوس ، افراد دیگری هم در آنجا حضور دارند. چند لحظه تامل کردند و بعد از چند دقیقه ، مردی قوی هیکل با چشمهای درشت مشکی رنگ و خط بخیه ای که از گوشهٔ چشم شروع شده بود و تا شقیقهٔ مرد کشیده شده بود ، جلو آمد و به ژینوس اشاره کرد که دنبالش برود. ژینوس با اضطرابی در نگاهش به زری چشم دوخت و زری ،آهسته گفت به دنبالش برو ، خطری تو را تهدید نمی کند. ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد در پی آن مرد روان شد و وارد یکی از اتاقهای انتهای سالن رفت. وارد اتاق شد ومتوجه شد همان چهار مرد سیاهپوش که در کلبه چوبی حضور داشتند ، اینجا هم هستند. دیوارهای اتاق با عکس های عجیب و غریب که اینک برای ژینوس ترسناک نبود ،تزیین شده بود وکف اتاق با فرشی که شبیه صفحه شطرنج بود پوشیده شده بود ، باز هم حلقه ای دایره وار توسط مردان سیاه پوش درست شده بود که ژینوس با اشاره استاد بزرگ متوجه شد باید در وسط این دایره قرار گیرد. ژینوس با اشاره او وارد جمع انها شد و همچون آنها در وسط دایره بر زمین نشست. با نشستن ژینوس ، انگار مهر سکوت را شکستند و‌هر چهار مرد با حرکات هماهنگ دست چیزهایی می خواندند، وردهایی که بیشتر شیبه آهنگ های ماسون ها بود و اگر فرد عادی وارد این اتاق میشد ، بی شک سکته میکرد. اما برای ژینوس این حرکات دیگر وحشتناک نبود. اما او احساس خستگی می کرد.. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺
ماشاالله و لا حول ولا قوه الا بالله به لشکر فاطمی مجمع👏👏👏 خیلی خوش اومدید به کانال مجمع... مخلص همه ۲۶۲۱ نفرتون😊😊😊
راستی دوستان ،هنوز واریزی ها برای طرح یه لقمه مهربانی ادامه داره ، اما دیگه رمقهای آخرشه😁 به اندازه ای نیست که هر روز گزارش بدم. انشاالله یه گزارش پایانی در روز آخر ماه مبارک میزاریم....
❤️🍃❤️ 🔹🔸گل تو قلب اونیه که دوسش داری ... با تعجب ازش پرسیدم یعنی چی ؟! ✍یعنی وقتی به یکی میگی دوست دارم 🌷 گل عشق رو تو قلبش میکاری ؛ 👌حالا دیگه تو در برابر اون گل مسئولی! ✔️همونطور که گل ، آب و خاک و نور خوب میخواد ؛ ❤️عشق هم حکایت همونه ... کاشتنش اول ماجراست ؛ ❗️عشق مراقبت میخواد❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به روزه خوردن خوشحال نشو 😄 پست ویژه ماه رمضان ☝ چرا بعضی توفیق روزه ندارند
اهداء گلاب ناب به خیریه مجمع توسط یک برادر عزیز به نیت سلامتی رهبر عزیزمون توزیع شد. نذرشون قبول و تن رهبرمون سالم انشاالله...
1_3970491198.mp3
6.9M
. 🎁 ⚠️ذکری معجزه برای قبل از خـــواب فقط سی ثانیه وقت بذار و ثواب هزار رکعت نماز رو از خدا بگیر 😳
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 💜 همسر شهید← ☀️اهواز بود که تلفن زد 📞دیدار با امام خمینی(ره) داریم؛ شما هم می‌آئید؟ گفتم:از خدامه و شبانه با بچه‌ها به سمت تهران رفتیم برای دیدار با امام(ره)؛ بعضی از رزمنده‌ها کارت ملاقات حضوری داشتند.وقتی رسیدیم حسن آقا کارت را به من دادند و گفتند: شما به جای من برو‼️ گفتم:نه شما اینقدر دوست داری و علاقه داری! چون هر وقت اسم امام خمینی(ره) می‌آمد چشمانش پراشک می‌شد. گفت: نه این حق شماست؛ در این چند سال در بدترین شرایط زندگی کردی؛ فقط گفت: به امام بگو همسرم بیرون است و گفتند *التماس دعا*؛ زهرا دختر کوچکم 4 ماه بود؛ وقتی رفتم امام روی سر زهرا دستی کشیدند.گفتم :همسرم بیرون هستند و گفتند التماس دعا و آنجا امام فرمودند: *حاجتشان روا*. برگشتم حسن آقا گفت :امام چیزی نگفتند⁉️ گفتم: فرمودند حاجتشان روا. حالا حاجت شما چی بود؟ گفت : *شهادت* 💔سه‌شنبه هفته بعد خبر شهادت حسن آقا را به من دادند.🕊 زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روم به دیوار اما جسارتا این قسمت ۲۰+ سال است لطفا مراعات فرمایید 🙈
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت دهم 🔶مسجدالرسول🔶 خانم‌ها در آبدارخانه دورِ زینب و خانم‌مهدوی و دختران زینب جمع شده بودند. صورت زینب از سیلی که خورده بود قرمز شده بود و جای انگشتانِ سنگینِ نرجس روی صورت زینب مانده بود. یک نفر آب‌قند آورد. یکی دیگر بادبزن برداشت و زینب را باد می‌زد. دختران زینب، با این که در آن لحظه که مادرشان سیلی خورد حضور نداشتند اما متوجه ماجرا شده و خیلی ترسیده بودند. خانم مهدوی اشک در چشمانش حلقه بسته بود. همین طور که صورتِ سرخ شده عروسش را با دستانِ مادرانه نوازش می‌کرد و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، گفت: «تا الان تو زندگیم خیلی رنج دیدم. خودم و حاج آقا از خیلی‌ها خوردیم. خیلی دلم شکسته. اما کسی رو نفرین نکردم. به روح مادرم تا حالا کسی رو نفرین نکردم. نرجس رو هم نفرین نمی‌کنم. ولی بد چوبی می‌خوره. هر کی رو صورتِ زنِ جوون و باحیا دست بلند کنه، خیر از زندگی و روزگارش نمی‌بینه. حالا از ما گفتن بود. الهی قربون صورت قرمز شُده‌ات برم.» المیرا دو تا قند دیگر در آب ریخت و آن را هم زد و رو به زینب گرفت و گفت: «بخور فدات شم. ناراحت نشیا. دختر منم سیلی خورد. اینقدر محکم سیلی خورد که دیگه هر کاریش کردم با من نیومد مسجد. دختر طلبه‌ و جوون و پرانرژی که الان باید صفِ اول نمازجماعت خانما باشه و مثل نگین بدرخشه، افتاده رو مبل خونمون و همش تو اینستا می‌چرخه. به خاطر چی؟ به خاطر کی؟ بخاطر زبونِ همین نرجس خانم! جوری نرجس به خودم و شوهرم توهین کرد که هنوز دلِ الهام خون هست. بگیر عزیزم. اذون گفتند. چند قلپ بخور. روزه‌ات هم قبول باشه فدات شم.» زینب همچنان سرش گیج می‌رفت. چرا که یک سیلی از نرجس خورده بود و یک ضربه بد هم از صندلی که آنجا بود خورده بود و به سرش ضربه سختی وارد شده بود. اندکی اطراف دو تا شقیه‌اش فشار داد. موهایش را که اندکی بیرون افتاده بود، درست کرد. دو تا قلپ آب‌قند خورد و رو به خانم‌ها گفت: «فقط ازتون دو تا خواهش دارم.» خانمها که چهار پنج نفر بودند به زینب نزدیک‌تر شدند. زینب گفت: «اولیش این که هیچ کس از این موضوع نباید خبردار بشه. هیچ کس! مخصوصا حاج‌آقا داود. اگه اینو بشنوه، روحیشون ممکنه خراب بشه و ناامید بشن. شما را به قرآن به کسی نگین. نرجس مثلا خواسته از من زهر چشم بگیره که بقیه غلاف کنن. اما اشتباه کرد. کارِ خودشو سخت‌تر کرد. پس خواهش میکنم به کسی نگین.» همه سر تکان دادند و چشم گفتند. زینب ادامه داد: «چشمتون پر نور ان‌شاءالله. دومیش هم این که اصلا به روی نرجس نیارین. مبادا بهش حرفی بزنین. یا با دخترای تیمِش تند برخورد کنین. ما تا برخورد تند نکنیم، و یا بهتره بگم اگه سکوت کنیم، هنوز ابتکار کار، دستِ خودمونه. حواستون خیلی جمع باشه. به روی کسی نیارین. بذارین بریم جلوتر ببینیم چی میشه؟» خانم‌ها صورت زینب را بوسیدند و کمک کردند که او هم از سر جایش بلند شود. زینب چادرش را درست کرد. کمی صورتش را بیشتر پوشاند و وقتی می‌خواست به خانه برود رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «مادرجان من میرم خونه. بقیه منو اینجوری نبینن بهتره. خوبیت نداره. فقط شما محبت کن و از حاج آقا یه وقت بگیرین تا فردا یا فرداشب بریم پیششون و باهاشون درباره گروه دخترا صلاح مشورت کنیم.» المیرا گفت: «خب خودمون نمی‌تونیم گروه دخترا راه بندازیم؟» زینب گفت: «چرا المیرا جون. ولی اساس مسجد باید رو پاشنه یک مدیریت بچرخه. مدیریت مسجد هم مالِ روحانی مسجده. وقتی این آقاحاج‌داود میتونه اینطور ظرفیت بالایی فعال کنه، بعیده درباره دخترا ایده خاصی نداشته باشه. بذار اگرم ایده خاصی نداره، اون کارو به ما واگذار کنه. نه این که خودمون سرخود بریم دنبال جذب دخترا. ضمنا سلام منو به الهام جون برسون. دلتنگشم.» المیرا لبخندی زد و گفت: «بزرگیت زینب جون. حتما.» بعد از نماز عشا شد و ملت شروع به افطار با لقمه‌های نون پنیر و سبزی و شربت و آب جوش کردند. ده دوازده نفر پسربچه با مدیریت احمد داشتند پذیرایی می‌کردند. احمد به آنها می‌گفت: «اگه داد زدین... اگه حرف زشت زدین، من میدونم و شما! به بچه‌های کوچیکتر که از سر جاشون بلند میشن و به طرف شما میان و میخوان خارج از صفِ نماز، لقمه و شربت بگیرن، حتما بهشون بدید و نذارین دست خالی برگردن. اینا تحمل ندارن. شما هم لازم نکرده همین دو دقیقه تو فکرِ عدالت و عدل و نظم و انظباط و ترتیب و این چیزا باشین. بده بره. اشکال نداره.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
از زمین و زمان مسجد بچه می‌ریخت. چون موقع تعویض شیفِ مسابقه ابتدایی ها و متوسطه اول بود. صدا به صدا نمی‌رسید. صالح یک تیم را مامور کرده بود که دمِ در مسجد بایستند و برخلاف دیگر مساجد، هر بچه‌ای که می‌خواهد از مسجد برود بیرون، از او دو تا سوال بپرسند: «1. پذیرایی شدین؟ دیگه لقمه و شربت نمیخواین؟ 2. صدات خوبه؟ دوس داری بیایی گروه سرود؟» بچه‌هایی که جوابشان در پاسخ به سوال اول منفی بود، او را به یکی از بچه‌ها می‌سپردند که او را به صالح معرفی کند و صالح فورا برای او لقمه و شربت فراهم کند. اگر هم جواب سوالش مثبت بود، باید به سوال دوم پاسخ میداد. یا جواب آنها منفی بود یا مثبت! یعنی یا می‌گفتند صدایشان خوب است یا نه! اگر می‌گفتند صدایشان خوب است، به گروه کسانی معرفی می‌شدند که اسامی بچه‌ها را برای گروه سرود می‌نوشتند. اگر هم می‌گفتند صدایمان خوب نیست و یا حوصله سرود نداریم، اسمشان را جداگانه می‌نوشتند تا دیوید فکری به حال آنان بکند. یک گروه هم مامور بودند که بچه‌های کوچکتر، یعنی بچه‌های پیش دبستانی و یا بچه‌هایی که اصلا کاری به شرکت در مسابقه نداشتند و مدام درِ مسجد و یا در حیاط جمع می‌شدند را شناسایی کنند و به آنها پذیرایی بدهند. در این وسط، یک گروه مشغول و مراقب کفش‌ها و کفشداری شدند. یک گروه مراقب نرفتن هیچ پسری به طرف بخشِ خواهران بودند. یک گروه مسئول این که کسی حرف بد نزند و اگر کسی به کسی فحش داد و یا دعوا راه انداخت، او را کت بسته به داود یا احمد و یا صالح معرفی کند. اما در بین ده‌ها گروهی که تشکیل شده بود، یک گروه کارش از بقیه گروه‌ها باحال‌تر بود. آنها که هیکل و زورشان از بقیه هم‌سالانشان بلندتر و بیشتر بود، مسئول این بودند که اگر کسی یا گروهی در ps4 یا ps5 باخت، اما مقاومت کرد و یا نخواست دسته را به نفر بعدی تحویل بدهد و یا خواست مثلا بازی را به هم بزند و یا به نوعی اغتشاش و دعوا راه بیندازد، او را به حکم حکومتی داود، به یک جشن پتو میهمان می‌کردند. جالبتر است بدانید که هر کسی افتخار این را نداشت که بپرد روی سر و کول و شکم و سر و جمجمه بینوایی که زیر پتو قرار داشت. برای آن کار هم یک تیم مخصوص مشخص شده بود و به محض تشخیصِ گروه اول مبنی بر اغتشاشگر بودن فلانی و یا فلان گروه، گروه بعدی فعال می‌شد و اجرای احکام را به عهده داشت. اینقدر آنها جدی و متعهدانه کارشان را انجام می‌دادند که رویم به دیوار! یک بار خودِ دیویدخان، به نتیجه بازی‌اش با یکی از بچه‌های متوسطه اول ناراضی بود. نُصح و نصیحت گروه اول به جناب دیوید خان افاقه نیامد و دیوید همچنان معترض بود و عرصه را خالی نمی‌کرد. کسی نمی‌داند که آیا حضرت عباسی، دیوید قصد اغتشاش و آشوب داشت یا خیر؟ اما گروه اول، او را آشوبگر تشخیص داد و بدون فوتِ وقت، مصلحت نظام را هم ملاحظه نکردند و دیوید را به اجرای احکام معرفی کردند. نگویم دیگر که چه شد و چه کردند آنان با بدن لاغر و نحیف دیوید. بگذریم. خدا لعنشان نکند. آن شب گذشت و بچه‌ها تا اذان صبح بازی کردند. احمد با دو تا تیم مشغول تمیز کردن مسجد و تزیین مسجد برای جشن میلاد امام حسن شدند و صالح با دو تا گروه دیگر، مشغول تفکیک اسامی و راه انداختن گروه مجازی و گروه سرود بودند. داود هم تا صبح با بچه‌های متوسطه دوم بود و بخشی را با آنها فوتبال بازی کرد و بخشی را هم به عنوان داور ایستاد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
پدر پرهام با شوخی از داود پرسید: «حاجی چرا شما تو همه تیم‌ها هستی؟» داود با لحن خاص و شوخ‌طبعی ذاتیَش گفت: «من نماینده خداوند در همه تیم‌ها هستم. باید حضور داشته باشم. شما با نماینده خداوند مشکل دارین؟» پدر پرهام که در برابر جنازه نحیف داود، حکم فیل و فنجان را داشتند، جواب داد: «یا حضرت عباس! نه. من غلط بکنم. ما را چه به این غلطا؟» داود دوباره با حالتِ جدی اما با ته‌چاشنی پُز، جوری که همه خنده‌شان گرفته بود گفت: «خلاصه حواستون خیلی جمع باشه. اگه یه بار دیگه به حضور موثر بنده در هر نقطه‌ای از زمین گیر بدی و یا بخوای جایگاه منو زیر سوال ببری، من میدونم و شما! من شاید دلم بخواد تو اُوت هم بازی کنم. به کسی چه؟» بابای پرهام هم رو به دروازه‌بان کرد و گفت: «من موندم تو چطوری شوتِ دیویدخان رو می‌گرفتی! اصلا با اجازه کی می‌رفتی طرفِ توپ؟ بدبخت میشیا! یهو میشی ضد خدا و ضد دین و ضد همه چیز! والا به قرآن!» این را که گفت، خودش خنده‌اش گرفت. بقیه بچه‌ها و داود هم داشتند از خنده می‌ترکیدند. اذان صبح را که گفتند و ملت به خانه‌اش رفت، داود و احمد و صالح مثل جنازه افتادند و دیگر نفهمیدند چه شد. دو ساعت قبل از اذان ظهر بود. داود، احمد و صالح را از خواب بیدار کرد. از بس خسته بودند، حتی یادشان رفته بود سحری بخورند. بخاطر همین، به جای چند حرکت نرمشی که هر صبح انجام می‌دادند، مُتکا گذاشته بودند و یه وَری کنار هم جمع شدند و صحبت می‌کردند. داود: «امشب شبِ جشن هست. نگرانِ پذیرایی شب جشن نیستم. ماشالله خانما حواسشون به این چیزا هست.» احمد گفت: «خب صالح بخونه برامون. تو هم ده دقیقه حرف بزن.» داود گفت: «یه جوری گفتی صالح بخونه و تو هم ... که فکر کردم میخوای بگی صالح بخونه و تو هم برقص!» هر سه تایی خنده‌شان گرفت. احمد گفت: «منم حواسم به بازی بچه‌ها هست. شاید یه عده از بچه‌ها نخوان بیان جشن! خب ادامه مسابقه و بازیشون انجام بدن.» داود گفت: «درسته. موافقم. نظر تو چیه صالح؟» صالح گفت: «من تو فکر یه سرود خیلی خوشکلم که روی کاغذای کوچیک چاپ کنیم و بدیم دستِ بچه‌ها و مردم و همه با هم بخونیم. فقط یه سوال! میشه تو مسجد کف زد؟» داود گفت: «آره. چرا نشه؟! طبق فتوای حضرت آقا دست زدن به طور متعارفش در مساجد هیچ اشکالی نداره. اینو که میگن حرامه و این چیزا، بعضی از پیرمردا و بعضی هیئت اُمنای مساجد درآوردند. وگرنه حضرت آقا قربونش برم با کسی تعارف نداره و قشنگ فتوا میده.» صالح گفت: «خیلی هم عالی. حله. این با من. چنان گرمش کنم و بترکونم که به مدد خودِ امام حسن، همه بچه‌ها و مردم خوششون بیاد. ضمنا دو تا گروه مجازی داریم. اسم دوتاش هم گذاشتیم حجره دیوید. تبلیغ جشنِ امشبو در اون گروه‌ها هم میذارم.» بعد از نماز ظهر، سه چهار نفر خانم از دوستانِ زینب خانم و سه چهار نفر از بچه‌های نرجس، در مسجد ماندند و عده‌ای آقایان مسجد و بچه‌پسرها شروع به تزیین مسجد و حیاط و پیاده‌رو و صحن مسجد کردند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
المیرا که تخصص خاصی در پختن کیک داشت و زنِ خیلی باسلیقه‌ای بود، شروع به پختن نون‎خامه‌ای در منزل کرد. کیکَش که آماده شد، با زینب قرار گذاشته بودند که کیکش را به مسجد بیاورند تا سالم‌ترین و طبیعی‌ترین خامه را که یکی دیگر از خانم‌ها آورده بود در آن بریزند. در همان مسجد، خانم‌ها کمک کنند و خامه سفید و خامه کاکائویی را به کیک‌ها اضافه کنند. بخاطر همین، کیک‌ها را که خیلی زیاد بود، المیرا با کمک الهام و ماشینش به مسجد آورد. الهام از ماشین پیاده نشد. تیپِ همیشگی‌اش را داشت با این تفاوت که آن روز، روسری‌اش زرد و گل‌گلی بود و خودش تا مسجد رانندگی کرد. وقتی مادرش پیاده شد از او پرسید: «مگه تو پیاده نمیشی؟» الهام مکثی کرد و گفت: «نه. حوصله ندارم. میرم کتابخونه و بعدش میرم خونه.» المیرا گفت: «پاشو بیا مسجد. بخدا خوش میگذره. زینب کلی اسمت آورد. گفت سلامش برسون. بیا حداقل زینبو ببین و برو!» الهام گفت: «حالا باشه سر فرصت. دو تا ظرف بزرگ هم تو صندوق عقب هستا. یادت نره اونارو ببری.» المیرا گفت: «باشه. بذار اینا رو ببرم و برگردم.» دقایقی که المیرا رفت تا وسایل را بگذارد داخل مسجد و برگردد، الهام هم مشغول دیدنِ بچه‌ها و مردمی بود که در پیاده‌رو و دربِ مسجد کار و آذین بندی می‌کردند. تا این یکباره چشمش به نقطه‌ای دوخته شد. وقتی به خودش آمد، دید المیرا آمده و او را صدا میکند: «الهام! کجایی دختر؟ ده دفعه صدات زدم. صندوق عقبو بزن تا بردارم.» الهام صندوق عقب را زد اما به مادرش گفت: «المیرا بیا بیا ... بیا گفتم!» المیرا نزدیک ماشین آمد و گفت: «چیه باز؟» الهام گفت: «همون حاج آقا جدیده که اومده... کی بود اسمش؟» المیرا گفت: «آقا داود؟ خب حالا که چی؟» الهام اشاره کرد به کسانی که بیرون از مسجد کار می‌کردند و گفت: «الان اینجاست؟ وسطِ اینا؟» المیرا برگشت و نگاهی انداخت و گفت: «آره ... دستت دراز نکن... زشته... می‌بینن مردم ... آره ... همون آقاهه هست که داره کنارِ دیوار، ریسه باز میکنه و تیشرتِ آستین بلندِ چهارخونه پوشیده. همون!» الهام دوباره نگاه کرد. گفت: «همون که عینک فتوکرومیک داره و موهاشو یه ور زده؟» المیرا ابروهایش را انداخت بالا و به قیافه الهام زل زد و گفت: «بعله! همون! چطور حالا؟ زل نزن به جوون مردم. زشته. روزه‌ای ‌مثلا!» این را گفت و رفت تا از صندوق عقب، مابقیِ کیک‌ها را بردارد. مابقیِ کیک‌ها را برداشت و گفت: «برداشتم. برو دیگه. زود بیا خونه. اگه رفتی خونه و دیدی نیستم، بیا همین جا دنبالم.» این را گفت و رفت. اما الهام... الهام نه ها ... الهاااااااااام ! امان از الهام! ماند و به داود زل زد. اندر احوالاتِ اینجور مواقع آمده است که: معمولا این طور موقع‌ها که قرار است کسی حواسش نباشد اما با دل و جان و روان یکی دیگر بازی بشود و او را مثل برق‌گرفته‌ها سرِ جای خودش میخکوب کند، باد میوزد. بله. باد. باد میوزد و موهای او را ژولیده میکند و آن را در صورت و چشم و جلوی عینکش می‌آورد. او هم اگر دستش بند باشد، با یک حرکت چرخشی، سرش را به طرف بالا تکان می‌دهد و موهایش را از جلوی صورت و چشمانش بالا میزند. آن حرکت همانا و بازی به دل بیچاره‌ای که دارد نگاه میکند همانا! حتی تجربه ثابت کرده که همان لحظه، یک عدد لامصّب پیدا می‌شود و یک حرف خنده‌دار به کسی که داریم نگاهش می‌کنیم و حواسش به ما نیست، میزند و او هم خنده‌اش میگیرد و حتی قهقهه میزند و بیشتر دل می‌برد. حالا این‌ها که چیزی نیست. همان لحظه که ما داریم خبرمرگمان نگاهش می‌کنیم و جای برادری ذوقش می‌کنیم، او بی‌اختیار یک کم شیطون می‌شود و با دور و بری‌هایش شوخی میکند و آن‌ها هم به جای خنده، زمین را گاز می‌گیرند که انگار چقدر خوش هستند و چقدر در کنارِ او خوشحالند و چقدر دارند با حضور او عشق و حال می‌کنند. دیگر نگویم از لحظه‌ای که او خسته میشود و روی زمین و دقیقا رو به طرف ما می‌نشیند و به باز کردن ریسه‌ها مشغول میشود و اَد همان لحظه، یک تک‌خورِ نامرد، از دوستی‌اش با او سواستفاده می‌کند و جلوی چشمِ مایِ بیچاره، از پشت سر بغلش می‌کند و سرِ او را می‌گیرد و به طرف سینه‌اش چسبانده و وقتی صورت ماهش را در اختیار داشت، بوسه‌ای از پیشانی‌اش می‌چیند. حتی اگر آن تک‌خور، پدرِ پیر و زاهدی مانند حاج آقا مهدوی خودمان باشد، تصدیق بفرمایید که خداییش آدم دلش خون می‌شود و دلش می‌خواهد. فقط همین اندازه بگویم که قرار اگر باشد جگرمان با دیدن آن جمالات و حس و حال قشنگ و دلربا به خون آغشته شود، حتی حاج آقا مهدوی هم میتواند نقشِ یک رقیبِ جدی را بازی کند و ... بگذریم... فقط باید بگویم... امان از دل الهام...😍 چه خون شد دل الهام!😍 @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد... https://eitaa.com/yasegharibardakan