سلام و عرض ارادت
عذرخواهی میکنم که این چند روز ، نتونستم مطلب بزارم...
جاتون خالی مدینه منوره هستیم و کلی کار روو سرمون ریخته🙈
هر وقت هم وقت پیدا کنیم ، از خستگی فقط میخوابیم🙈😁
رمان
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و پنجم:
به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدند و کم کم جاده باریک آسفالت شده ای پیش رویشان قرار گرفت، دخترها همانطور که چمدان ها را همراه خود می کشیدند ، به اطراف نگاه کردند ، سحر که صدای قرچ قرچ چرخ چمدانش در ذهنش حک شده بود و به چیز دیگری فکر نمی کرد با صدای الی به خود آمد..
اوه خدای من!! این بچه ها خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرش را میکردم..سحر نگاهی به اطرافش انداخت، با کمال تعجب دید ،علاوه بر آنها و کسایی که با آنها در یک خانه محبوس بودند، تعداد دختر بچه که سن آنها از پنج، شش سال تجاوز نمی کرد به چشم میخورد.
سحر با خود اندیشید این بچه ها برای چی از خونه گریزان شدند؟!
اصلا آیا واقعا از خونه گریزان شدند یا نکنه...نکنه...
هر چه که بیشتر فکر میکرد،ترس درونی اش بیشتر می شد...آخه این چه غلطی بود که سحر کرده بود؟! آخه چی چشم بسته به جولیا که با او فرسنگها فاصله داشت، اعتماد کرده بود؟!
خدای من!! پدر و مادر وخانوادهٔ به آن مهربانی را تنها گذاشته بود چه کند؟
قلب سحر بیش از پیش میزد که دوباره با صدای الی به خود آمد: تکون بخور دختر...باید سوارشیم...کاملا مشخصه یه هواپیما خیلی کوچک هست که میخوان همه مون را بچپونن توش...حالا خوشبختانه ،خیلی از مسافراش کوچولو تشریف دارن...
سارینا که انگار اونم با دیدن دختر بچه ها تعجب کرده بود و شاید هم ترس برشداشته بود رو به نازگل گفت: چی فکر میکردیم و چی شد!!
یعنی قراره با این بچه های خردسال ،مدارج علمی را طی کنیم؟!
آخه چرا گوشی هامون را نمیدن؟!
وبا این حرف سحر یاد ساعتی افتاد که در بدو ورود به آن خانه در استانبول از او گرفته بودند و دیگر به او پس ندادند و به الی حق میداد که پلاک و زنجیر یادگار مادرش را جسورانه حفظ کند و به آنها ندهد...
سوار هواپیما شدند..
هواپیما بر خلاف ظاهر کوچکش که در تاریکی مشخص نبود چقدر کار کرده، داخلی زیبا و شیک داشت،سحر که هیچ وقت سوار هواپیما نشده بود ،اما از تعاریف الی که با دیدن داخل هواپیما می کرد ، متوجه شد که هواپیمای شیک و تر و تمیزی هست.
سحر روی صندلی نشست، کمربندش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: خدایا میدونم اشتباه کردم و اشتباه خیلی بزرگی هم کردم ، اما پشیمونم، کمک کنم..دستم را بگیر...خدایااااااا پناهم باش..
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و ششم:
زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود.
نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند.
همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند.
دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند.
انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند.
گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند.
سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید.
سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه.
سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست..
سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد وگفت: این..این دختر ایرانی هست؟
الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید وگفت: نه این یه دختر فلسطینی هست..
سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟
الی خنده ریزی کرد وگفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم..
سحر نگاهی به زهرا کرد وگفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟!
الی آه کوتاهی کشید وگفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو..
سحر که انگار سطل آب سردی بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟!
یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟
تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون..
الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟
سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم..
الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما به لندن وارد شدیم...
سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راستی ۲k شدن کانالمون مبارک باشه😡😡
فکر میکردم در نبودن من، حفظش می کنید...😁
🔶 دانلود صوتی جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_کوثری
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
7.85M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_کوثری
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
13.43M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_کوثری
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
3sorood1.mp3
3.41M
✅ #سرود (قدم بزن با پای دل، توو این هوای آشنا قدم بزن...)
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
4she'r.mp3
5.2M
✅ #مدح #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
5SHE'R2.mp3
4.49M
✅ #مدح #حضرت_امام_رضا_علیه_السلام
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
6 sorrod 3.mp3
4.54M
✅ #سرود_آبادانی 😊 (اومدم به نغمه خوانی، به زبون آبادانی...)
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
6 sorrod 4.mp3
5.24M
✅ #سرود3 (توو این شبای ولادتی کجایی، بیا با هم بریم حرم گدایی....)
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
7Aminallah.mp3
8.05M
✅ #شعرخوانی و #زیارت_امین_الله
🗣ذاکر: #کربلایی_حمید_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیها
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
🔹شکستن انحصار خنداندن مردم
✍حدادپور جهرمی
با کنار گذاشتن آدمهایی که با سلیقه ما چندان همخوانی نداشته باشند، اصلا موافق نیستم. اما با این که یک خط یا یک ژانر و یا فضای خاصی در انحصار عدهای باشد هم مخالفم.
سالها بود که مدیریت خنده و خنداندن مردم در انحصار سه چهار سلبریتی و جریان خاص خودشان بود. به طوری که اصلا فضا برای شنیدن و دیدن استعدادهای دیگران چندان فراهم نبود.
اما با تغییر مدیریت کلان سیما، بعلاوه مسائلی که از شهریور ۱۴۰۱ رخ داد، سبب شد ما شاهد هنرنمایی گروههای جدید و تازه نفس باشیم. گروههایی که علاوه بر استعداد برای خنداندن مردم، فضا را برای گروههای استانی و شهرستانی بیشتر آماده کنند. البته این به معنای انکار زحمات سلبریتیها در این حوزه نیست. اما تکثر چهرههای جوان و جویای نام و ایدههای نمایشی و برنامه سازی در یک سال اخیر، از قبل بیشتر شده است.
این شبها سه برنامه را با خانواده دنبال میکنیم که توصیه میکنم شما هم ببینید و به دوستان معرفی کنید:
۱. #بگوبخند
۲. #خوشنمک
۳. #پاورقی
تماشا کنید
با برنامه تماس بگیرید
پیامک بدید
با همه انتقاداتی که داریم اما لطفا تشویقشون کنید تا قویتر کار کنند.
خلاصه هر کاری که واسه تشویق و روحیه دادن به بنده در مسیر نویسندگی و روشنگری کردید و تا عمر دارم مدیونتون هستم، واسه اینا انجام بدید تا ادامه بدهند و مجبور به ساخت کارهای قویتر بشوند.
ما باید موفق بشیم که عَلَم خنده و خنداندن مردم را از انحصار بعضیا دربیاریم. و الان بهترین فرصت هست تا خودی نشون بدیم.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
https://eitaa.com/yasegharibardakan
لبخند کانال 😁😂😂
🌹 یکی از مهمترین وسایل در جشن تولد دهه شصتی ها
پنکه سقفی بود😂
همه تزئینات از اونجا شروع میشد😂😂
🌹 تحقیقات نشان داده
جمله ی : 5 دقیقه دیگه آماده ام... که خانمها میگن
با جمله ی
5 دقیقه ی دیگه خونه ام... که آقایون میگن
به یک معناست 😅😎😁
🌹 نصف وقت معلم پرورشی ما صرف این میشد که
قسم بخوره نمره پرورشی هم توی معدل موثره 😂
🌹 رفتم داروخونه گفتم آنتی هیستامین دکونژستانت دارین؟😎
دکتره با اون همه مدرک و سابقه ی کار گفت همونی که آبریزش بینی رو بند میاره دیگه؟😂😂
🌹 اعصاب که نداشته باشی
نفس کشیدن بقیه هم صدا خیار خوردن میده 😂😂
🌹 یه سری داشتم قرآن میخوندم قرآنو که ورق زدم ، وسطش پول بود.
فکر کردم خدا بهم جایزه داده رفتم همشو خرج کردم!
خلاصه خواهرم تا ۳سال دنبال عیدیاش می گشت 😉😂😂😂
🌹 سر یه موضوعی بین دوراهی گیر کرده بودم امروز با دوتا از دوستام مشورت کردم ...
الان سر چهار راه وایسادم…😂😂😂
🌹در جواب اون داداشمون که گفته بود
اگه دخترا زیبا بودن هیچ وقت لوازم آرایشی اختراع نمیشد
باس بگم :
اگه پسرا خوش هیکل بودن باشگاه بدنسازی اختراع نمیشد!😅
🌹 دزد: دستاتونو ببرید بالا، اسم تو چیه؟😡
دختر: اسمم الهامه، ولی دوستام بهم میگن الی!🙋
دزد: اسمت مثه اسمه نامزدمه، تو رو نمیکشم!😍 اسمه تو چیه؟😡
پسر: اسمم کریمه، ولی دوستام بهم میگن الی!!😳😂😂
🌹 یه شاخه از درخت توت همسایمون اومده بود تو حیاط ما
آقای همسایه گفت هرچی توت روی این شاخه است سهم شما
بابام انقد درخت توت رو کشیده که الان کل درخت تو حیاط ماست فقط ریشه هاش تو باغچه ی همسایه ست😐😂😂
https://eitaa.com/yasegharibardakan