eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسالی مخاطبین : سلام حاجی فهمیدید اعضای کانال به رمان حساس هستند دارید اذیت می کنید 😔 خواهشا هرروز چندتا قسمت بفرستید جواب مدیر کانال :😂
سلام برادر صبح عالی بخیر من حتی به مذهب و اهل سنت بودن کسی کار ندارم. چون حساب سلفی و تکفیری قطعا از اهل سنت جداست و بفرموده بزرگان، اهل سنت برادر ما هستند. من فقط و فقط منظورم سیل ویرانگر و خطرناک اتباع غیرقانونی هست که به صورت قاچاق وارد زار و زندگی کشور شده و در حال تبدیل به بحران جدی هستند. مخصوصا اگر آموزش‌های نظامی دیده باشند و افکار سلفی داشته باشند. وگرنه ما با اتباعی که قانونی وارد شدند و حکم و مجوز دارند و سالها در کنار ما آرام و بدون تنش مذهبی و اجتماعی زندگی می‌کنند کاری نداریم. https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگوار، شما را نمی‌شناسم اما خواهشمندم اینطوری نگید. نفرمایید که دانشجویان معترض آمریکایی پیرو امام صادق علیه السلام شده‌اند! اغلب آنها نمی‌دانند حتی امام صادق کیست و حتی شیعه یعنی چه؟ چه برسد به پیروی و از اینجور صحبت‌ها. چون صرف این که کسی در بلاد کفر، حرف و اندیشه ما را با زبان و روش خودش نشان داد، فورا نمی‌توان او را به پیروی از امام صادق چسباند. چرا که پیروی یک عمل آگاهانه و از روی علم از یک نفر مشخص یاد گرفتن و انجام دادن است. آن بندگان خدا حتی شاید نام امام صادق به گوششان نخورده. چه برسد به پیروی. معتقدم که لزوم و ضرورتی ندارد که تا یکی یک کار خوب و یا موافق با اندیشه‌های ما انجام داد، بدویم و فورا دنبال این باشیم که او را به اهل بیت و خانواده مکرم حضرات معصومین منتسب کنیم و یا دنبال این باشیم که کار او و یا مظلومیتش را مثل و نظیر کار و مظلومیت اهل بدانیم. لطفا خیلی مراقب باشید. جایگاه رفیع اهل بیت علیهم السلام را با هیچ کس و هیچ چیز نباید مقایسه کرد و تنزل داد. ✍ حدادپور_جهرمی https://eitaa.com/yasegharibardakan
🎬: عصر جمعه علی باچشمهایی قرمز وپف کرده به خانه امد,تا درهال راباز کرد بچه ها به سمتش حمله کردند. حسن وحسین باهم دادمیزدن:بابا حاج قاسم راکشتند... علی خم شد وبچه ها راتوبغلش گرفت وهمه باهم زار زدیم....خونه که نبود ماتم سرا شده بود,نه من ,حتی بچه ها وعلی هم نبود عباس را فراموش کرده بودیم وحالا فقط پرکشیدن سردار دلهامون ,دلمان راعزادارکرده بود. یادم میاد روز,تشیبع سردار,قم قیامت کبری شده بود,جمعیت از هر طرف سرازیر بود ,انگار تمامی نداشت....عشق سردار تودل همه لونه کرده بود,کوچک وبزرگ ,کودک وپیر همه وهمه برسروسینه زنان دنبال ماشین حامل پیکر مقدس سردار راه افتاده بودند,زمین وآسمان,ایران وجهان عزادار شده بود... پیکر سردار که در دیدم قرارگرفت بلند فریاد زدم:کجا سردار؟هنوز زود بود که پربکشی,مگه ندیدی که مهدی زهراس تنهاست,میخواستم پسرهام رابیارم محضرت تا درمکتب پراز نورت درس شجاعت بگیرند....وناخوداگاه همراه جمعیت تکرار میکردم: سردار دلها،خدانگهدار ای ارباٍ ارباً,خدانگهدار ای یار رهبر،خدانگهدار مالک اشتر،خدانگهدار مدافع یاس،خدانگهدار شبیه عباس،خدانگهدار ای فخر کرمان،خدانگهدار ای شیر ایران،خدانگهدار أعجوبه ی قرن،خدانگهدار راهت چو روشن،خدانگهدار ای خارِچشم دشمنان,خدانگهدار شد سوگوار تو جهان،خدانگهدار مدافع حریم زینبی،خدانگهدار ای عاشق مولا علی،خدانگهدار منتقم تو، یوسف زهراس سرباز مهدی،خدانگهدار . وقتی به خودم امدم که زینب وزهرا دراستانه ی بیهوش شدن بودند اخه این درد زیادی بزرگ بود حتی,برای این بچه ها که تمام امیدشان به نفس حق سردار بود.... دارد... 🖊به قلم......ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
🎬: زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود ,علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت,دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است. به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم. گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی راگرفتم,اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند. اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارتها را دادیم دست,همرزمان ویابهتربگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت,متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم. هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی رابرنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید:الو...جانم سلما...چی شده؟ من :علی تا کی مأموریتی؟ علی:صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه.. من:چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟ علی:خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟ من:نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟ علی:سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت.. من:نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته.. علی:سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام باتحکم وخیلی محکم گفتم:علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم...وبا ناامیدی گفتم ,علی....جان حاج قاسم اجازه بده... علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت:سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی سنگینه....باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقرشدی,ادرسش رابفرست, هروقت برگشتین ,من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن ,هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه... بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم:ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم. گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر اژانسهای هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم... دارد... 🖊به قلم ……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
🎬: باورم نمیشد...انگار کارها خودبه خودوسریع انجام شد,واقعا فکرمیکردم ما دعوت شده بودیم وکسی که مارا دعوت کرده بود همه چیز رابرای رفتنمان مهیا نموده بود. داخل فرودگاه کرمان از هواپیما پیاده شدیم,من وحسن وحسین,زینب وزهرا,حسن وحسین لباسهای مدافعین حرم راپوشیده بودند وزینب وزهرا هم با چادرهای عربیشان خوشگل وخوردنی شده بودند. یه حس خوب ووصف ناشدنی داشتم,چهره ی تک تک بچه هام نشان میداد اوناهم تواین حس سهیم هستند. تاکسی به مقصد گلزار شهدا گرفتیم,میدونستم که ایرانیا عصرپنج شنبه به مزاراموات وشهداشون سرمیزنن ,اما امروز وسط هفته بود ,پس احتمالا گلزار شهدا خلوت هست...درطول راه چهره ی شهر راکه نگاه میکردم,همه جا نگاه سردار رامیدیدم,هرکوچه وخیابان وخانه ودکانی هرکدام نشانه ای از ارادت به سرداردلهایشان را بر درودیوار اویزان کرده بودند,انگار کرمان,این شهر پهلوان پرور تنها یک خانه است وان خانه هم خانه(سردار دلها,حاج قاسم)است. بچه ها دیگه مثل همیشه سوال پیچم نمیکردند,حالا میدونستن مقصدمان کجاست ومشخص بود که هرکدام دردنیای بچگی خودشان,حرفهایی راکه دوست داشتند به عمویشان حاج قاسم بزنند,مرور میکردند. وارد قبرستان شدیم,راننده انگار میدونست مقصد ما کجاست,احتمالا این روزها خیلی از مسافرینش درپی بوی یار به این محل مقدس کشیده شده بودند. جلوی گلزار شهدا نگهداشت,از جمعیتی که میدیدم,تعجب کرده بودم...خدای من انگار اینجا امام زاده ای دفن است,از هرسن وسلیقه ای دربین جمعیت میدیدیم,زن ومردوکوچک وبزرگ ,هرتیپ وقیافه,چادری وباحجاب وحتی آزاد وبی حجاب,همه وهمه به عشق سردار اینجا جمع شده بودند. وارد صف طویل,سیل عشاق سرداردلها شدیم. دارد.... 🖊به قلم....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
🎬: هرچه که صف جلوتر میرفت,زانوهای من شل تر میشد.....تااینکه من وبچه هایم رسیدیم....به مقصداصلیمان رسیدیم,قبل ازاینکه من بر سرمزار سردار زانوبزنم,حسن وحسین خودشان را روی سنگ مزار انداختندوبا زبان عربی وعبارتهای کودکانه با سردار درد دل میکردند,یکی میگفت عمو,داداش عباس رابردند,یکی میگفت عمو چرا نموندی تا پیداش کنی,زهرا محجوبانه چادرش رابرسرکشیده بود وبالای مزار با هق هق گریه میکردوحرف میزد اما نمیدانستم چه میگوید,ناگاه یاد خوابم افتادم وعباس... بچه ها رااز مزار بلند کردم وگفتم:سردار خوب میدونی دل از وطنم نمیکندم...فقط وفقط برای خاطر شما امدم,سردار ,پسرم عباس ازت کمک خواسته...ای علمدار دنیای من,جان علمدارکربلا,نشانی، خبری از عباسم به من بده...سردار پسرانم رانذر وجودت کردم,نذر راهت کردم,نذر مرام ومکتبت کردم,سردار من نه , این بچه ها را ناامید نکن....عباسم....همینجور که گریه وزاری میکردیم,دوتا خانم که از خدام مزار سرداربودند زیربازویمان را گرفتند ومن وبچه ها را روی نیمکتی کنار مزار نشاندند. شربتی برایمان اوردند. یک ارامشی تمام وجودم را گرفته بود ,بچه هاهم ارام شده بودند ,انگار اینجا مامن ارامش وسکینه است... طوری برنامه ریزی کرده بودم که شب برگردم,چون به علی,قول دادم,سریع برگردم,بلیط برگشتمان,برای ساعت یک شب بود,الان هم نزدیک غروب,نمیدانستم کجا برویم که درهمین حین اقایی امد به طرفمان... دارد... 🖊به قلم…ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یدونه از این پرنده ها تو هر خونه‌ای لازمه‌‌‌‌😂 😁😂😂😂😂😂😂 😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جالبه که شهید هادی ذوالفقاری روز ولادت امام هادی علیه السلام متولد شده روز شهادت امام هادی علیه السلام به شهادت رسیده محل شهادتش،سامرا نزدیک حرم مطهر امام هادی علیه السلام بوده اسم اوهم هادی است چه سعادتی بالاتر از این 🕊 شادی روح شهدا صلوات 🌴(شهیدباش)🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🎥 ازدواج‌ دو پزشک‌جوان و مهریه زیبای عروس خانم؛ ۳۱۳ عمل جراحی رایگان برای نیازمندان 🍃🌹🍃 |
🌷اصالت چیست؟🌷 📚 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند *تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده* پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت _در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد_ پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت *ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد* پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت *وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد* پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست *مرد فقیر گفت* بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و *_صحت ادعای مرد فقیر_* سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر *متعجب شد و یک شب دیگر* نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند. *وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت* *میدانم که تو شاهزاده نیستی* پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند _ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت_ و *پادشاه نزد مادرش رفت* و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم *و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد* پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت _چطور آن *دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا* فهمیدی_ مرد فقیر گفت *دُر را از آنجایی که* هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم *و اسب را چون* پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید *_سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی،مرد فقیر گفت_* موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا _در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی *و* پاداشی به من ندادی_ *و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و تو یک آدم تازه به دوران رسیده ای* و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! *آری اکثر خصایص ذاتی خیلی افراد اینگونه است* *یعنی در خون طرف باید اصالت باشداصالت به ریشه است* *هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود*✋ *نه هرگرسنه ای فقیراست!* *ونه هربزرگی بزرگوار!* 🌸🌸🌸
عارفانه آرزو دارم که از عالم بَراُفتد رسمِ خواب تا نبیند هیچکس در خواب، دیدارِ تو را ┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
✔️هرکسی مثل ما فکر نمی‌کند جمع کند و از آمریکا برود! ایلان ماسک، میلیاردر مشهور آمریکایی در شبکه اجتماعی ایکس (توییتر) یک نظرسنجی برگزار کرد و نوشت: «قانون پیشنهادی: اگر کسی پرچم آمریکا را پایین بکشد و پرچم دیگری را جایگزین آن کند، آن فرد باید به یک سفر یک‌طرفه رایگان و اجباری به کشور صاحب‌پرچم فرستاده شود» طی روزهای اخیر در دانشگاه‌های آمریکا، تجمع‌های اعتراضی دانشجویان در حمایت از فلسطین و محکومیت نسل‌کشی رژیم صهیونیستی با سرکوب پلیس همراه شده بود؛ اغلب دانشجوها به‌صورت نمادین پرچم فلسطین را به همراه داشتند. جواب ایلان جااااااان😁👇: اگر منطق آقای ایلان ماسک، این قانون باشه که هر کی هر پرچمی را بالا آورد به اون جا بره، باید اول افرادی را که از اسرائیل و اوکراین حمایت کرده‌اند، بفرستند به اسراییل و اوکراین😁 ضمنا اون‌هایی هم که توی ایران یا کشورهای دیگه هستند و پرچم آمریکا را بالا می‌برند، رایگان ببرند آمریکا و بهشون اقامت دائم بدهند 😄 تازه از همه مهم‌تر، لطف کنند و اون ایرانیان اپوزیسیون خارج از کشور را هم که پرچم شاهنشاهی ایران را هی توی تظاهرات‌شون بالا می‌برند، رایگان بفرستند ایران که خیلی باهاشون کار داریم 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمیرم واسه اشکای مردونه‌ت😭 تو باید بمونی و در نبرد نهایی، جشن بگیری پیروزیتون رو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر ذوق بچه‌هاش را کور نکرد و گذاشت تا غافلگیر بشه😍♥️ چقدر تو ذوق کودکانه‌‌های فرزندتون زدید😢 ❤️ پیامبر مهربانی (ص): همانا در بهشت، سرایی است به نام دارالفرح که تنها کسانی به آن درآیند که کودکان را شاد کنند. 📚 میزان الحکمة: ٢٧٠
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه جالب 📽 مستند آب زمزم آب چاه زمزم چاهی معروف در مسجد الحرام مکه مکرمه واقع می باشد و فاصله آن 21 متر با کعبه از شرق خانه خدا است. طبق روایات چاه زمزم چشمه ای بوده که به خواست و عنایت حق تعالی برای رفع تشنگی حضرت اسماعیل فوران کرده و بر روی زمین جاری میشود هم اکنون حجاج طواف کننده در طی مراسم حج از این آب منزه و پاک می نوشند و آن را با خود به عنوان تبرک و سوغات به سرزمین های خویش می برند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 جوشش مدام چاه زمزم😳😊 وسط بیابان عربستان ،این آب گوارا ... الله اکبر
۱۷🎬: یک اقا باظاهری مذهبی وسربه زیرامد نزدیک من وبچه ها وگفت:ببخشیدشما ایرانی هستید؟ ومن با لهجه ی عربی اما زبان فارسی گفتم:خیر,مال ایران نیستیم. اون اقا اشاره به درخروجی کرد وگفت:من از خدام مزار سردارهستم,ما کرمانیها میهمان نوازیم,بفرمایید جلوی درخروجی گلزار سوارماشین بشوید... من:ممنون ,امشب ساعت یک, پرواز داریم,ماندنی نیستیم.. اقاهه:هنوز تا وقت پروازتان خیلی مانده,شما میهمان حاج قاسم هستید,بفرمایید.... نمیدانستم چی بگم اما دوست نداشتم باهاش بروم,اخه باید احتیاط میکردم... اون اقاهه انگار فکر من راخوانده باشد گفت:منزل شخصی نمیبرمتان,همانطورکه گفتم ,میهمان سردار هستید,الان ایام شهادت حضرت زهراست ,حاج قاسم همیشه ,این ایام درکرمان ومنزلشان اقامت میکردواقامه عزا برای مادرشان فاطمه زهراس مینمود,منزلشان تبدیل به بیت الزهراشده وامشب هم مراسم عزاداری برای حضرت زهراست,همانطور که سرش پایین بود,اشک چشمانش راپاک کردوادامه داد:اما امسال سعادت حضورسردار رانداریم,امسال اولین سال است که بدون حضورش,فاطمیه برپا کردیم.... یازهرا.....یازهرا....چه دل نشین...خانه ی حاج قاسم....روضه ی زهرا... بااون اقا به منزل سردار یاهمون بیت الزهرا رفتیم,واون اقا که خودش را اقای حسن پور معرفی کرد,شماره اش را داد,تا هروقت مراسم تمام شد وخواستیم بریم فرودگاه,بهش زنگ بزنم. با بچه ها داخل بیت الزهرا شدیم،خدای من چه جمعیتی....اما چهره تک تک افراد را غمی بزرگ پوشانیده بود. وقتی رسیدیم که نمازجماعت بود,نمازمان را همراه جمعیت خواندیم. گوشه ی خانه ضریح سبز کوچکی بود که بررویش حک شده بود شهدای گمنام,دست بچه ها راگرفتم وکنار ضریح شهدا نشستیم,معنویت شدیدی برفضا حکم فرما بود,گویی اینجا گوشه ای از بهشت آسمانیست,گویی اینجا جای قدمهای ملکوتیان است... هنوز روضه ومصیبت نخوانده بودند,اما هرکس گوشه ای نشسته بود واشک میریخت,انگار بعداز گذشتن چندهفته از عروج سردار,زخم نبودنش هنوز التیام نیافته بود,هنوز هیچ کس رفتنش راباور نداشت. شماره ای راکه اقای حسن پور روی کاغذ به من داده بود را بیرون اوردم تا داخل گوشی ذخیره اش کنم.. صفحه گوشی که روشن شد ...اوه خدای من بیست تماس بی پاسخ...همه هم از علی...چندپیام...وای کلا فراموش کردم براش پیامک بزارم یازنگ بزنم. شماره علی راگرفتم... دارد.... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧