#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هجده 8⃣1⃣
💟هیئت که می رفتیم, اگر پذیرایی یا نذری می دادنند, به عنوان #تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم. ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از #هیئت رایه العباس با لیوان چای☕️ روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد, حتی بچه های مذهبی هم نگاه می کردند.
💟چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرهاشان می گفتند: حاج آقا یاد بگیر, از تو کوچیک تره☹️ خیلی بدش می آمد, از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند می گفت: مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟
💟ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود❌حتی می گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن. اعتقادش این بود که خط کش اسلام کار کن. پدرم می گفت: این دختر قبل ازدواج خیلی چموش بود. ما می گفتیم شوهرش ادبش می کنه. ولی شما که بدتر از اون رو لوس کردی! بدشانسی آورده بود.
💟با همه ی بخوری اش, گیر زنی افتاده بود که اصلاً آشپزی بلد نبود😁 خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم. کمی هم از مادرم. ابگوشت مرغ 🍗و ماکارونی اش حرف نداشت. اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برا هیئت پخته بود, از خانم ها هم خوشمزه تر می پخت😋 املتش که شبیه املت نبود. نمی دانم چطور همه ی موادش را این طور میکس می کرد, همه چیز داخلش پیدا می شد
💟یادم نمی رود اولین باری که عدس پلو پختم. نمی دانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت, آب عدس هم اضافه کردم, شفته پلو شد وقتی گذاشتم وسط سفره خندید,️ گفت: فقط شمع کم داره که به جای کیک 🎂تولد بخوریم😂 اصلاً قاشق فرو نمی رفت داخلش. آن را برد ریخت روی زمین که پرنده ها 🕊بخورند و رفت پیتزا خرید.
💟دست به سوزنش هم خوب بود. اگر پارچه ای پاره می شد, دکمه ای کنده می شد, یا نیازی به دوخت و دوز بود, سریع سوزن را نخ می کرد. می گفت: کوچیک که بودم, مادرم معلم بود ومی رفت مدرسه من پیش مادر بزرگم بودم. خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
💟یکی از تفریجات ثابتمان پیاده روی🚶♂ بود. در طول راه تنقلات می خوردیم #بهشت_زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می شد. پنجشنبه ها یا صبح🌄 جمعه غذایی آماده بر می داشتیم و می رفتیم بهشت زهرا تا بعد ازظهر می چرخیدیم. یک جا بند نمی شد, از این #شهید🌷 به آن شهید. از این قطعه به آن قطعه.
💟اولین بار که رفتیم #شهدای_گمنام گفت: برای اینکه وصلت سر بگیرد, نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته⚡️ با هزینه ی خودم تعویض کنم. یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود. یک روز هم پنج تا.
گفتم: مگه از سنگ قبر, ثوابی به #شهید می رسد؟ گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت بود, باز همین رو می گفتی؟
💟به #شهید_چمران انس و علاقه💞 خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی🌷 را هم خیلی دوست😍 داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود: #عمار_عبدی، عمار را از کلید واژه "این عمار" حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها می گفتند: از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق😍 می کرد تا این را می شنید.
💟الگویش در ریش گذاشتن, به #شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد #مغنیه شهید🌷 شد, واقعاً به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانمان را مرتب می کردیم. می خواستم چینش دکور را تغییر بدهم. کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال 😌شد ومی گفت: آقا زاده ای که روی همه رو کم کرد. تا چند وقت پیش عکس #رسول_خلیلی را روی ماشین🚙 و داخل اتاق داشت.
💟همه ی شهدا را #زنده فرض می کرد که اینا حیات دارن ولی ما نمی بینیم. تمام سنگ ها قبرهای شهدا را دست می کشید ومی بوسید. بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه👣 می شد. ولی در #بهشت_زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش👞 را دربیاورد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan