#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_ونهم 9⃣2⃣
💟وقتی به هوش آمدم، محمد حسین را دیدم😍 حدود هشت صبح 🌄بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت. نا و نفسی براش نمانده بود، آن قدر گریه😭 کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون.
💟هرچه بهش می گفتند: اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمی رفت. اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد. سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت: نمیدونم چطور رسیدم به اینجا! وقتی دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد، گفتم: می خواهم ببینمش. باز اجازه ندادند❌ گفتند: بچه رو بردن اتاق #عمل، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش. #محمدحسین ومادرم بچه را دیده بودند.
💟روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش😍 هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت. طبیعی طبیعی فقط کمی ریز بود. دوکیلو ونیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود☺️ بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی. دوبار #ریه اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد. اینکه هم نفس بکشد وهم شیر بخورد.
💟پرسنل بیمارستان می گفتند: تا ازش دل️ نکنی، این بچه نمی رود. دوباره پیشنهادها ونسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم😔 با دستگاه زنده هست. اگه دستگاه روجدا کنی، بچه #میمیره. رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه. اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببندید به کولش، وقتی می شد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند😕
💟۲۴ساعته اجازه ی ملاقات داشتیم. ولی نه من حال وروز خوبی داشتم ونه محمد حسین😢 هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم. نامنظم می رفتیم وبه بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم آی سی یو، مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو #احیا کردیم! ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما #گریه اش شروع میشه! می گفت: انگار بو می کشه که اومدین!
💟می خواست کارش را ول کند. روز به روز شکسته تر می شد😞 رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد🏴 و شب وفات حضرت ام البنین(س) مجلس گرفت. مهمانها که رفتند، خودش دوباره نشست به روضه خوانی، روضه حضرت علی اصغر( علیه السلام)، روضه حضرت رباب(سلام الله علیها)
💟خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.
همه طلاها وسکه هایی را که در مراسم عقد وعروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات. می گفتند: نذر کنین. اگه خوب شد، بعد بدین. قبول نکردم #محمدحسین گذاشت کف دستشان که معامله که نیست.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan