eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: «الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمی‌دونم زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!» که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: «یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) باشه؟» نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: «من نمی‌دونم سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو می‌دونم که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نباید خلاف فلسفه دین باشه!» به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: «اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!» گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافی‌ها برای من جای سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را نمی‌گرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: «ببین مجید! پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده! پس چه اصراری داری که حتماً روی مُهر سجده کنی؟» لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: «الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده می‌کردن. اصلاً به فرض که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی فکر نمی‌کنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی زمینِ خاکی سجده می‌کرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه.» مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم، پرسیدم: «زمین چه ربطی به این مُهر داره؟» به آرامی خندید و گفت: «خُب ما که نمی‌تونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!» قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: «خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟» دستش را دراز کرد، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: «برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک می‌ذاری، احساس می‌کنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده!» سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانه‌تر تمنا کرد: «الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً می‌خواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم!» و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: «الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!» سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: «ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز می‌خونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده می‌کنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگی‌مون رو به هم بزنه!» فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره‌ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم‌:«ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!» و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه‌اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لب‌هایی که می‌خندید، پاسخ عذرخواهی‌ام را داد: «الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!» سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانی‌اش بر سطح مُهر حسرت می‌خوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. .....🌿 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🔵صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشیدگیج گفتم _چی؟؟ +اه فاطمههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟ حواست کجاست خواهر؟مجنونیا!دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم وگفتم _غرر نزنن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا +اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده. 🔵تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه. _چع خبراا خوبیی واییی نی نی تون خوبه؟ +خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگهه دوساعته اینجا نگهت داشتم. _نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برم. +عه اینطوری که نمیشه.یخورده بمون حداقل! _نمیشه عزیزم باید برم. +خب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی.حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری _اشکالی نداره بدوو بیارش ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم داشت کف ماشینو جارو برقی میکشید 🔵نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد با خط خیلی قشنگی نوشته بود"اللهم عجل لولیک الفرج" یه لبخند قشنگ رو لبم نشست صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت: +خاله فاطمه من اومدم! با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم _ واییی خداا چههه نازه این بَشر! +بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته. _اسمش فرشته است؟ +ارهه دخترمون خودشم فرشته اس. _ای جونم قربونش برم الهیی بچه رو گرفت سمتم وگفت: +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن _دوست دارم بغلش کنما.. ولی میترسم! ما اطرافمون بچه نداریم! +عه ترس واسه چی.بشین بدم بغلت نشستیم باهم 🔵بچه رو آروم گذاش تو بغلم انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم.دست کوچولوشو آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد. یهو با ذوق گفتم: _وایی بوی نی نی میده! ریحانه زد زیر خنده و +نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده؟ با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش.دیگه حواسم از محمد پرت شده بود براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن.خواب بود.مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه ریحانه بلند گفت: +بسه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای؟ دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد. 🔵در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود یهو ریحانه داد کشید وگفت: عه جزوتو نیاوردمم.یادت میره ببریش برم بیارم رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شدو صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی. سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش.صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت. 🔵اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد.خیلی ترسیدم تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده،جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم: +وایییی بچه گریه میکنه برگشتم پشت سرم و نگاه کردم.مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم. 🔵یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه.چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی تونستم بوی عطرش و حس کنم امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت.فرشته رو گرفت و رفت داخل.دوباره تپش قلب گرفته بودم زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت: +ببخش که دیر شد جزوه و ازش گرفتم و گفتم: _نه بابا این چ حرفیه بعدم بغلش کردم و گفتم: _خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم. +عهه حیف شد که زود داری میری.خوشحال شدم دیدمت گلم.خداحافظ.جوابش و دادم و ازش دور شدم. 🔵در خونشون و بستم و نشستم‌تو ماشین قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم: _غلط کردم تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم. یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز... ادامه دارد... نویسندگان: و ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ... - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ... اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ... ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ... دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ... اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ... تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ... اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ... . 🔷🔷🔷🔷 💠 : من، مرد این خانه ام ... دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ... از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ... خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ... اون خانم رو کشیدم کنار ... - اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ... شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ... هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ... دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ... ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ... - دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ... مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ... - نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ... به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ... - مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...