#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_وهشتم 8⃣2⃣
💟اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم، فکرش هم عذاب بود. در علم پزشکی راهکارهای برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند. یا اینکه به همین شکل بماند. دکتر می گفت: در طول تجربه ی پزشکی ام به چنین موردی برنخورده بودم. بیماری این جنین خیلی عجیبه😳 عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزهایی می بینم که #طبیعی نیست! هیچ کدام از علائمش باهم هم خوانی نداره☹️
💟نصف شب🌃 درد شدیدی حس کردم. پدرم زود مرا رسوند بیمارستان🏥 نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد😔 دکتر فکر می کرد #بچه_مرده است. حتی سونو گرافی ها گفتند: ضربان قلب️ نداره. استرس ونگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاد، گریه می کند یا نه.
💟دکتر به هوای اینکه بچه مرده سزارینم کرد. هرچه را که در اتاق عمل اتفاق افتاد متوجه می شدم. رفت وآمد ها و گفت و شنودهای دکتر و پرستارها. در بیابان بود. می گفت انگار به من الهام شد نصفه شب🌃 زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم📱 گفته بود بستری شده. همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند راه افتاده بود سمت یزد🚙
💟صدای گریه اش آرامم کرد. نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت: بچه رو مرده به دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد😳 اجازه ندادند بچه را ببینم، دکتر تاکید کرد: اگه #نبینی به نفع خودته. گفتم: یعنی مشکلی داره؟ گفت: نه. هنوز موندن و رفتنش اصلاً مشخص نیست😢 احتمال رفتنش زیاده. بهتره نبینیش.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan