eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰واکنش رهبر انقلاب به تبریک تولد ایشان توسط دانشجویان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استیکر عاشقانه👆
@next1_music_2023_03_22_17_22_49_599.mp3
7.97M
🎵ماهی 🎧 علی منتظری حال و حول جوونای کانال چطوره؟!!🌹🌹
1_4308004059.mp3
10.87M
لطفا سر درس نرو !! 😳 ۱ ⭐️نکته طلایی همسرداری 💛سلـــــوک خانوادگی 🌻فرمایش عجیب آیت الله بهجت ره به یکی از ملازمین برای رابطه با همسر
🌷🌷 😔داعشی ها محاصره اش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیرش تموم شد داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد... تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌ی زمین فهمیدن حاج قاسم توی منطقه اس برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید... ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت: اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی... اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب...❤️ اصلا من آمدم سرم رو بدم... یا علی یا زهرا...🍀 میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برای حاج قاسم... 🌹امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم... 💔 🌷شهید_رضا_اسماعیلی شادی روح مطهر شهدا صلوات :🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیستم 🔶مسجدالرسول🔶 روزهای پایانی ماه رمضان تندتند سپری می‌شد. داود به گروه سرود صالح رفت تا از نزدیک بازدید کند. دید صالح در حال تمرین دادن بچه‌هاست. بچه‌ها که 35 نفر از ابتدایی و متوسطه اول بودند، شعری را که صالح به آنها داده بود با صدای بلند می‌خواندند و تمرین می‌کردند. وقتی صالح دید که داود آخر مسجد نشسته و به آنها نگاه می‌کند، وقت استراحت کوتاهی به بچه‌ها داد و خودش به طرف داود رفت. -چه خبر صالح؟ بچه‌ها دل میدن به کار؟ -آره. سلامتی. خوبن. تقریبا هیچ‌کدومشون تو هیچ گروه سرودی نبودند! -ینی حتی تو مدرسشون هم گروه سرود نبوده؟ -نه. حالا باز اینو میشه تحمل کرد. مسئله اصلی من الان اینه که پسرها از عیدِ نوروزِ کلاسِ ششم، صداشون دو رگه میشه. بخاطر مسائل مربوط به بلوغ و این چیزا. اگه بلند بخونن، جیغ میشه. اگه آروم بخونن، بم میشه. -خب دیگه این یه چیزِ طبیعیه. از ترکیب این صداها بنظرم چیزِ قشنگی درمیاد. صالح اون پسره کیه؟ -کدوم؟ همون که یه تیشرت سفید تنشه و صورتش چندتا دونه درشت داره؟ -آره. همون. حواست بهش هست؟ -آره. سامانو میگی. چشم ازش برنمی‌دارم. بلوغ زودرس داشته. خودشم پسر خوبیه. حاشیه خاصی ازش ندیدم. -اون پسر لاغره چی؟ همون که خیلی با بچه‌های کوچیک‌تر از خودش شوخی می‌کنه. -آره. اون اسمش حُسینه. اونم بد نیست. دیروز بهش گفتم دیگه نبینم گردن بچه مردمو بگیری تو بغلت و فشار بدی. اونم گفت چشم. -چند روز پیش داشت از یکی از بچه‌های دبستانی فیلم می‌گرفت. احمد رفت بهش تذکر داد. -آره. این اخلاقا داره این بچه. بیچاره پسر خوبیه‌ها. منظور خاصی هم نداره. اما هنوز خیلی بچه است. -پسرای دمِ بلوغ و متوسطه اول، افراطِ زیادی تو دوستی با هم‌جنس دارن. دیشب به احمد گفتم رو این مسئله کار کنه و ببینه اگه پسری رفتاراش تابلو هست و ممکنه حاشیه داشته باشه، آروم بکشونه کنار و باهاش حرف بزنه. -حالا که اینو گفتی، یه چیزی یادم اومد تا بهت بگم. این علی هستش. همین که پریشب باخت و حذف شد. کلاس دوم متوسطه اوله. خیلی هم کم حرفه. -آره. خب؟ همون که یه شب باباش اومده بود مسجد و به شب قدر کمک کرد. -آره. آفرین. همون. فهمیدی چرا باخت؟ -ینی چی؟ ینی الکی باخت؟ -آره. چون خیلی علاقمند به یکی از بچه‌هاست که اسمش حمید هست. هم‌کلاسیش بوده. حمید رفته به مرحله بعد. باید از بازیِ علی و رقیبش، یه نفر میومد بالا تا با حمید مسابقه بده. -خب؟ لابد علی خودشو بازنده کرد که رقیب حمید نشه. -دقیقا. و چون رقیب خودش یه کم بازیش خوب نیست، و علی می‌تونست به راحتی ازش ببره، علی گذاشت که اون بره و رقیبِ حمید بشه و حمید ازش برنده بشه. -عجب! خب حالا شما چی‌کار کردین؟ -تو جای ما! کاری میشه کرد؟ نه میشد اینو به زبون آورد. و نه میشد بهش تذکر داد. چون خیلی پسر خودداری هست و خیلی اهل گپ و معاشرت نیست. ما هم از رفتاراش فهمیدیم. -صالح کاش دو سه سال وقت داشتیم و می‌نشستیم و رو تک به تک این بچه‌ها مطالعه می‌کردیم و کمکشون می‌کردیم. -داود خداوکیلی کجا میخوای بری؟ بمون همین‌جا. تو که فعلا قصدِ رفتن به قم نداری. -من قصد نداشتم بیام شهر شما. یه چیزی مجبورم کرد بیام. اما فکر کنم کم‌کم دیگه تمومه و باید جمع کنم برم. شما که بچه این شهر و این منطقه هستین، حواستون به این چیزا باشه. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-داود چرا حرف تو حرف میاری؟ میگم نرو! کجا می‌خوای بری؟ من و احمد و این بچه‌ها تازه داریم راه میفتیم. حیفه به قرآن! -تو و احمد و مهدوی، هر کدومتون واسه بیچاره کردن یه شهر کافی هستین. دیگه چه برسه که سه‌تاتون بریزین تو یه شهر و یه محله و یه مسجد! خودتون از پس خودتون برمیایید. من باید برم. من مسافرم. -خب چرا همین‌جا ازدواج نمی‌کنی و تشکیل خانواده نمی‌دی و نمی‌مونی؟ -صالح میزنمتا! دارم درباره بچه‌ها حرف میزنم. تو میزنی جاده خاکی؟ خلاصه... می‌گفتم... -دلم گرفت. اسم رفتن آوری، ناراحتم کردی. -مهم نیست. ببین! یه لحظه از تو حس بیا بیرون. کار داریم. بچه‌هات دارن مسجدو میجَوَن. ببین چی میگم! اصلا با هیچ پسری درباره دوستی افراطی حرف نزن. الا این که خودش بیاد باهات حرف بزنه و بگه که داره اذیت میشه. یه سن خاصی داره و می‌گذره. حساس نشو! فقط در صورتی بکشون یه گوشه و بهش تذکر بده که حواسش نباشه که داره اسمش میفته سرِ زبونا. -باشه. داود راستی چرا دیشب نذاشتی آلبالوپلو بخوریم؟ خوشمزه است که. بنده‌خدا واسه ما آورده بود. تو جلوی چشم خودش، همشو دادی به بچه‌های انتظامات! -صلاح نبود. بعدا یه آلبالوپلو مهمون خودم. اون غذا صلاح نبود. اگه باب بشه و ملت بفهمه که ما به راحتی غذا از دست مردم می‌گیریم و می‌خوریم، همه تو زحمت میفتن. همین طور که خواست از سر جایش بلند شود و برود آرام گفت: «مخصوصا خانواده دختردارها!» صالح این را شنید. متعجب شد. گفت: «نه بابا؟!» داود گفت: «بله! ما سه تا جوونِ مجردیم. خوبیت نداره.» صالح که هنوز چشمش از این همه دقت و ظرافتِ داود گرد مانده بود گفت: «داود اینا تو کدوم کتاب نوشته که بگیریم بخونیم؟ من همش دیشب یادم اومده بود که حدیث داریم که رد احسان نکنید و این چیزا. ولی حواسم به چیزی که گفتی نبود!» داود با لبخند، به قسمت پایین چانه‌اش اشاره کرد و به صالح گفت: «ببین! من این دو سه تا محاسنِ سفیدو تو آسیاب سفید نکردم! ببین! دقیقا اینا. می‌بینی؟» وقتی داود از صالح خداحافظی کرد و به حیاط مسجد رفت، حاج خانم مهدوی و زینب خانم را دید. سلام کردند و با داود نشستند کنارِ حوضِ وسط مسجد. حاج‌خانم مهدوی گفت: «قبول باشه پسرم. ما اطاعت امر کردیم و پیام شما را به خانم ایزدی رسوندیم. گفتیم که شما گفتید یه جلسه هم‌اندیشی بذاریم و نقطه نظرات را مطرح کنیم و حرف‌های همو بشنویم و اینا. اما خانم ایزدی قبول نکرد. البته ما هم خدمتتون گفتیم که این قبول نمی‌کنه.» داود پرسید: «خب چرا؟ الان بخشی از ظرفیتِ مسجد در اختیار ایشون هست. عملا هر کسی امام جماعت اینجا بشه، حق داره که درباره کتابخانه و دو تا غرفه و اتاقی که دست ایناست نظر بده. من که قرار نیست چیزی از دست کسی دربیارم. من فقط میخوام تعامل داشته باشیم. نه جای کسی تنگ کردم و نه کسی میتونه جای منو تنگ کنه. اینا دارن اشتباه می‌کنن.» زینب خانم گفت: «ما هم اینو بهش گفتیم. می‌دونید چیه؟ خدا نکنه اینا ذهنیتی درباره کسی پیدا کنن! خدا نکنه از تیپ و یا قیافه و یا حرف و یا قلم و قدم کسی خوششون نیاد! میشه نقطه مقابلشون! میشن نقطه مقابلش.» داود گفت: «کجای دین و اسلام و قرآن اینطوری نوشته؟ من اصراری ندارم. دوس داشتم ظرفیت‌هامون رو هم بذاریم و کارای جدی و اساسی‌تر انجام بدیم. وگرنه جزیره‌ای عمل‌کردن که هنر نیست. ولی اینو بهش بگین لطفا. بگین فلانی گفت: با این رویه که شما در پیش گرفتین، روزبه‌روز منزوی‌تر می‌شین. روزبه‌روز مردم از شما فاصله می‌گیرن. دلتون به حمایتِ این و اون خوش نکنید. هر کاری که مردمی نباشه و پایِ مردم وسط نباشه، دووم نمیاره.» خانم مهدوی گفت: «همین طور هم شده. الان دختر همین خانم ایزدی داره از خودش فاصله می‌گیره. دخترِ دانشجویِ متاهل که خیلی هم دختر خوبیه. از مامانش بریده. ما الان دو ساله که مسجد ندیدیمش. میگن تیپ و قیافه‌اش هم داره عوض میشه. نمیدونم والا. چی بگم!» زینب خانم گفت: «خودِ من چندین مرتبه واسه دخترش تماس گرفتم. دیگه به تماس‌های منم جواب نمیده. خسته شده از رفتارهای مادرش.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود گفت: «خانم ایزدی باید خدا رو شکر کنه که ما مسجدی هستیم و از خدا و پیغمبر می‌ترسیم. وگرنه اگه لیبرال‌ها و از خدا بی‌خبرا بودن، می‌رفتن دنبال دخترش و تحریکش می‌کردن و می‌آوردنش تئاتر و یه نقشِ خوبِ ساختارشکن و منفی هم بهش می‌دادن و جلوی مامانش عَلَمِش می‌کردن. اینو جدی میگم. از اونا این چیزا بعید نیست.» 🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب در اتاقش نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. وقتی برداشت، دید حاجی‌کاظمی است. بعد از سلام و علیک‌های معمول، حاجی کاظمی گفت: «نیم ساعت دیگه همدیگه‌رو ببینیم. مدارکی هم که گفتی بردار بیار!» حاج عبدالمطلب یک پوشه پر از مدارکی که جمع کرده بود را برداشت و سرِ ساعتی که با کاظمی قرار داشت، رفت. جلسه در دفتر حاجی کاظمی و پشت درهای بسته برگزار شد. -دعوتت کردم که هم حرفات بشنوم و هم به نتیجه برسیم و یه تصمیم عاجل بگیریم. -درخدمتم. اما یه عجله خاصی در شما می‌بینم. -عجله نیست. حالا بهت میگم. خب بگو چی برام آوردی؟ عبدالمطلب پوشه را باز کرد و همین‌طور که برگه‌ها را به کاظمی می‌داد، توضیخات مختصری درباره هرکدام به او می‌داد. -این ده‌تا پرونده‌های نویسندگان کتاب‌های کودک هست که ذاکر کاری کرده که هیچ‌کدوم آثارشون چاپ نشه. ملاحظه بفرما. کاظمی همین طور که به اوراق نگاه می‌کرد گفت: «بعضیاشون رو می‌شناسم. بیچاره‌ها ضدانقلاب که نیستن!» -بله. اینو ببینید. اینا سه تا از ناشران کتاب کودک هست که ذاکر کاری کرده که کلا گِل بگیرن و برن. -عجب! -این سه چهار تا کاغذ هم اسامی و مدارک اولیه از نویسندگان و شاعرانی هست که هر کدوم، کتابشون بیش از دو سال هست که ذاکر در کارشون سنگ‌اندازی کرده و هیچ‌کدومشون موفق به چاپ کتابشون نشدند. دو سه نفر آخری که با خودکار قرمز دورشون خط کشیدم، بیچاره‌ها در کرونا و یا بخاطر کهولت سن مرحوم شدند و رنگِ کتابشون رو ندیدند! کاظمی فقط به لیست‌ها و مدارک نگاه می‌کرد و سرش را از بابِ تاسف تکان می‌داد. -اینم پرونده‌ها و خلاصه وضعیتِ نویسنده‎هایی هست که چندین ساله ذاکر کاری کرده که جواب استعلاماتشون منفی بشه و نتونن کار کنن! -حاجی چرا الان داری اینا رو میگی؟ چرا اینقدر دیر فهمیدیم؟ -منتظر این سوال بودم. اینا که دارین می‌بینین، مواردی هست که ذاکر جلوی استعلام و گردشِ کارش گرفته و شخصا اظهار نظر کرده. رفته با روابطی که داشته، با جاهای مختلف بسته و جلوی این بندگان‌خدا گرفته. من برای پیدا کردن این لیستِ بلندبالا کلی کوپن سوزوندم. واقعا کار سختی بود. به زور اینا رو پیدا کردم. حتی با بعضیاشون تماس گرفتم. فهمیدم خیلی دلسرد شدن و متاسفانه تعداد قابل توجهی از اینا از نظام و دولت و همه چی بُریدن. -والا ما هم باشیم کم میاریم. فکر می‌کنیم اینا کارِ سیستمه و نظام جلویِ کار ما رو گرفته. -بخاطر همین، تلاش کرده که با فرهادی ببنده و منو بازنشست کنه و بشینه جای من تا از اون به بعد، همه کارای غیرقانونی و غیراخلاقیش، جنبه قانونی پیدا کنه. -حالا منم یه چیزی برات بگم از فرهادی پدر! -چی؟ -ناکارامدی فرهادی برای وزیر روشن شده. بعلاوه این که متاسفانه این بابا سالانه پانزده میلیارد تومان، گردش مالی غیرمعتبر داره. -حاجی من قلبم یه کم ناراحته. دوس ندارم چیزی که الان متوجه شدم، راست باشه! -ولی متاسفانه راسته. اینا دارن به اسم کتاب و کتابخوانی و این چیزا، پولشویی می‌کنن! درست فهمیدی. چرا باید سرمون رو مثل کبک، زیر برف کنیم؟ حاج عبدالمطلب فقط سکوت کرد و به حاجی کاظمی زل زده بود. حاجی کاظمی ادامه داد و گفت: «حاجی! متوجه شدیم که فرهادی و پسرش، شش تا نشر دارن و در دوازده تا نشر دیگه اثرگذاری مستقیم دارن. ذاکر هم تو همین دم و دستگاهشونه. ذاکر نقش پلیس بد بازی میکنه و رقبا و اندیشمندان مستقل را از گردونه بازی حذف میکنه. فرهادی و پسرش هم این سیستم تولید و توزیع کثیف رو هندل می‌کنن.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
حاج عبدالمطلب گفت: «چی‌کار میخوای بکنی؟» حاجی کاظمی گفت: «کار اینا از ابعاد مختلف، جنایت فرهنگی و سیاسی و اجتماعی محسوب میشه. این همه آدمِ فعالِ دلسوز و خوش‌فکر حذف کردند. این ینی اون بنده‌خداها رو هُل دادن به بغلِ دشمن. ینی پاسِ گل دادن به دشمن برای استفاده از نخبه‌هایی که بچه‌های خودمونن اما از ما و انقلاب زده میشن و انزوا و افسردگی و... چندتاشون میتونن زیرِ بارِ پیشنهادات خوب و دندون‌گیرِ دشمن و منافقین داخلی کم نیارن؟ سیستم کثیف فرهادی و ذاکر، تبدیل شده به یکی از بزرگترین و زیرپوستی‌ترین کارخونه تولید دشمن برای نظام!» عبدالمطلب گفت: «حاجی سرم درد گرفت. چی‌کار میخوای بکنی؟ تکلیف چیه؟» کاظمی گفت: «دعوتت کردم که بهت بگم؛ وزیر داره به خاطر فسادهای از این دست که زیرِ گوشش اتفاق میفتاده، استیضاح میشه!» عبدالمطلب از صندلیش فاصله گرفت و گفت: «خداوکیلی؟» کاظمی گفت: «بله. فرداصبح جلسه استیضاح هست. اما... مسئله فقط این نیست. مسئله اینه که... از من خواستن مسئولیت سازمان رو به عهده بگیرم.» حاج عبدالمطلب با شوق و شعف گفت: «خدا را صد هزار مرتبه شکر. عالیه. خدا کمکت کنه دلاور!» کاظمی گفت: «دعوتت کردم اینجا تا بهت بگم؛ هفته دیگه، بعد از ماه رمضون، تودیع و معارفه من و تو هست. تو میایی جای من!» عبدالمطلب گفت: «اما حاجی من...» کاظمی اجازه نداد عبدالمطلب حرفش را ادامه بدهد. فورا گفت: «این یه دستوره. از تو مطمئن‌تر ندارم. اذیتم نکن. میگفتم. آره. اوایل هفته دیگه تو معارفه میشی و میایی جای من. اواخر هفته، تو دستور بازنشستگی فرهادی رو امضا کن. وقتی اون کنده بشه از اینجا، پسرش و ذاکر هم یا باید برن اعلام نیاز بیارن یا دیگه تو میدونی و اونا. طبق صلاحدید خودت، هر تصمیمی برای اونا بگیری، مختاری و منم پشتت هستم.» عبدالمطلب گفت: «الله اکبر! زبونم بند اومد. نمیدونم چی بگم. باشه. توکل بر خدا.» و این تازه شروع ماجرایی است که شبِ ظلمانی و روزگار سیاهی را برای ذاکر و فرهادیِ پدر و پسر به ارمغان داشت. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
🌹🌿🌷🌹🌿 سلام خدمت همراهان گرامی از دقت و توجه شما به این داستان تشکر میکنم دو سه قسمت دیگه بیشتر تا پایان این داستان نمونده این داستان ظرفیت یک مجموعه کتاب ۱۰ جلدی را داره تا بتونه موضوعات مختلف فرهنگی و تبلیغی رو بررسی کنه اصلا بخاطر همین، وقتی برای انتشارش در کانالم استخاره کردم، خیلی خوب اومد. ولی دوستان نمیدونم بتونم جلد دوم و سوم این داستان را ادامه بدم یا نه؟ چون دو تا موضوع امنیتی هست که اگر بتونم امسال بنویسم، دیگه فرصتی برای کتاب‌هایی مثل این داستان نمیمونه. نظرتون چیه؟ میدونم امنیتی هم خیلی جذابه و لازمه اما بنظرتون اولویت با کدومه؟ لطفا در این 👇نظرسنجی شرکت کنید. https://EitaaBot.ir/poll/wurs2g https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_310226054725763835.mp3
4.92M
19 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣برای نمازت... يه جای دنج و آروم انتخاب کن! پرواز در شلوغی، ممکن نیست! 💓باید فقط تو باشی.... و خود خداااا شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
شهیدانه محمد ابراهیم همت; فرمانده قرارگاه فرعی فتح در عملیات خیبر پس از ۵ شبانه روز بی خوابی و تحمل فشار ممتد، خسته از ساعت ها مکالمه ی رادیویی با یگان های تک‌ور، ظهر روز هشتم اسفند ۱۳۶۲ به ناگاه از هوش رفت😞 https://eitaa.com/yasegharibardakan
😁😂😁لبخند ‏اصلا چرا مردها رو میبرن که ماه رو پیدا کنن؟🥴😖 اینا جوراباشونم نمیتونن پیدا کنن، ما خانوما براشون پیدا میکنیم 😂😂 چهارتا زن رو ببرید، ببینید همزمان ماه شوال و ذی القعده و ذی الحجه رو هم براتون پیدا میکنن🤪😁😂🤪 https://eitaa.com/yasegharibardakan
دوستان قسمت دوم رمان راز پیراهن رو بزارم یا ....؟
عارفانه ‏مرا به نیم‌نگه می‌توان تسلی کرد هزار حیف که این شیوه را نمی‌دانی! ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هرگناهی دارویی داردوداروی گناهان، استغفاراست.پیامبراکرم (ص)
اهداء یک عدد گاز آشپزخانه و تلویزیون نو از طرف یک خانواده عزیز به یک خانواده نیازمند تحت پوشش خیریه مجمع الهی به حق این شب‌های آخر ماه مبارک، بلا نبینن....
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 🎥 قرار عاشقی با گل نرگس 🔹 مستندی از دیدار خانواده شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده با رهبر انقلاب 🔸 پدر شهید خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب، دست‌نوشته‌ای را قرائت کرد که این شهید عزیز در آن به ملاقات خود با حضرت ولی‌عصر (عج) در شب یازدهم ماه مبارک رمضان اشاره کرده‌است.
شادی 18.mp3
10.23M
💫 بهشتیان در بهشت همیشه زنده و سرحال اند 💫 هر چه اراده کنند دارند و همیشه شاد و بدون غصه هستند. ۱۸
❤️🍃❤️ حکایت طنز😄 روزی مردی آمد خدمت پیامبر و عرض کرد یا رسول الله من زن میخوام. پیامبر رو کرد به زنهایی که پشت پرده بودند و فرمود کی دوست داره زن این مرد بشه؟ 💢یک زن گفت یا رسول الله من حاضرم زنش بشوم و یک باغ هم دارم میدهم بهش. 💢زن دوم گفت  یا رسول الله من زنش میشوم و یک اسب دارم اون را هم هدیه میدم بهش. 💢زن سوم گفت یا رسول الله من زنش میشوم و یک گاو دارم هدیه میدم بهش. پیامبر رو کرد به آن مرد و فرمود کدامش را میخواهی؟ مرد گفت یا رسول الله اگه اجازه دهید سوار اسب شوم، افسار گاو را بگیرم و برم توی باغم. 🤣😂  🌹🌹خداوکیلی مردا نمکین نیستند؟!!🙈🤪🙈🤪
Kasra Zahedi - Tobe Kardam.mp3
6.86M
🎵توبه کردم 🎧کسری زاهدی
42.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 📌 طنز فرزندآوری با لهجه اردکانی