داود گفت: «خانم ایزدی باید خدا رو شکر کنه که ما مسجدی هستیم و از خدا و پیغمبر میترسیم. وگرنه اگه لیبرالها و از خدا بیخبرا بودن، میرفتن دنبال دخترش و تحریکش میکردن و میآوردنش تئاتر و یه نقشِ خوبِ ساختارشکن و منفی هم بهش میدادن و جلوی مامانش عَلَمِش میکردن. اینو جدی میگم. از اونا این چیزا بعید نیست.»
🔶محل کار ذاکر🔶
حاج عبدالمطلب در اتاقش نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. وقتی برداشت، دید حاجیکاظمی است. بعد از سلام و علیکهای معمول، حاجی کاظمی گفت: «نیم ساعت دیگه همدیگهرو ببینیم. مدارکی هم که گفتی بردار بیار!»
حاج عبدالمطلب یک پوشه پر از مدارکی که جمع کرده بود را برداشت و سرِ ساعتی که با کاظمی قرار داشت، رفت. جلسه در دفتر حاجی کاظمی و پشت درهای بسته برگزار شد.
-دعوتت کردم که هم حرفات بشنوم و هم به نتیجه برسیم و یه تصمیم عاجل بگیریم.
-درخدمتم. اما یه عجله خاصی در شما میبینم.
-عجله نیست. حالا بهت میگم. خب بگو چی برام آوردی؟
عبدالمطلب پوشه را باز کرد و همینطور که برگهها را به کاظمی میداد، توضیخات مختصری درباره هرکدام به او میداد.
-این دهتا پروندههای نویسندگان کتابهای کودک هست که ذاکر کاری کرده که هیچکدوم آثارشون چاپ نشه. ملاحظه بفرما.
کاظمی همین طور که به اوراق نگاه میکرد گفت: «بعضیاشون رو میشناسم. بیچارهها ضدانقلاب که نیستن!»
-بله. اینو ببینید. اینا سه تا از ناشران کتاب کودک هست که ذاکر کاری کرده که کلا گِل بگیرن و برن.
-عجب!
-این سه چهار تا کاغذ هم اسامی و مدارک اولیه از نویسندگان و شاعرانی هست که هر کدوم، کتابشون بیش از دو سال هست که ذاکر در کارشون سنگاندازی کرده و هیچکدومشون موفق به چاپ کتابشون نشدند. دو سه نفر آخری که با خودکار قرمز دورشون خط کشیدم، بیچارهها در کرونا و یا بخاطر کهولت سن مرحوم شدند و رنگِ کتابشون رو ندیدند!
کاظمی فقط به لیستها و مدارک نگاه میکرد و سرش را از بابِ تاسف تکان میداد.
-اینم پروندهها و خلاصه وضعیتِ نویسندههایی هست که چندین ساله ذاکر کاری کرده که جواب استعلاماتشون منفی بشه و نتونن کار کنن!
-حاجی چرا الان داری اینا رو میگی؟ چرا اینقدر دیر فهمیدیم؟
-منتظر این سوال بودم. اینا که دارین میبینین، مواردی هست که ذاکر جلوی استعلام و گردشِ کارش گرفته و شخصا اظهار نظر کرده. رفته با روابطی که داشته، با جاهای مختلف بسته و جلوی این بندگانخدا گرفته. من برای پیدا کردن این لیستِ بلندبالا کلی کوپن سوزوندم. واقعا کار سختی بود. به زور اینا رو پیدا کردم. حتی با بعضیاشون تماس گرفتم. فهمیدم خیلی دلسرد شدن و متاسفانه تعداد قابل توجهی از اینا از نظام و دولت و همه چی بُریدن.
-والا ما هم باشیم کم میاریم. فکر میکنیم اینا کارِ سیستمه و نظام جلویِ کار ما رو گرفته.
-بخاطر همین، تلاش کرده که با فرهادی ببنده و منو بازنشست کنه و بشینه جای من تا از اون به بعد، همه کارای غیرقانونی و غیراخلاقیش، جنبه قانونی پیدا کنه.
-حالا منم یه چیزی برات بگم از فرهادی پدر!
-چی؟
-ناکارامدی فرهادی برای وزیر روشن شده. بعلاوه این که متاسفانه این بابا سالانه پانزده میلیارد تومان، گردش مالی غیرمعتبر داره.
-حاجی من قلبم یه کم ناراحته. دوس ندارم چیزی که الان متوجه شدم، راست باشه!
-ولی متاسفانه راسته. اینا دارن به اسم کتاب و کتابخوانی و این چیزا، پولشویی میکنن! درست فهمیدی. چرا باید سرمون رو مثل کبک، زیر برف کنیم؟
حاج عبدالمطلب فقط سکوت کرد و به حاجی کاظمی زل زده بود. حاجی کاظمی ادامه داد و گفت: «حاجی! متوجه شدیم که فرهادی و پسرش، شش تا نشر دارن و در دوازده تا نشر دیگه اثرگذاری مستقیم دارن. ذاکر هم تو همین دم و دستگاهشونه. ذاکر نقش پلیس بد بازی میکنه و رقبا و اندیشمندان مستقل را از گردونه بازی حذف میکنه. فرهادی و پسرش هم این سیستم تولید و توزیع کثیف رو هندل میکنن.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
حاج عبدالمطلب گفت: «چیکار میخوای بکنی؟»
حاجی کاظمی گفت: «کار اینا از ابعاد مختلف، جنایت فرهنگی و سیاسی و اجتماعی محسوب میشه. این همه آدمِ فعالِ دلسوز و خوشفکر حذف کردند. این ینی اون بندهخداها رو هُل دادن به بغلِ دشمن. ینی پاسِ گل دادن به دشمن برای استفاده از نخبههایی که بچههای خودمونن اما از ما و انقلاب زده میشن و انزوا و افسردگی و... چندتاشون میتونن زیرِ بارِ پیشنهادات خوب و دندونگیرِ دشمن و منافقین داخلی کم نیارن؟ سیستم کثیف فرهادی و ذاکر، تبدیل شده به یکی از بزرگترین و زیرپوستیترین کارخونه تولید دشمن برای نظام!»
عبدالمطلب گفت: «حاجی سرم درد گرفت. چیکار میخوای بکنی؟ تکلیف چیه؟»
کاظمی گفت: «دعوتت کردم که بهت بگم؛ وزیر داره به خاطر فسادهای از این دست که زیرِ گوشش اتفاق میفتاده، استیضاح میشه!»
عبدالمطلب از صندلیش فاصله گرفت و گفت: «خداوکیلی؟»
کاظمی گفت: «بله. فرداصبح جلسه استیضاح هست. اما... مسئله فقط این نیست. مسئله اینه که... از من خواستن مسئولیت سازمان رو به عهده بگیرم.»
حاج عبدالمطلب با شوق و شعف گفت: «خدا را صد هزار مرتبه شکر. عالیه. خدا کمکت کنه دلاور!»
کاظمی گفت: «دعوتت کردم اینجا تا بهت بگم؛ هفته دیگه، بعد از ماه رمضون، تودیع و معارفه من و تو هست. تو میایی جای من!»
عبدالمطلب گفت: «اما حاجی من...»
کاظمی اجازه نداد عبدالمطلب حرفش را ادامه بدهد. فورا گفت: «این یه دستوره. از تو مطمئنتر ندارم. اذیتم نکن. میگفتم. آره. اوایل هفته دیگه تو معارفه میشی و میایی جای من. اواخر هفته، تو دستور بازنشستگی فرهادی رو امضا کن. وقتی اون کنده بشه از اینجا، پسرش و ذاکر هم یا باید برن اعلام نیاز بیارن یا دیگه تو میدونی و اونا. طبق صلاحدید خودت، هر تصمیمی برای اونا بگیری، مختاری و منم پشتت هستم.»
عبدالمطلب گفت: «الله اکبر! زبونم بند اومد. نمیدونم چی بگم. باشه. توکل بر خدا.»
و این تازه شروع ماجرایی است که شبِ ظلمانی و روزگار سیاهی را برای ذاکر و فرهادیِ پدر و پسر به ارمغان داشت.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
🌹🌿🌷🌹🌿
سلام خدمت همراهان گرامی
از دقت و توجه شما به این داستان تشکر میکنم
دو سه قسمت دیگه بیشتر تا پایان این داستان نمونده
این داستان ظرفیت یک مجموعه کتاب ۱۰ جلدی را داره تا بتونه موضوعات مختلف فرهنگی و تبلیغی رو بررسی کنه
اصلا بخاطر همین، وقتی برای انتشارش در کانالم استخاره کردم، خیلی خوب اومد.
ولی دوستان
نمیدونم بتونم جلد دوم و سوم این داستان را ادامه بدم یا نه؟
چون دو تا موضوع امنیتی هست که اگر بتونم امسال بنویسم، دیگه فرصتی برای کتابهایی مثل این داستان نمیمونه.
نظرتون چیه؟
میدونم امنیتی هم خیلی جذابه و لازمه اما بنظرتون اولویت با کدومه؟
لطفا در این 👇نظرسنجی شرکت کنید.
https://EitaaBot.ir/poll/wurs2g
https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_310226054725763835.mp3
4.92M
شهیدانه
محمد ابراهیم همت; فرمانده قرارگاه فرعی فتح در عملیات خیبر پس از ۵ شبانه روز بی خوابی و تحمل فشار ممتد، خسته از ساعت ها مکالمه ی رادیویی با یگان های تکور، ظهر روز هشتم اسفند ۱۳۶۲ به ناگاه از هوش رفت😞
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
https://eitaa.com/yasegharibardakan
😁😂😁لبخند
اصلا چرا مردها رو میبرن که ماه رو پیدا کنن؟🥴😖
اینا جوراباشونم نمیتونن پیدا کنن، ما خانوما براشون پیدا میکنیم 😂😂
چهارتا زن رو ببرید، ببینید همزمان ماه شوال و ذی القعده و ذی الحجه رو هم براتون پیدا میکنن🤪😁😂🤪
https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه
مرا به نیمنگه میتوان تسلی کرد
هزار حیف که این شیوه را نمیدانی!
#میلی_مشهدی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هرگناهی دارویی داردوداروی گناهان، استغفاراست.پیامبراکرم (ص)
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷#مستند_کوتاه
🎥 قرار عاشقی با گل نرگس
🔹 مستندی از دیدار خانواده شهید مدافع حرم
اسماعیل خانزاده
با رهبر انقلاب
🔸 پدر شهید خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب، دستنوشتهای را قرائت کرد که این شهید عزیز در آن به ملاقات خود با حضرت ولیعصر (عج) در شب یازدهم ماه مبارک رمضان اشاره کردهاست.
شادی 18.mp3
10.23M
💫 بهشتیان در بهشت همیشه زنده و سرحال اند
💫 هر چه اراده کنند دارند و همیشه شاد و بدون غصه هستند.
#شادی ۱۸
#استادشجاعی
❤️🍃❤️
حکایت طنز😄
روزی مردی آمد خدمت پیامبر و عرض کرد یا رسول الله من زن میخوام.
پیامبر رو کرد به زنهایی که پشت پرده بودند و فرمود کی دوست داره زن این مرد بشه؟
💢یک زن گفت یا رسول الله من حاضرم زنش بشوم و یک باغ هم دارم میدهم بهش.
💢زن دوم گفت یا رسول الله من زنش میشوم و یک اسب دارم اون را هم هدیه میدم بهش.
💢زن سوم گفت یا رسول الله من زنش میشوم و یک گاو دارم هدیه میدم بهش.
پیامبر رو کرد به آن مرد و فرمود کدامش را میخواهی؟
مرد گفت یا رسول الله اگه اجازه دهید سوار اسب شوم، افسار گاو را بگیرم و برم توی باغم. 🤣😂
🌹🌹خداوکیلی مردا نمکین نیستند؟!!🙈🤪🙈🤪
42.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید
📌 طنز فرزندآوری با لهجه اردکانی
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
هر اتفاقی هم که بیفتد
حواسمان باشد
دو طناب
اصلی زندگی را رها نکنیم ...
🌸ایمان و امید🌸
#شبتونبخیر💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نان زنجبیلی هند کاملا تمیز و بهداشتی😅😋🙈🙈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
به نام خدا
رمان انلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت: اول📜
سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست...
چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه...
سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست.
درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار...
سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما..
سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد...
مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟
سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی...
سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما....
مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟
سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم...
مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت دوم🎬:
سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟
مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت: کاش چادرت را می پوشیدی، می دونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه...
سحر اوفی کرد و گفت: اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین...
مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت: پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه...
سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت: ما رفتیم... فعلا....
مادرش از جا بلند شد و اروم گفت: مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو
سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد.
سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد، اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود.
سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در واوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره..
تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده می اندیشید.
سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر 18 ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذره بین این و اون نباشه، دلش غنج می رفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه..
حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن اغتشاشات، خالی می کرد.
درسته خودش واقعا از هدف این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود.
بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آن طرف خیابان رفت و جلوی دری شیشه ای ایستاد و از پله ها پایین رفت...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢تو دهنی رهبر به شیادی به اسم #مهدینصیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم فکر کنیم ! زود نزنیم جاده خاکی ...