شهیدانه
محمد ابراهیم همت; فرمانده قرارگاه فرعی فتح در عملیات خیبر پس از ۵ شبانه روز بی خوابی و تحمل فشار ممتد، خسته از ساعت ها مکالمه ی رادیویی با یگان های تکور، ظهر روز هشتم اسفند ۱۳۶۲ به ناگاه از هوش رفت😞
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
https://eitaa.com/yasegharibardakan
😁😂😁لبخند
اصلا چرا مردها رو میبرن که ماه رو پیدا کنن؟🥴😖
اینا جوراباشونم نمیتونن پیدا کنن، ما خانوما براشون پیدا میکنیم 😂😂
چهارتا زن رو ببرید، ببینید همزمان ماه شوال و ذی القعده و ذی الحجه رو هم براتون پیدا میکنن🤪😁😂🤪
https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه
مرا به نیمنگه میتوان تسلی کرد
هزار حیف که این شیوه را نمیدانی!
#میلی_مشهدی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هرگناهی دارویی داردوداروی گناهان، استغفاراست.پیامبراکرم (ص)
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷#مستند_کوتاه
🎥 قرار عاشقی با گل نرگس
🔹 مستندی از دیدار خانواده شهید مدافع حرم
اسماعیل خانزاده
با رهبر انقلاب
🔸 پدر شهید خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب، دستنوشتهای را قرائت کرد که این شهید عزیز در آن به ملاقات خود با حضرت ولیعصر (عج) در شب یازدهم ماه مبارک رمضان اشاره کردهاست.
شادی 18.mp3
10.23M
💫 بهشتیان در بهشت همیشه زنده و سرحال اند
💫 هر چه اراده کنند دارند و همیشه شاد و بدون غصه هستند.
#شادی ۱۸
#استادشجاعی
❤️🍃❤️
حکایت طنز😄
روزی مردی آمد خدمت پیامبر و عرض کرد یا رسول الله من زن میخوام.
پیامبر رو کرد به زنهایی که پشت پرده بودند و فرمود کی دوست داره زن این مرد بشه؟
💢یک زن گفت یا رسول الله من حاضرم زنش بشوم و یک باغ هم دارم میدهم بهش.
💢زن دوم گفت یا رسول الله من زنش میشوم و یک اسب دارم اون را هم هدیه میدم بهش.
💢زن سوم گفت یا رسول الله من زنش میشوم و یک گاو دارم هدیه میدم بهش.
پیامبر رو کرد به آن مرد و فرمود کدامش را میخواهی؟
مرد گفت یا رسول الله اگه اجازه دهید سوار اسب شوم، افسار گاو را بگیرم و برم توی باغم. 🤣😂
🌹🌹خداوکیلی مردا نمکین نیستند؟!!🙈🤪🙈🤪
42.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید
📌 طنز فرزندآوری با لهجه اردکانی
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
هر اتفاقی هم که بیفتد
حواسمان باشد
دو طناب
اصلی زندگی را رها نکنیم ...
🌸ایمان و امید🌸
#شبتونبخیر💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نان زنجبیلی هند کاملا تمیز و بهداشتی😅😋🙈🙈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
به نام خدا
رمان انلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت: اول📜
سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست...
چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه...
سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست.
درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار...
سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما..
سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد...
مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟
سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی...
سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما....
مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟
سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم...
مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت دوم🎬:
سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟
مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت: کاش چادرت را می پوشیدی، می دونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه...
سحر اوفی کرد و گفت: اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین...
مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت: پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه...
سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت: ما رفتیم... فعلا....
مادرش از جا بلند شد و اروم گفت: مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو
سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد.
سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد، اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود.
سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در واوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره..
تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده می اندیشید.
سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر 18 ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذره بین این و اون نباشه، دلش غنج می رفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه..
حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن اغتشاشات، خالی می کرد.
درسته خودش واقعا از هدف این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود.
بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آن طرف خیابان رفت و جلوی دری شیشه ای ایستاد و از پله ها پایین رفت...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢تو دهنی رهبر به شیادی به اسم #مهدینصیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم فکر کنیم ! زود نزنیم جاده خاکی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا اینقد از میوه نشسته نترسیده بودم😐😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_تماشا 😍👆👆
#لیالی_قدر۱۴۰۲
🔰 تیزر برنامه های فرهنگی ، هنری و مذهبی در شب های قدر رمضان ۱۴۰۲
❤ #مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🙏 با تشکر از گروه هنری رسانه ای فارسیما که زحمت فیلم برداری و تدوین این شب ها رو کشیدن...
✅ روابط عمومی بیت الزهرا س
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلاا لخالق فتبارک احسن الخالقین به این همه زیبائی ،🌹