هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
هر اتفاقی هم که بیفتد
حواسمان باشد
دو طناب
اصلی زندگی را رها نکنیم ...
🌸ایمان و امید🌸
#شبتونبخیر💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نان زنجبیلی هند کاملا تمیز و بهداشتی😅😋🙈🙈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
به نام خدا
رمان انلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت: اول📜
سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست...
چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه...
سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست.
درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار...
سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما..
سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد...
مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟
سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی...
سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما....
مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟
سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم...
مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت دوم🎬:
سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟
مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت: کاش چادرت را می پوشیدی، می دونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه...
سحر اوفی کرد و گفت: اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین...
مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت: پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه...
سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت: ما رفتیم... فعلا....
مادرش از جا بلند شد و اروم گفت: مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو
سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد.
سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد، اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود.
سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در واوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره..
تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده می اندیشید.
سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر 18 ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذره بین این و اون نباشه، دلش غنج می رفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه..
حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن اغتشاشات، خالی می کرد.
درسته خودش واقعا از هدف این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود.
بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آن طرف خیابان رفت و جلوی دری شیشه ای ایستاد و از پله ها پایین رفت...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢تو دهنی رهبر به شیادی به اسم #مهدینصیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم فکر کنیم ! زود نزنیم جاده خاکی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا اینقد از میوه نشسته نترسیده بودم😐😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_تماشا 😍👆👆
#لیالی_قدر۱۴۰۲
🔰 تیزر برنامه های فرهنگی ، هنری و مذهبی در شب های قدر رمضان ۱۴۰۲
❤ #مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🙏 با تشکر از گروه هنری رسانه ای فارسیما که زحمت فیلم برداری و تدوین این شب ها رو کشیدن...
✅ روابط عمومی بیت الزهرا س
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلاا لخالق فتبارک احسن الخالقین به این همه زیبائی ،🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تجربه گر مرگ موقت:عاشورا آهنگ شاد میگذاشتم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی کنیم از نماز عید فطر تاریخی در ترکیه!
الله قبول اِلَسین 😂✋
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و یکم
🔶مسجدالرسول🔶
داود و احمد و صالح، سحری خورده بودند. کمکم داشتند سفره کوچکی را که انداخته بودند جمع میکردند. صالح گفت: «بچهها خداییش بیایید افطاری و سحر این دو سه شبی که مونده، یه چیز بهتر بخوریم. به خدا من سه چهار کیلو کم کردم. سر و کله زدن با این بچهها ماشالله خیلی انرژی میگیره.»
احمد گفت: «افطاری و سحری فرداشب مهمون من. مادرم گفته بود یه شب براتون افطاری و سحری میارم. اما من یادم رفته بود بهش بگم بیاره.»
داود گفت: «دستشون درد نکنه. یه بار بود که مادرت بندری درست کرده بود و آوردی حوزه. تا حالا تو عمرم مثل اون بندری نخوردم.»
احمد: «پس میگم واسه افطار، بندری درست کنه. سوپ و نون پنیر هم خودش میذاره و لازم به گفتن من نیست.»
صالح فورا گفت: «من بگم سحری چی بخوریم؟البته بیشتر شرمندش میشیم. اما حالا که داود گفت، بذار منم سحری رو بگم!»
احمد خندهای کرد و گفت: «بگو! بگو آرزو به دل نمونی!»
صالح چشمانش را بست و با چنان حس و حال کودکانهای از آرزویش برای سحری فرداشب گفت که احمد و داود فقط به هم نگاه میکردند: «دلم... دلم یه زرشک پلو با مرغ سرخکرده میخواد. از همونا که یه کاسه آب مرغ هم کنارش میذارن و یه کاسه ترشی لیته هم میذارن اونورش. با یه کم تهدیگِ سیبزمینی که وقتی برمیدارم، روغنش بچکه رو لباسم.»
همانطور که چشمانش بسته بود، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «آخ که چقدر دلم هوای یه کاسه شلهزرد کرده که روش نوشته باشه یاعلی. بوی خوشش بیاد و بزنم به رگ و بگم الهی شکر. بعد از اون شام و دورچینِ مخصوصش و یه کاسه شلهزرد، یه لیوان آبهویج خالص خالص بخورم و بعدش دراز بکشم.»
داود گفت: «دیگه جلوتر نرو! آقای گُشنه! خوبه همین حالا سحری خوردی! من اگه تازه غذا خورده باشم، تا دو سه ساعت بعدش حتی نمیتونم درباره غذا فکر کنم. چه برسه که بخوام به زبون بیارم.»
صالح گفت: «داود خداوکیلی این که ما خوردیم، سحری نبود که! بودا نه این که نبود. خدا رو شکر. اما قبول کن که پلوقیمه مالِ دو شب پیش، که تا حالا دو بار گرمش کردیم و گذاشتیم تو یخچال، کجا؟ اون زرشک پلو با مرغی که من گفتم کجا؟»
احمد که داشت سفره را جمع میکرد گفت: «باشه حالا. به مادرم میگم. ببینم شرایطش داره یا نه؟ اما قول نمیدم.»
صالح که با همین قولِ نیمبندِ احمد دلش خوش شده بود گفت: «آخیش. حتی تصورش هم خوبه. بازم بگم دلم چیا میخواد؟»
داود رو به احمد کرد و گفت: «پاشو بریم که این دوباره میخواد چرتوپرت بگه.» بعد رو کرد به صالح و گفت: «پاشو دندونات مسواک بزن که الان اذونه و ملت میاد. پاشو ببینم!»
همین طور که داود و احمد به طرف وضوخانه میرفتند داود به احمد گفت: «احمد یه چیزی بگم؟»
احمد گفت: «بگو!»
داود گفت: «احمد من دقت کردم دیدم دو سه روزه حمام نرفتی. درسته؟»
احمد گفت: «آره. زدم به بیخیالی.»
داود گفت: «خیلی عالیه. اگه تو حجره تنها بودی و خدا این شرایط و این بچهها و این مسجدو جلوی پامون نمیگذاشت، شک ندارم که بحثِ وسواسیتت به نجسات و طهارت بهتر نمیشد. حالا تو خیلی خوبی و مشکلت حاد نیست. بخاطر همین، وقتی تو جمعِ بچهپسرها قرار گرفتی که خیلی شاید اهل مراعات و رعایت نیستن و با دست نَشُسته به تو و در و دیوار و زمین و زمان میزنن، کمکم حساسیت خودت هم کمتر شد. این خیلی خوبه.»
احمد گفت: «آره خب. اصلا بخاطر همین بچهها حساسیتم کمتر شده. وگرنه دو روز اول که اومده بودم، داشتم عصبی میشدم. میدیدم بچهها با دست خیس به همه چیز دست میزنن و بعدش هم با هم دست میدن و بعدش هم میومدن جلوی من و با منم میخواستن دست بدن و اصلا مکافات داشتم دو روز اول. دیدم یا باید بذارم و برم و پشت سرم نگاه نکنم. یا این که بمونم و با همین بچهها حالم بهتر بشه و بگم ایشالله که همهچیز پاک و طاهره.»
داود گفت: «همینه. بنظرم دو سه سال با بچهها کار کن. تو زمینه و توانِ مسائل تربیتی کودک و نوجوان رو داری. بمون همینجا و کمکشون کن. حال خودتم بهتر میشه. راستی اوضاع وضو گرفتنت چطوره؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
احمد گفت: «بد! خیلی بد. بخاطر همین مجبورم وقتی بچهها هستن، برم یه گوشهای که کسی نباشه و وضو بگیرم. بعضیوقتا هفده هجده بار میشه که برای یه نماز وضو میگیرم.»
داود: «من واقعا نمیدونم این مشکلو چطوری باید حل کنی! ولی بنظرم حالا که داره حساسیتت به نجاست و طهارت کمتر میشه، رو اونم کار کن تا بهتر بشه. چرا به روانشناس مراجعه نمیکنی؟»
احمد: «پیش مشاور رفتم...»
داود فورا گفت: «مشاور نه! کارِ مشاور که درمان نیست. کمک به توانمندسازی آدماست. تو باید بری پیشِ روانشناس یا روانپزشک. متخصص باشه. بتونه درمانت کنه. حتی اگه یکسال طول بکشه. بازم ارزشش داره.»
احمد گفت: «میدونی چقدر پولش میشه؟ از پسِ هزینهاش برنمیام.»
داود گفت: «برو وام بگیر. جدی میگم. خودم ضامنت میشم. میگیم این گشنه هم ضامن دومت بشه. برو قشنگ چند میلیون وام بگیر تا بتونی دوره درمانیت کامل کنی. احمد وقتی درِ حجره یا خونتون رو میبندی و یا از ماشین پیاده میشی و میخوای از ماشین فاصله بگیری، برمیگردی و چندی مرتبه چک میکنی که بسته شده یا نه؟»
احمد گفت: «آره آره. داغونم کرده همین چیزا.»
داود گفت: «نشستی که معجزه بشه؟ با ختم انعام و نذر و نیاز میخوای درستش کنی؟ خب وام بگیر و برو دنبال درمان و تمومش کن. حتی اگه لازم شد یه مدتی بستری بشی، قبول کن. مادرت و اینا هم نمیخواد تو زحمت بیفتن. خودم هستم. صالح هم هست. خودمون پیشِت میمونیم. ولی برو دنبالش.»
احمد گفت: «بذارم واسه بعد از امتحانا؟ کفایه و فلسفه و مکاسب و اووووف!»
داود گفت: «بعد از پایان ترمِ خرداد و تیر، نوبتِ شفاهی میشه و تابستون باید جمعش کنیم. اینجوری بخوای فکر کنی، هیچ وقت کار و امتحانمون تموم نمیشه. اصلا یه کاری کن!»
احمد توقف کرد و گفت: «چی کار کنم؟»
داود: «امروز عصر که میخوای یه سر به خونتون بزنی، دو ساعت زودتر برو و از روانشناس وقت بگیر. حداقل امروز وقت بگیر تا ببینیم کِی بهت نوبت میده. تا بعدا ببینیم چی میشه!»
احمد گفت: «باشه. حتما.»
🔶محل کار ذاکر🔶
ذاکر و چند نفر از دیگر همکارانش، از جمله فرهادی پسر، جلوی تلوزیون و شبکه خبر ایستاده بودند و با نگرانی و التهاب، پخش زنده صحن علنی مجلس رو دنبال میکردند. دفاعیات وزیر و نمایندگان موافق و مخالف تمام شده بود و لحظاتِ رایگیری از نمایندگان بود. نفس در سینه ذاکر و همکارانش حبس شده بود. تا اینکه رای گیری شد و رییس مجلس باید نتیجه را اعلام میکرد.
در اتاق روبروی ذاکر، عدهای دیگر از همکارانش، پخش زنده صحن علنی مجلس را با تلفن همراهشان دنبال میکردند. آنها هم دلتودلشان نبود و چشم از گوشی همراه برنمیداشتند. تا این که رییس مجلس گفت: «با 199 رای موافق، استیضاح وزیر محترم تایید میشود.»
تا این را گفت، کسانی که در اتاق روبرو بودند هورا کشیدند و صلوات بلندی فرستادند. اما در اتاق ذاکر، همه دمغ بودند و مثل برجزهرمار به زمین و زمان فحش میدادند. همه برگشتند و به ذاکر نگاه کردند. همه توجهات به صورت و لب ذاکر بود که ببینند چه میگوید و تکلیف چیست؟ تا این که دیدند ذاکر چشمانش را مالید و نفس عمیقی کشید و با حالتِ انسانهای شکستخورده گفت: «تموم شد. به داد خودتون برسید. اگه کار بیفته دستِ کاظمی، دیگه اینجا جای موندن نیست. از هممون آتو و آمار داره. اگه میتونین از جایِ دیگه اعلام نیاز بیارین، بیارین و جونتون رو بردارین و از اینجا برین. اگرم نمیتونین، دیگه خوددانی!»
این را که گفت، همکارانش دانهدانه از اتاقش خارج شدند. ذاکر ماند و فرهادی پسر. فرهادی گفت: «حاجی تو چیکار میکنی؟»
ذاکر لم داد روی مبلش و گفت: «نمیدونم. هیچی نمیدونم. تنها چیزی که تو برناممون نبود و پیشبینی نمیکردیم، برکنار شدن این بابا بود. با رفتن این بابا، نصفِ بیشترِ بچهها آواره میشن. حتی بابای خودِ تو هم باید بره. چه برسه به من و تو!»
فرهادی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «تو چیکار میخوای بکنی؟»
ذاکر گفت: «من... نمیدونم... شاید بمونم. بمونم تا خودشون تکلیفمو روشن کنن. من از جایی اعلام نیاز نمیارم. میمونم. میگن وقتی نمیتونی حریفی رو از پا دربیاری، بشو یکی از نوچههاش. میشم یکی از خودشون. بالاخره اینا نمیتونن که همه رو قلع و قمع کنن.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
فرهادی که خود را شکست خورده میدید کمکم به طرف در رفت و میخواست از در خارج شود که ذاکر گفت: «نگران نباش! سفارش تو رو به بچههای پخش میکنم. میشی مدیریت نظارت بر پخش و توزیع کتاب. اینجا جلوی چشمِ اینا نباشی بهتره. یه مدت برو اونجا تا وقتی موقعش شد، خبرت میدم و برگرد همینجا.»
فرهادی بدون هیچ حرفی، با چهرهای درهم کشیده، از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست و رفت.
🔶مسجدالرسول🔶
لحظه افطار بود. نماز جماعت تمام شده بود و بچهها و مردم داشتند با لقمه و شربت افطار میکردند. شور و هیجان هر شب در مسجد حاکم بود. صالح از بلندگو اعلام کرد: «با عرض قبولی طاعات! بچههای گروه سرود، لطفا یک ساعت دیگه آماده باشن تا برای حاج آقا اجرا کنیم. بعلاوه این که بچههای گروه تبلیغات و مراسمات نیاز به کمک دارن تا برای شب عید و روز عید، تزیینات کنیم. هر کدوم از بچهها میتونه امشب تا صبح کار کنه و فردا هم اینجا بمونه، اسمشو به آقا فرید بگه تا برنامهریزی کنیم.»
بعد از دقایقی که گذشت، احمد برگشت و با خودش دو تا بسته غذا آورده بود. داود تا چشمش به بندری افتاد، خوشحال شد و شروع به خوردن کرد. صالح همچنان چشمش دنبال بسته دوم بود که احمد به او گفت: «مادرم سلام رسوند و گفت اگه شماها مرغ سرخ کرده دوست داشتین، چرا زودتر نگفتین؟»
صالح گفت: «ینی الان زحمت زرشک پلو با مرغ کشیده؟»
احمد گفت: «آره. همون صبح بهش گفتم و درست کرد.»
خلاصه آنشب وضع و حال افطار و سحرشان از هر شب بهتر بود. تا این که داود رفت گروه سرود را تایید کرد و چند نکته به صالح گفت.
-صالح! اولا انتشارش در فضای مجازی از اجرای اصلی مهمتره. ثانیا واسه بچهها ارزش و شخصیت قائل باش و اسامی همشون رو زیرِ پستی که میذاری بنویس تا خانوادههاشون خوشحال بشن. ثالثا با مصلای نمازجمعه صحبت کن که اونجا هم اجرا داشته باشن. یه چیزی دیگه که از همش مهمتره اینه که در جشنواره سرود کشوری شرکت کنن. شده قرض میکنیم و اینا رو میفرستیم تهران و جاهای دیگه تا اجرا داشته باشن.
بعد رو کرد به طرف احمد و گفت: «احمد من باید برم اجرای تئاتر خانما رو تو مدرسه ببینم. حواست به اوضاع باشه تا برگردم.»
احمد فورا از سر جایش بلند شد و همین طورکه داود را همراهی میکرد درِ گوشش گفت: «رفتم نوبت گرفتم. یه تست دادم و بهم گفت از دو هفته دیگه دوره درمانیت شروع میشه.»
داود با خوشحال رو کرد به طرف احمد و گفت: «خداوکیلی؟»
احمد هم لبخندی زد و گفت: «آره. گفتی برو رفتم.»
داود با خوشحالی احمد را در بغل گرفت. گفت: «تو رو به امام حسین ولش نکن. بذار یه چیزی که شروع کردی، تا تهش بری و نتیجه بگیری. قضیه وام هم هستم. برو وام بگیر و کاراش بکن تا خودم بیام ضامنت بشم.»
این را گفت و خدافظی کرد و به طرف سالن آمفی تئاتر مدرسه رفت.
🔶سالن آمفیتئاتر مدرسه🔶
وقتی داود به درِ مدرسه رسید، دو سه مرتبه محکم در زد و یاالله گفت. زینب خانم آمد و سلام کردند و یاالله گویان، داود را به طرف سالن آمفیتئاتر راهنمایی کرد.
وقتی داود وارد سالن شد، ابتدا الهام را دید که با لبخندمحترمانه و دست به سینه، سرش را پایین انداخته و سلام کرد. داود جواب سلام داد و نگاهی به سالن انداخت. شلوغتر از حد انتظارش بود. حدود سی چهل نفر از مادرها روی صندلیها بودند و شصت هفتاد نفر دختر و خانم در سنین مختلف، روی سِن و پشت پرده و عوامل بودند.
داود همان صندلی نزدیکِ در نشست و هر چه زینب و الهام اصرار کردند، داود از جایش تکان نخورد. گفت: «بفرمایید! من میخوام درم در باشم. بسم الله. شروع کنین.»
از وقتی چراغها خاموش شد و الهام با اشاره دست، به اولین کاراکتر اجازه حضور و دیالوگ داد، داود و مادرها و زینب خانم که ردیفِ پشتِ سرِ داود نشسته بود، محوِ هنرنمایی و احساسات بازیگران و همچنین از آنها مهمتر، هنرِ قابل تحسینِ الهام در کارگردانی شدند.
نمایشی از به تصویر کشیدن یک زن. روایتِ مظلومیت و سکوتش از دهه شصت تا سالیان سال پس از آن. به نمایش درآوردنِ دخترانگی، مادری، زنانگی، طبعِ بلند و شیرین همسری، همه و همه در آن دو ساعت کاری کرد که داود و سایر حضار، میخکوب شوند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
داود همچنان سرجایش نشسته بود که دید چراغها روشن شده و یکی دارد او را صدا میزند: «حاج آقا چطور بود؟ نکته نظری اگر هست، بفرمایید تا اصلاح کنیم.»
داود تا به خودش آمد، دید الهام کنارش ایستاده و همه دختران روی سِن ایستاده و همه منتظرند که داود لب وا کند و حرفی بزند.
داود لحظاتی سکوت کرد. رنگ و رخسارش مثل همیشه نبود. رو به طرف الهام کرد و گفت: «خانم! شما در اون لحظات، کنارِ اون خانمی بودید که الان نمایشش رو ساختید؟»
الهام با شنیدن تعجب کرد و نگاهی به زینب کرد و سپس نگاهش را رو به داود کرد و گفت: «مگه این طرحی که شما دادید، واقعی بود؟!»
داود که هوای سالن برایش دَم داشت و عرق کرده بود، شاید هم غلیانِ مسئلهای در وجودش او را به این حال و روز انداخته بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «من فرصت و انگیزهای برای خیالپردازی ندارم. نمیتونم وقت و انرژی شما رو هم بگیرم واسه یه نمایش تخیلی!»
الهام و زینب و همه خانمهایی که اطرافش بودند متعجبانه به هم نگاه کردند! زینب خانم گفت: «خب ینی الان... من گیج شدم... گیج که نه... الان ارزش این نمایش برام صد برابر شد.»
الهام گفت: «من ابدا فکر نمیکردم دارم یه کار واقعی میسازم.»
داود آهی کشید و گفت: «اگرم میدونستید، بازم قشنگتر از این نمیتونستید بسازید. معرکه است.»
الهام با شنیدن عبارت«معرکه است» از زبان داود، انگار همه خستگی و زخمزبانها و بیخوابیها از تن و بدنش خارج شد. فقط توانست زیر لب بگوید: «خدا رو شکر.»
زینب خانم گفت: «خدا رو شکر که شما هم پسندیدید! جاییش اشکال خاصی نداشت؟ همینو بریم برای اجرا؟»
داود که قشنگ معلوم بود حالش خراب است و اینجاها نیست، از سر جایش بلند شد و گفت: «نه. نکته خاصی نیست. خیلی عالی شده. انشاءالله برین واسه اجرا. ببخشید من باید برم. خدانگهدار.»
این را گفت و گذاشت و در رفت. بچههای گروه تئاتر خیلی خوشحال شدند. الهام یک چیزی ذهنش را مشغول کرد. رو به زینب خانم گفت: «یادمون رفت از حاجآقا درباره هزینه و بلیطش سوال کنیم!»
زینب گفت: «آخ چرا زودتر نگفتی؟! هنوز تو مدرسه است. نرفته هنوز. زود بدو بریم سوال کنیم. بدو!»
این را گفتند و فورا سالن را ترک کردند و پشت سر داود دویدند. داود چند قدمی از سالن دور شده بود. الهام و زینب پشت سرش دویدند و به او نزدیک که شدند، زینب خانم از پشت سر گفت: «ببخشید حاجآقا! یه چیزی یادم رفت بپرسم!»
داود سر جایش ایستاد. اما برنگشت رو به طرف آنها! همان طور که رو به طرف در بود، به آرامی گفت: «بفرمایید!»
الهام به زینب اشاره کرد که بریم جلوی حاجآقا. فکر کردند باید بروند جلویش بایستند و حرف بزنند.
اما...
تا چشمشان به صورت و چشم داود خورد، دیدند داود به پهنای صورت اشک ریخته و چشمانش قرمز شده است!
زینب تا این صحنه را دید، زبانش بند آمد. همانطور که سرش پایین بود، گفت: «ببخشید. اگه حالتون مساعد نیست، بعدا ...»
داود، صورتش را با گوشه عبایش خشک کرد اما چشمانش قرار نبود آرام بگیرند. لحظاتی صورتش را زیر عباش مخفی کرد.
چقدر خوب است این عبا! آدم هر وقت دلش خواست و گریهاش گرفت، گوشه آن را میآورد کنار و میکشد روی صورتش و یک دلِ سیر اشک میریزد.
داود که داشت حالش خرابتر میشد، همانجا روی نیمکتی که آنجا بود نشست. الهام و زینب هم که اصلا انتظار این صحنه را نداشتند، آن طرفتر ایستاده بودند. الهام فورا رفت و لیوانش را از داخل کیفش بیرون آورد و با یک لیوان آب خنک برگشت. آن را به زینب داد تا به داود بدهد. زینب هم لیوان آب را کنار داود گذاشت و گفت: «اگر مزاحمیم بعدا خدمت میرسیم. لطفا این آب خنک رو...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
داود دوباره صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. الهام که با دیدن آن صحنه داشت دلش ریش میشد، گفت: «ببخشید... اما... من فکر میکنم این تئاتر... یه نمایش اقتباس شده از یک شخصیت و کتاب خاصی نباشه. جسارت نباشه... اما با این حالتون... بیشتر فکر میکنم شاید به نوعی این تئاتر، غم یا خاطره یکی باشه که براتون خیلی عزیزه.»
داود که احساس کرد دست دلش دارد پیش آنها رو میشود، اندکی آب خورد و کمی آرامتر که شد، گفت: «ناهید خواهرمه!»
تا این را گفت، زینب و الهام شاخ درآوردند. اصلا فکرش را نمیکردند آن نمایش...
داود ادامه داد: «برای شما نمایشه اما واسه من و خواهرم ذکرِ مصیبته. این دو ساعت، بیست سال زندگی یه دختری هست که تباه شد و الان گوشه تیمارستان خوابیده!»
زینب با شنیدن این حرف، حالش منقلب شد. الهام خشکش زد و دیگر صدای نفسکشیدن خودش را نمیشنید!
داود که دوباره بغض کرده بود گفت: «گوشه بیمارستان روانیِ همین شهر، ناهید خوابیده و نمیدونه که الان زندگیش رو سِنِ نمایشِ سالنِ آمفی تئاتر هست و قراره سه روز، مردم همون شهر، مهمونِ نمایشِ زندگیِ اون باشند.»
اشک از گوشه چشمانِ زینب جاری شد. الهام هم حالش دست کمی از زینب نداشت.
داود گفت: «از همه ما برید. یک سال دنبالش گشتم تا فهمیدم اومده شهر شما. خودمم انتقالی گرفتم و الان سه ساله اینجام. هیچ کس خبر نداره که اون اینجاس. مادرم نفرینش کرده و دیگه حاضر نیست ببیندش. همه خانواده ما ازش بریدن. فقط من میدوم اینجاس. و متاسفانه فقط من میدونم که هیچ گناهی نداره و دامنش از برگِ گل هم پاکتره.»
این را گفت و از سر جایش بلند شد. دستی به صورتش کشید و عینکش را به چشم زد و گفت: «لطفا این راز رو پیشِ خودتون نگه دارین. خیلی دیگه اینجا مهمونتون نیستم. دست خواهرمو میگیرم و میریم. دکتراش گفتن خوب شده. گفتن از اینجا به بعد، نیاز به زندگی و حال و هوای خونه و انرژی داره. میخوام بقیه زندگیم پیشش بمونم تا انشاءالله خوبِ خوب بشه. با اجازهتون. خدانگهدار.»
این را گفت و رفت.
داود رفت اما دو تا آبادی را پشت سرش خرابِ خراب کرد و رفت.
یکی آبادی زینب...
یکی دیگر هم آبادی الهام...
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت آخر #یکی_مثل_همه را در شب عید فطر انشاءالله از دست ندید😊🌹
عزیزی پرسید چرا نام خیریه مجمع در این لیست نیست؟👇
(((#اطلاعیه شماره ۲
شورای صدقات و زکات شهرستان اردکان
🔶️با سلام و قبولی طاعات و عبادات باتوجه به درخواست و هماهنگی مراکز نیکوکاری و موسسات خیریه با دبیرخانه شورای صدقات و زکات و سپس طرح و تصویب در شورای صدقات وزکات با حضور امام جمعه موقت و فرماندار و سایر اعضاء بدین وسیله اسامی مراکز نیکوکاری و موسسات خیریه دارای مجوز فعالیت در زمان برگزاری نماز عید فطر واقع در مصلای بزرگ امام خمینی ره به شرح ذیل اعلام می گردد
# کمیته امداد امام خمینی ره
# مرکز نیکوکاری پیامبر اعظم صل الله علیه وآله وسلم
# مرکز نیکوکاری امام علی علیه السلام
# مرکز نیکوکاری امام رضا علیه السلام
# موسسه خیریه معلولین ذهنی حضرت ابوالفضل علیه السلام
# سرای سالمندان مجد
# انجمن حمایت از زندانیان))
🌺🌺جواب : دلیلش این هست که خیریه مجمع اصلا درخواست فعالیت در فضای بیرونی مصلی برای جمع آوری فطریه نکرده ...نه امسال ...نه سالهای قبل...
این مجوز برای خیریه هایی هست که درخواست مجوز کردند....
ارادتمند
حالا عزیزانی که خیریه مجمع رو برای پرداخت فطریه و کفاره روزه انتخاب میکنند و بهش اعتماد دارند ، می تونن مثل همیشه به حساب خیریه مجمع واریز کنند.
فقط اگر عزیزی سید هست و فطریه سادات پرداخت میکنه ، پس از واریز، بهمون خبر بده تا بتونیم از اون مبلغ به سادات فقیر هم کمک کنیم.
شماره کارت به نام خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان:
6037691630099752 بانک صادرات
شماره شبا: IR200190000000334964694001
واحد خیریه مجمع عاشقان بقیع اردکان