eitaa logo
یاسین عصر
1.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از اینکه پرونده پی ان دی « مربوط به پرتاب ماهواره و جلوگیری آمریکا و دولت ایران از آن » وَ درگیری با جک اندرسون در خاک ترکیه و دستگیری رفیقم که فرمانده تیم جاسوسی_تروریستی بود، یعنی عطا که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم خوندید، بعد از بسته شدن پروندش و دستگیری اعضای اون شبکه و...! مدتی رو درگیر مسائل بازجویی از اعضای اون شبکه بودم. اما چندوقت بعد از طی شدن مراحل بازجویی از اون شبکه دستگیر شده، مقامات بالا بنابردلایلی نامعلوم من و از بازجویی کنار زدن و یه مرخصی اجباری یک هفته ای بهم دادن. تصمیم گرفتم برای استفاده از اون مرخصی به اتفاق همسرم عازم سفر تفریحی کیش بشم. بعد از اینکه از اون سفر برگشتم یک پرونده ی پر و پیمون جدید بهم سپردند که 2 ماه درگیر عملیات های اطلاعاتی برون مرزی سمت یکی از کشورهای اروپایی شدم. پس از به پایان رسیدن ماموریتم در اون کشور اروپایی، وقتی به خاک ایران بازگشتم متوجه شدم معاونت بخش ضدجاسوسی نهاد ما در یکی از ماموریت ها به شهادت رسیده. اگر خاطرتون باشه در سری دوم مستند داستانی براتون توضیح داده بودم که قرار بر این شد من و به بخش ضدجاسوسی منتقل کنند که من سخت مخالفت کردم. علیرغم اینکه مقامات میدونستن من مخالف حضور در این واحد هستم، اما به دلیل اینکه معاونت بخش مذکور به شهادت رسیده بود، ریاست نهاد ما و حاج کاظم ( معاون کل ) بنده رو بعنوان معاونت واحد ضدجاسوسی به مدیر کل اون بخش پیشنهاد و معرفی کردند. بعد از یکسری جلسات و بررسی ها، منتقل شدم به واحد ضد نفوذ (جاسوسی) و ضدتروریسم ، تا ادامه ی خدمتم در این معاونت باشه. مشکلات و کارهای من روز به روز بیشتر میشد، وَ با تحمیل سیستم بابت قبول کردن این پست جدید، همه چیز شد قوز بالا قوز. مسئولیت سنگینی بهم واگذار شده بود، چون این بخش از سیستم اطلاعاتی کشور حساسیت های بسیار ویژه ای داشت. گاهی اوقات بخاطر فعالیت های زیاد، استرس های مفرط، مریضی و مشکلاتم دو چندان میشد. کسی در امور اطلاعاتی و امنیتی فعالیت کنه ولی هر ازگاهی مریض نشه باید گفت خیلی هنر کرده. یعنی جزء نامبر وان ها محسوب میشه. در هر کشوری که باشید، مباحث امنیتی شوخی بردار نیست.. بخصوص این کشور .. یعنی کشور خودمون. یعنی ایران عزیزمون که حاصل خون چندصدهزار شهید از دفاع مقدس_شهدای ترور_مدافع حرم_امنیت و... هست که دشمن هر لحظه بدنبال یک حفره میگرده تا از مرزهای زمینی، دریایی، هوایی، نفوذ یا حمله کنه. اونوقت هست که رحم به هیچ کسی نمیکنه؛ حالا میخواد هرکسی از هر جناح و سلیقه ای باشه. گاهی یک لحظه غفلت باعث میشه تا یک حکومت دچار شکست سیاسی _امنیتی بشه و چه بسا این شکست ها باعث میشه کشور هدف تا لبه ی پرتگاه بره و سقوط کنه. واحد ضد نفوذ (جاسوسی) وَ ضد تروریسم نهادهای اطلاعاتی مثل وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه، بخش فوق العاده حساسیه، وَ اگر بخوام بگم این واحدها بیشترین و حساسترین کار کشورو دارن دروغ نگفتم و اغراق نکردم. چون مستقیم علیه دشمنان خارجی وَ عوامل اون ها در داخل پنجه در پنجه دارند مبارزه میکنند. حدود یک ماه به طور شبانه روز مشغول مرور بعضی پرونده ها و رصد بعضی مسائل شدم. باید بعضی از تجارب و کارها و شیوه ها به من منتقل میشد. عین یک دولت که میاد جایگزین دولت قبلی میشه_ مسئول قبلی به مسئول بعدی یکسری آموزش و راهکار میده تا در یک بازه ی زمانی خاص شخص جدید به امور مسلط بشه که در روند مسیر سیستم خللی وارد نشه. اما اون بخشی که من میخواستم ادامه ی خدمت بدم، معاونتش به شهادت رسیده بود. یک ماه میشد که از خواب و خوراک افتاده بودم. مستقیما زیرنظر مدیر کل بخش ضدجاسوسی در حال کسب تجربیات بودم. معمولا شب ها نمیرفتم خونه. یعنی میرفتم اما ساعت دو بامداد از اداره خارج میشدم و میرفتم خونه، ساعت 7 و نیم صبح مجددا بر میگشتم اداره. پرونده هایی به دستم رسیده بود که حساسیت های ویژه ای داشت. بعضی مسئولین، بعضی آقازاده ها و همچنین بعضی کله گنده های این کشور رفتارها وَ عملکرد و سفرهای مشکوکی داشتند که باید پیگیری میشد. از طرفی بعضی عناصر خارجی فعال در ایران وَ برخی از خبرنگاران کشورهای مختلف که در ایران مستقر بودند، وَ همچنین اکثر عوامل سفارت خانه ها در ایران نفوذی بودند و مشغول فعالیت های خاص که باید 24 ساعته رصد میشدن. همه ی این کسانی که ذکر کردم به دلیل یکسری اتفاقات در تور اطلاعاتی ما بودن و توسط بچه های ما رهگیری و کنترل میشدن. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید می‌شود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( )⛔️ 🔰با ما همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
اما بعد... بریم سر اصل مطلب... جمعه/ اذان صبح/ منزل مادرم... آلارم گوشیم به صدا اومد... صدای دلنشین استاد مرحوم صفایی حائری هست که داره نکات دلنشینی رو درمورد غلام امام حسین فرمایش میکنه: «جُون غلام سیاهی از مایَملک ابوذر باقی مونده. بعد از اینکه آزاد شد غلام امیرالموئمنین شد، وَ بعد غلام امام حسن شد وَ بعد از امام حسن هم غلام امام حسین بود. جُون پیر شده... در کربلا، وقتی علی اکبر از امام حسین اذن میدان خواست، حضرت اذن میدان داد! اما وقتی جناب جُون از او اذن میدان خواست، حضرت فرمود: من آزادت میکنم، برو کمی برای خودت زندگی کن. این غلام به امام حسین عرض کرد آقا، من چون چهره ام سیاه هست، بدنم بوی بد میده، بی اصل و نسبم نمیزاری برم برات بجنگم؟ خلاصه امام حسین بهش اذن میداد داد، او رفت و جنگ نمایانی کرد وَ شهید شد، امام حسین رفت بالای سرش.. دعایی کرد! جُون چهره اش سفید شد، بوی بدنش خوشبو شد و...» به زور بیدار شدم... آلارم گوشی رو قطع کردم و سپس نگاهی به ساعت انداختم. 5:03 صبح بود. از اتاقم اومدم بیرون دیدم مادرم داره قرآن میخونه. سلام علیکی کردم و رفتم مسواک زدم، بعدش وضو گرفتم آماده شدم برای اقامه نماز صبح. وقتی نمازم و خوندم، ده دقیقه ای رو وقت گذاشتم مطالب دو روز اخیری که ادمین ها در کانال خیمه گاه ولایت گذاشتن و به طور گذرا و چشمی چک کردم. همینطور که مشغول چک کردن محتوای کانال بودم، صدای در اومد... میدونستم مادرم هست. چون غیر از ما، کسی توی خونه نبود. گفتم: +بفرما حاج خانوم. مادرم در و باز کرد... نگاهی بهم انداخت گفت: _ قبول باشه نمازت. +فدای شما. قبول حق باشه. از شما هم قبول باشه. چیزی شده مادر؟ _امروز میری اداره؟ + نه دورت بگردم. میخوام یه تُوکِ پا برم خونه خودم. این مدت دوماه که از فوت فاطمه زهرا گذشته، بعد از اینکه به اصرار شما و حاج کاظم اومدم اینجا، فقط سه چهار بار به خونه خودم سر زدم. فکر کنم الآن کلی تار عنکبوت بسته. برم ببینم چه خبره و شارژ ماهیانه ی ساختمون و پرداخت کنم و یه کمی هم به کارام برسم! _کی میخوای بری؟ +چطور؟ _گفتم اگر زحمتی نیست، برو نون بگیر بیا باهم بشینیم صبحونه بخوریم. +چشم. اطاعت میشه حاج خانوم. آخه این که زحمت نیست، رحمته و وظیفه منه. بلند شدم لباسام و پوشیدم و رفتم دستور مادرم و انجام دادم، یه نون سنگک گرفتم برگشتم خونه. نشستیم دوتایی مشغول صبحونه خوردن شدیم... داشتیم صبحونه میخوردیم، مادرم گفت: _شب بر میگردی اینجا یا میری اداره؟ لیوان چای و گذاشتم روی میز، نگاهی به مادرم کردم، لبخندی زدم گفتم: +راستش و بخوای، حاج کاظم این مدت خیلی روی من زوم کرد.. دید نمیتونم خوب کار کنم و تمرکز داشته باشم، برای همین با ریاست صحبت کرد و قرار شد دو ماه من و بفرستن مرخصی! چون من جزء نیروهایی هستم که کمترین مرخصی رو تا الآن رفتم. _خداروشکر. خدا حفظ کنه حاج آقا کاظم رو که انقدر هواتو داره. +آره واقعا. _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و، بعد از بابات، کاظم آقا عین برادر و خانومش زینب خانوم عین خواهر پشتم بودند تا شماهارو بزرگ کنم... مادرم آهی کشید و ادامه داد: _بعد از شهادت پدرت، خیلی تحت فشار مالی قرار داشتم. دیگه دیدم نمیتونم این وضعیت و تحمل کنم، چون تو و داداشت و دوتا خواهرت خرج داشتید! باید شکمتون و سیر میکردم! یادمه گاهی حتی توی خونمون یه لقمه نون نبود! تصمیم گرفتم برم کارگری! رفتم خونه این و اون کارگری کردم، خونه هاشون و تمیز کردم تا یه لقمه نون حلال در بیارم بزارم سر سفره بچه هام بخورن. خبرش به کاظم آقا رسید! همون شبش اومد خونمون! دیدم عصبیه! با خودم گفتم حتما اتفاقی افتاده... پشت سرش زینب خانوم اومد.. بهم اشاره زد چیزی نگم... یه هویی کاظم آقا صداش و برد بالا گفت« مگه من مرده م داری میری خونه این و اون کارگری؟ بیخود کردی رفتی خونه مردم نظافت کردی.» بعد یه هویی ساکت شد سرش و انداخت پایین. از ادبیاتی که استفاده کرد خودش شرمنده شد. دیدم مادرم داره بغض میکنه... ادامه داد به حرفاش و گفت: _قسمم داد به حق پدر شهیدت علی، که دیگه نرم خونه مردم کارگری... گفت خرجتون و من میدم... تا بچه هات بزرگ بشن برن سرکار... تا اینکه پدر بزرگت چندسال بعد فوت شد و زمین های اون و داییت تقسیم کرد و یه چیزی هم به ما رسید... خداروشکر دستمون رفت توی جیبمون و دیگه حاج کاظم و مدیون کردم که بهمون چیزی نده... چون نیاز نداشتیم... هیییی... بگذریم مادر. سرت و درد نیارم. حاج کاظم خیلی برای ما عزیزه.. خدا خیرش بده که تو رو توی این وضعیت تنها نمیزاره. +خدا بهشون عمر با برکت بده و عاقبت بخیر بشن. لیوان چای رو گرفتم، یه قلوپ دیگه خوردم، همینطور که ذهنم درگیر مشکلاتم بود، مادرم گفت: _برنامه ت برای این دوماه چیه پسرم؟
هدایت شده از Foad Nasery
جلسه مهم در نطنز در حال شنیدن میزان خرابکاری صهیونیست ها بودیم ... برای من بی غیرتی امنیتی بود تا روبروی دانشمندان کشورم بنشینم و گزارش گوش بدم ، فقط خدا را شاکرم که اتفاقی بر اثر نشت و... برای بچه ها نیوفتاده بود. حاجی از سر شرمندگی سرش پایین بود و میدونستم در حال ذکر گفتن بود. اتاقِ امن و ایزوله منو حاجی فؤادم منتظرم بشنوم. حاجی مدتها پیش روی پلنِ « دیمونا» حسابی کار کردم با دو سر تیم قوی یکی عملیات منطقه ، و دومی واحد پژوهشی صهیونیسم شناسی هم جلسه داشتم. اونا رضا کریمی رو خریدن ، خرابکاری راه انداختن حدش گرد و خاک بود پروژه « لَجمن» رو اجازه بدید عملیاتیش میکنم. حاجی زل زد تو چشمام ، صدای نفس هایش می‌شنیدم ... سکوت و سکوت هیچ مکالمه ای تا تهران رد و بدل نشد جز اینکه حاجی چای تعارفم زد. تا خود تهران قرآن و ذکر ... ذهن حاجی همیشه تمرکز داشت فرودگاه مهرآباد گفت : آماده باش بریم مقر اونجا همه رو توضیح بده ۲ ساعت بعد مَقَر بسم الله الرحمن الرحیم پروژه « لَجمَن» بزرگواران میدونید لجمن یعنی « لبه جلویی منطقه نبرد» یعنی آب و آتیش بنده لجمن رو یک نفر با گروهی از فرماندهان از تخصص های مختلف تعریف کردم. لَجمَن میشه من و بقیه شما سرداران این پروژه بصورت پکیجی از پاتک های ما خواهد بود. ➖ کارخانه موشک سازی اسرائیلپالایشگاه حیفارافائل ۳ عملیات ویژه در این پروژه تعریف شدند که در روزهای ابتدایی بررسی های میدانی ما، برخی زیرسازی های آن انجام شده حاجی! کل عملیات میبایست با « فاعلی مشخص » انجام بشه ... حاجی دوستان همرزمش رو نگاه میکرد تا دستش بیاد نظر هر یک چیه . ☢ ادامه دارد ان شاالله مخلصیم 📌 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13851
هدایت شده از Foad Nasery
جلسه مهم در نطنز در حال شنیدن میزان خرابکاری صهیونیست ها بودیم ... برای من بی غیرتی امنیتی بود تا روبروی دانشمندان کشورم بنشینم و گزارش گوش بدم ، فقط خدا را شاکرم که اتفاقی بر اثر نشت و... برای بچه ها نیوفتاده بود. حاجی از سر شرمندگی سرش پایین بود و میدونستم در حال ذکر گفتن بود. اتاقِ امن و ایزوله منو حاجی فؤادم منتظرم بشنوم. حاجی مدتها پیش روی پلنِ « دیمونا» حسابی کار کردم با دو سر تیم قوی یکی عملیات منطقه ، و دومی واحد پژوهشی صهیونیسم شناسی هم جلسه داشتم. اونا رضا کریمی رو خریدن ، خرابکاری راه انداختن حدش گرد و خاک بود پروژه « لَجمن» رو اجازه بدید عملیاتیش میکنم. حاجی زل زد تو چشمام ، صدای نفس هایش می‌شنیدم ... سکوت و سکوت هیچ مکالمه ای تا تهران رد و بدل نشد جز اینکه حاجی چای تعارفم زد. تا خود تهران قرآن و ذکر ... ذهن حاجی همیشه تمرکز داشت فرودگاه مهرآباد گفت : آماده باش بریم مقر اونجا همه رو توضیح بده ۲ ساعت بعد مَقَر بسم الله الرحمن الرحیم پروژه « لَجمَن» بزرگواران میدونید لجمن یعنی « لبه جلویی منطقه نبرد» یعنی آب و آتیش بنده لجمن رو یک نفر با گروهی از فرماندهان از تخصص های مختلف تعریف کردم. لَجمَن میشه من و بقیه شما سرداران این پروژه بصورت پکیجی از پاتک های ما خواهد بود. ➖ کارخانه موشک سازی اسرائیلپالایشگاه حیفارافائل ۳ عملیات ویژه در این پروژه تعریف شدند که در روزهای ابتدایی بررسی های میدانی ما، برخی زیرسازی های آن انجام شده حاجی! کل عملیات میبایست با « فاعلی مشخص » انجام بشه ... حاجی دوستان همرزمش رو نگاه میکرد تا دستش بیاد نظر هر یک چیه . ☢ ادامه دارد ان شاالله مخلصیم 📌 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13851
🔴 گزارش و تحقیق محلی و میدانی وحید اشتری از فوت نیکاشاکرمی ١. این تحلیل سی و پنج قسمت است تا آخر بادقت بخوانید. اکثر شواهد عینی از اهالی محل و ساختمونی هست که نیکاشاکرمی اونجا حادثه براش اتفاق افتاده ۲. ادامه متن رو از زبان وحید اشتری بخوانید ‏۳. من تقریبا وقت گذاشتم و همه مطالب در مورد ‎ را خواندم. تقریبا هیچ چیزی نیست که نخوانده باشم یا ندیده باشم. بخاطر دغدغه خودم رفتم آدرس دقیق در محله امیراکرم را هم پیدا کردم. با اهالی ساختمان و برخی همسایه‌ها هم صحبت کردم. قصه این طفل معصوم هیچ ربطی به اعتراضات ندارد. ‏۴. البته اینکه نیکا مثل خیلی از هم سالانش در اعتراضات هم شرکت کرده قطعی است. همسایه‌هایی که با کلانتری محل کیفش را اولین بار باز کرده‌اند می‌گویند در کیفش یک عینک شنا و یک حوله خیس بوده است. عینک شنا را معمولا برای جلوگیری از خوردن ساچمه به چشم و حوله را برای گاز اشک آور می‌برند. ‏۵. ولی من با صحبت اهل محل خیلی زود فهمیدم قصه‌هایی که این چندوقت در مورد بازداشت چند روزه و شکنجه و تعقیب و گریز و چیزهای دیگر نوشته شد مشخصا ساخته ذهن خبرنگاران رسانه‌های فارسی زبان خارج از کشور است. هم همسایه‌ها و هم کسبه محل پیدا شدن جنازه را متعلق به ۳۰ شهریور می‌دانند. ‏۶. یعنی نیکا غروب ۲۹ شهریور در اعتراضات بلوار کشاورز بوده و شب به این ساختمان نیمه کاره در لبافی نژاد که فقط چند پلاک با منزل خاله‌اش فاصله دارد آمده است. نزدیک صبح چند ساعتی روی پشت بام بوده و تعداد زیادی سیگار کشیده است که فیلترهایش باقی است. ‏۷. در این چند ساعت شروع می‌کند به پاک کردن اکانت‌ها در شبکه‌های اجتماعی و احتمالا خاطرات و عکس‌ها و کانتکت ها و چیزهای دیگر. بعد همسایه‌ها نزدیک صبح صدای افتادن یک جسم سنگین در حیات خلوت را می‌شنوند. ساعت‌های متفاوتی را ذکر می‌کنند که خیلی دقیق نیست. بین ۴ تا ۵ و نیم صبح. ‏۸. همسایه طبقه زیر همکف که اولین نفر جنازه را دیده می‌گوید بخاطر بالاتر بودن باغچه از داخل خانه پشت باغچه را نمی‌تواند ببیند. حدود ساعت ۱ ظهر که برای گربه‌های حیاط غذا می‌آورد متوجه جنازه می‌شود و به سایر همسایه‌ها و پلیس فورا زنگ می‌زند. ‏۹. اهالی محل و کسبه ها هم آمدن پلیس و بردن جنازه را متعلق به ظهر ۳۰ شهریور می‌دانند. اینکه رسانه‌های فارسی زبان خارج از کشور گفتند نیکا ۲۹ یا ۳۰ شهریور دستگیر شده و ده روز بازداشت بوده و آنجا شکنجه شده و الباقی داستان رسما با توجه به شهادت اهل محل یک قصه تخیلی می‌نماید. ‏۱۰. برخی ساعتها و تاریخ وقایع و جزئیاتی که برخی خبرگزاری‌های داخلی منتشر کرده‌اند بعضا اختلافاتی با چیزهایی که اهل محل می‌گویند دارد. من در این روایت فقط جزئیات ساعتها و رخ‌دادهایی را می‌نویسم که مستقیما از همسایه‌ای که جنازه را دیده یا به پلیس زنگ زده یا ... شنیدم. ‏۱۱. فیلمی که از ورود نیکا به ساختمان منتشر شد هم برای دقایق اولیه بامداد ۳۰ شهریور است. نیکا در حال تعقیب و گریز نیست و دنبال آدرس جایی می‌گردد که تا حالا به آنجا نرفته است. اول از کوچه عبور می‌کند بعد در تلفن می‌گویند برگرد. به درب خانه هم که می‌رسد درب را برایش باز گذاشته‌اند. ‏۱۲. من با پرس و جو از همسایه‌ها تقریبا مطمئن شدم که زنده از بالا خودش پریده است. اولا کسی را که زنده باشد و به زور از بالا بیندازند حتما داد و هوار می‌کند و هنگام سقوط جیغ می‌کشد ولی در خودکشی یا اشکالی شبیه به این که طرف با قصد خودش می‌پرد متفاوت است. ‏۱۴. نکته بعد اینکه در تصاویر حیات خلوت مشخص است جای جنازه با نقطه‌ای که به زمین خورده چند وجب فاصله دارد. یعنی طفل معصوم زنده بوده و داشته جان می‌داده. همسایه‌ها مطمئن بودند با پیشانی زمین خورده و جمجمه‌اش کامل له شده ولی جنازه‌اش روی زمین برگشته است. ‏۱۵. روی تصویر جنازه در حیات خلوت دقت کردم‌. بند کتانی‌هایی که پایش بود را دور پاش پیچیده بود ولی این کتانی‌ها در حال تقلا از پایش درآمده بود. احتمالا برای آن چند لحظه‌ای است که طفل معصوم داشته روی زمین دست و پا می‌زده است. همسایه‌ها می‌گویند له شدگی جمجمه و شکستگی ساق مشهود بود. 🔰با همراه باشید👇 لینک در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 در سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr فردا جمعه ان شاالله
هدایت شده از Foad Nasery
پرواز کرمان از باند فرودگاه مهرآباد بلند شد و من فقط برای بازجویی از یک جاسوس موساد عازم اونجا بودم بعد از پیوستن به میز اسرائیل ، بیشتر فعالیتم در این حوزه بود و کار هر روز حساس تر میشد. میدونستم امنیت پرواز کجا نشسته و کی هست ، عادی و بدون جلب توجه مشغول کارش بود ، گاهی زیر چشمی نگاش میکردم نه برای چک کردن ، واسه یه عادت همیشگی که باید حواسم به "خودی" باشه اطلاعات‌ سپاه کرمان ، دستگیرش کرده بودند از قبل اطلاع داده بودم هیچ کس فرودگاه سراغم نیاد تا خیلی عادی و بی سر و صدا از اونجا به محل مورد نظر برم ۲۲ آبان ۱۴۰۱ مکان امن و ایزوله اشراف کامل به پرونده داشتم ، و دقیق به حافظ ام سپرده بودمش... راهرو رو پیمودم و عباس دوست قدیمی رو دیدم ، چاق سلامتی فوری کردم و گفتم: عباس جان ، مشتی! بریم اتاق بازجویی عباس: داش فؤاد! خیلی ترسیده و ... نگذاشتم جمله اش تموم بشه گفتم: ترسو بهش نشون میدم هنوز اتفاقی نیفتاده .. با دستاش بازی میکرد و انگشتاشو بهم فشار میداد ، چند دقیقه اصلا حرف نزدم و مستقیم زل زده بودم تو چشماش، نگاهشو می‌دزدید تا چشم‌ تو چشم‌ نشه ... عمیق نفس می‌کشیدم و صداش تو اتاق بازجویی می‌پیچید درحالیکه صداش می‌لرزید گفت: « دِ یه چیزی بگو » سکوت رو شکستم : رو میز فلزی زدم و با صدای نسبتا بلند گفتم: اومدم بشنوم نه بگم ... چیزی واسه گفتن ندارم تو بگو من می‌شنوم از اول بگو یک) نحوه ارتباط اولیه با موساد دو) _ اینو بلندتر گفتم_ بستر ارتباط سه) همینا رو بگی بقیه اش حله دائم سرشو تکون میداد و میخواست اظهار پشیمونیشو اینطور نشون بده : بخدا بعد از.... نذاشتم جمله اش تموم شه چی شنیدم!!! هاع... یکبار دیگه بگو منتظرم تکرار کن بهم میگفت « حاجی» حاجی هنو چیزی نگفتم ! چیو بگم خیز زدم سمت صورتش از ترس سرشو کشید شاید نمیدونست میز و صندلیش به کف زمین بتن ریخته ثابته.. سرمو به سرش چسبوندم .. چی از حلقت اومد بیرون صدای قبلشو می‌شنیدم در اصل من فقط واسه تایید پرونده عازم کرمان شده بودم ، نمیدونست حدودا از اول ارتباطش با تو چتر بچه های اطلاعات سپاه بوده : نه گفتی "بخدا " تو خدا سرت میشه از گریه هر چی نامرده بیزارم خب لازم نیست بنالی نفله بعد از اینکه اون تبلیغ اینترنتی رو دیدی که واسه سرویس های بود دقیقا چه غلطی کردی؟ چشماش گرد شد و دیگه کتفشم می‌لرزید گفتم: آهاع یه درخواست ایمیل کردی واسشون خب بعدش چی؟؟ طبیعیه اونام جوابتو دادن بلند داد زدم: آره یا نه؟ ممتد می‌گفت: پشیمونم ، غلط کردم ، گ*ه خوردم : بعدِ گ*ه خوردنت چیکار کردی؟ ج.م. : اعلام آمادگی کردم عارع اعلام آمادگی کردی که آماده ای واسه هر اقدامی که اون حرومیا میگن،، جنگی تمام مدارک هویتی ات رو واسشون فرستادی ! جانِ عزیزت روت شد یه کارت ملی و یه عکس دیپلم و چند واحد پاس شده تو دانشگاه آزاد رو واسشون بفرستی.‌‌. : حاجی تو رو خدا ، تو رو خدا غلط کردم گفتم: هنو مونده تا غلط کردنت... ادامه دارد... فوروارد بدون لینک کانال جایز نیست. مخلصِ بروبچه های انقلابی 📌 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13851