eitaa logo
یاسین عصر
1.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
به عاصف گفتم: +اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچه ها بگم نامه نگاری کنند. اینطور بهتره! اما لطفا دختره رو زیر نظر بگیرید. اگر میتونی یه ردیاب بزارید زیر ماشینی که سوار میشه ببین کجا میره تا بچه های ما از اداره، اون و بگیرن زیر چتر خودشون و سوارش بشن؛ چون شاید خبری باشه.. ضمنا، خودت و طهماسبی هم یه تعقیبی داشته باشید ببینید آقای افشین عزتی کجا میره. _حاجی ، یه مشکلی داریم اینجا! +چی شده؟ _این خانوم ماشین شخصی داره. اما خودرو منتقل شده پارکینگ. + چه بهتر که ماشین داره. پس هماهنگ کن ماشینش و از پارکینگ آزاد کنند، بعد به یه جای مناسب از ماشینش ردیاب بچسبونید. _چشم. +با من در ارتباط باش. خداحافظ _یاعلی یک ساعت بعد از این تماس تلفنی، عاصف مجددا با من ارتباط گرفت. بیسیم زد: _ 313، صدای من و داری؟ 800 هستم. + 800 فوری اعلام موقعیت و وضعیت کن میشنوم. _ سمت سعادت آباد هستیم. لیلی و مجنون و آزاد کردیم و دارن باهم میگردن. اما رفتارشون درون ماشین طبیعی به نظر نمیرسه. ظاهرا مشغول بحث و جدل هستن. +با حفظ وَ رعایت نکات امنیتی، به تعقیب خودروی مورد نظر ادامه بدید. تمام. _دریافت شد. تمام. شام اونشب حسابی منو سنگین کرده بود. بلند شدم رفتم از داخل یخچال دفتر یه بطری آبِ گریپ فروت که از قبل آماده بود گرفتم ریختم درون لیوان بزرگ خوردم تا سبک بشم. بعدش برقارو خاموش کردم و چشم بند زدم به چشمام، بی سیم و گذاشتم روی میز و گوشی ریزو گذاشتم درون گوشم تا موقع ارتباط راحت باشم. حس اینکه برم سمت استراحتگاه اتاقم رو نداشتم. برای همین چند دقیقه ای روی مبل دفتر ولو شدم. منتظر دریافت خبر جدید بودم. کمی که گذشت احساس کردم گوشیم یه ویبره خورد. چشم بند و برداشتم از روی چشمام، گوشی رو از جیبم در آوردم نگاه کردم دیدم شماره عاصف هست. پیام داد: _ آقاعاکف؟! نوشتم: +بگو نوشت: _ بعد از حدود نیم ساعت دور دور کردن، هردوتاشون وارد یه کافه شدن.. ظاهرا شعبه دوم همون کافه ای هست که چندساعت قبل دعوا افتادن و اینارو آوردن کلانتری.. دستور چیه؟ نوشتم: +عاصف این کافه چرا تا این ساعت بازه؟ بعدشم مگه مرض دارن میرن شعبه دوم اون؟ ساعت الان حدود 2 و نیم صبح هست. چرا مجددا رفتن همون سمتی؟ نوشت: _بچه های انتظامی میگفتن برای همین موضوع که تا این ساعت کافش بازه، صاحب اون قبلا تذکر گرفت، اما دیدن نمیشه کاریش کرد همین چندوقت قبل پلمپ شد ولی مجددا باز شد. آمارش و در آوردم، آقازاده هست. البته الان کرکره مغازش نصفه و نیمه پایینه، ولی خب معلوم هست که اینا مشتری همیشگی این کافه هستند. اعصابم به هم ریخت و دیگه پیام ندادم.. شماره عاصف و گرفتم زنگ زدم بهش، جواب که داد گفتم: +عاصف، این یارو هر فاضلاب زاده ای هست باشه. پیگیری کن ببین موضوع چیه! اگر درب اونجارو من پلمپ نکردم و با این جانورها برخورد نکردم اسمم عاکف سلیمانی نیست. خوب گوش کن ببین چی میگم.. کوروکی دقیق کافه رو بفرست روی سیستم پناهی.. بهش پیغام بده مشخصات کامل کافه دار و پدرش و... همه رو بفرسته به سیستم من. بعدشم بیرون بمونید و فعلا به هیچ عنوان داخل نرید، اگر دیدی خیلی طول کشید و بیشتر از نیم ساعت شد، برو داخل یه سر و گوشی آب بده. عاصف جان، فقط حواست باشه نباید اونا بو ببرن که تحت تعقیبن. این احتمال و بده که الان سنسور هردوتاشون بخصوص شاخکای مرده حساس شده باشه. عاصف گفت: _چشم حاجی. حواسمون هست. قطع کردم و بلند شدم رفتم برقای دفترو روشن کردم بعدش نشستم پشت میزم. یه کم با کف دوتا دستام پیشانی و فرق سرم و ماساژ دادم تا سرم آروم بشه. خیلی درمورد این دو نفر فکر کردم. بخصوص دکتر افشین عزتی که خبرش برای بخش ما اومده بود. چندتا کلمه اومد به ذهنم: چرا یه دانشمند اتمی کشور چنین گافی باید بده / نسبتش با این زن چیه ؟ / چرا دوباره میرن داخل شعبه دوم همون کافه/ بحثشون داخل ماشین سر چی بود؟/ کافه دار بچه کی میتونه باشه؟ / این زنی که همراه افشین هست کی میتونه باشه؟ و... بی سیمم و برداشتم و رفتم بیرون از ساختمون داخل حیاط اداره، تا در هوای نسبتا سردی که اونشب بر تهران حاکم شده بود و باران نم_نمی__ که میبارید قدم بزنم. 20 دقیقه ای گذشته بود که داشتم همینطور آرام/ آرام قدم میزدم و فکر میکردم، یه هویی یه چیزی به ذهنم رسید.. فوری بی سیم زدم به عاصف: +صدای من و داری 800 ؟ 313 هستم. _ 313 بفرما . 800 هستم درخدمتم. +یه زحمت بکش برو داخل کافه، با حفظ آبروی افراد مورد نظر، هر 2 مورد رو مشایعت کنید به سمت اداره. فقط لیلی و مجنون. _ دریافت شد. نیم ساعتی گذشت، عاصف زنگ زد. جواب دادم: +سلام عاصف. _حاجی سلام. +بگو میشنوم .. چیشده؟ چرا انقدر طولش دادی؟ چرا آروم حرف میزنی؟ _برای اینکه دقیق مشرف بشم به افراد، اومدم داخل کافه روی یه میز نشستم.. کِرکِره هم پایین بود.
با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد. از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، روبوسی کردیم و همدیگر و در آغوش گرفتیم. نکته ای که برام عجیب بود این بود که سیف چقدر شکسته شده و خیلی خشک رفتار میکرد. بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره! بگذریم... سر حرف و باز کرد که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم و بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...  وارد بخش گفتگوی کاری شدیم... با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت: _آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت به هم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟ لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم... حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت: _من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی. +من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام... _یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد اقتصادی خودش کرده، وَ هم اخلاقی وَ هم زدو بندهای سیاسی. متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست. همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت: «کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.» گفتم: +جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم. _بفرمایید. +عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سر در گم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون. _بفرمایید جناب عاکف. +این شخص برای پیشبرد اهداف اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟ _ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده. +جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟ _هست. حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!! این بار جسارت به خرج دادم و گفتم: +میشه من و روشن‌تر کنید تا بدونم چی به چیه؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت: _عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند. +پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره. _منظورت و واضح تر بگو. +مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم. _بگو. +ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه. _بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه. چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت: _میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه. +درخدمتم حاج آقا. گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.» چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم. آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و... عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: «میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.»
هدایت شده از Foad Nasery
۲۳/ آبان/۱۴۰۱ محل بازجویی خودش هم فهمیده بود قربانی رژیم غاصب صهیونیستی شده اما پشیمونی سودی نداشت ، واحد ضد اطلاعات پاکسازی هایی رو بطور جدی از سال ۸۸ (۲۰۰۹) شروع کرده بود کار بسیار ظریف و کاملا حساس ، و پر چالش درزهای اطلاعاتی ، نشتی های عمدی و غیر عمد ، همه و همه دست به دست هم داده بودن تا کار رو لبه تیغ پیش بره این پرونده هم فقط و فقط بدلیل خودفروختگی ، و ناآگاهی در حال طبقه بندی بود و جای تأسف داره که بگم در رده ی "ایرانی های عادی" طبقه‌بندی میشد حالا معنی این طبقه یعنی چی؟ *یعنی سرویس اطلاعاتی که عامدانه مهره معیوب انتخاب می‌کنه تا هیچ مسولیتی در قبال جواسیس نداشته باشه اینها بعد از دستگیری و محکوم شدن حتی یک بار هم خبری ازشون نمیگیرن* مثل اینکه یه کلاس پنجمی رو ببری مقطع دکتری بگی بشین آزمون بده ، اصلا نترس تو میتونی از عهده اش بربیای ما کمکت میکنیم ،هیچ‌ اتفاقی قرار نیست بیوفته ... تو فقط بنویس ما بهت نمره میدیم حتی نمی‌خواستم قیافه شو ببینم ، ابروها افتاده صورت عرق کرده ، سر پایین .. تو حالت رقت انگیزی بود ..چی بگم دیگه تا حالا شده روبرو جاسوس بشینی هم دلت واسش بسوزه هم دلت بخواد گردنشو خرد کنی! بهش گفتم: تو هر چی بگی یه نسخه اش روبروی منه ، از قبل خوندمش ، چیزایی اینجاست که خودتم یادت رفته اما اینجا نوشته شده ، نامه عملته گفت: تو رو به هر چی می‌پرستی بگو چکار کنم؟ جاسوس های عادی و غیر حرفه ای تا دلتون بخواد قسم و آیه میدن چیزی واسه گفتن ندارن گفتم: تو هر کار ماشاالله از دستت برمیومد کردی ، هر چی خواستن : بخدا دستم بسته بود میدونستم "راه برگشت ندارم" میکشتنم بهم بگو ، جان عزیزت حکمم چیه؟ : حکمت دست من نیست دهنش خشک شده بود صدای خشکی زبونش رو میشد شنید دلم میخواست تو این جلسه تمومش کنم اما بازجویی نهایی و جمع بندی فردا بود پرونده زیاد بود از فریب خوردگانی که با تزریق اعتماد به نفس های کاذب سرویس های اطلاعاتی بیگانه واسشون تور پهن کرده بودند کاش می‌فهمیدند به اندازه مدفوع شون واسشون ارزش قائل نیستن ________________________ سهیلا در یک روند آروم به جلو حرکت میکرد ، با اون شخص یه دعوای سوری کرد و مثلا تو قهر بود پلن این بود که ببینیم آیا سهیلا رو وارد فاز دوم میکنن یا نه و چقدر بهش اعتماد کردن.. بلاکش کرد اگر طرف سعی میکرد ارتباط مجدد بگیره با یه شماره دیگه یا با یه شخصیت جدید ... فاز دوم عملیاتی میشد ___________________________ امروز آموزش حمید نحوه ساخت "بمب دست ساز" بود این آموزش ها خط قرمز همه ی سازمان های اطلاعاتی ست کشوندن مردم عادی به خیابون با چند لیدر نیمچه آموزش دیده بهمراه بمب دستی و بحران سازی های از پیش تعیین شده و در نهایت تمامی این لیدرها "حکم یک بار مصرف " رو دارن توسط سرویس های مذکور رها میشن و بقولی پشتشونو خالی میکنن ، و این بخت برگشته ها آخرش به خودمون "پناه میارن" نمیشد تخمین زد در حال آموزش دادن چند نفره؟ آیا کار بصورت شبکه ای مدیریت میشه ؟ یا تک تک؟ بالاخره اینا یه جایی باید بهم وصل بشن؟ تو حوزه حفظ امنیت یک نفر هم آموزش ببینه ، نتایج فاجعه آوری در پی داره حمید با موفقیت نسبی در حد یه فرد معمولی آموزش هاش رو پشت سر هم پاس میکرد و دیگه ماه داغ و آتیشی مرداد داشت جاشو به شهریور میداد سهیلا هم چند فاز رو پشت سر هم پاس کرده بود و مثلا مخش شستشو شده بود ادامه دارد...... فوروارد بدون لینک کانال جایز نیست. مخلصِ بروبچه های انقلابی 📌 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13851