#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هشتم
عاصف گفت:
_آخه ظاهرا یکی از سوالاشون از اون شخصی که آمارش رسیده بهمون این بود که چیکاره ای، آقایی هم که مدعی کارمند سازمان اتمی بودن هست، برای اینکه بهش حالی بدن گفته کارمند فلان جا هستم تا با این حرکت برای خودش اعتبار بخره. بچه های انتظامی هم بخاطر حساسیت شغلی اون شخص موضوع رو به اداره ما ارجاع دادن، بچه های اداره هم به واحد ما.
+خب.
_اما موضوع از جایی پر اهمیت میشه که ظاهرا یک خانوم هم همراش بوده. تا اینجا هم به قول شما به ما ربطی نداره. اما از اینجا به بعدش بچه های انتظامی رو حساس کرده و اوناهم بلافاصله به ستاد ارجاع دادند.
+حالا چی هست؟
_این آقا با اون خانوم هیچ نسبتی ندارن و اون خانوم هم ظاهرا ...... !! حساسیت موضوع به همین دلیل بوده.
+جالبه.. پس این و زودتر بگو. حالا گفتی بررسی کنن یا نه؟
_نه هنوز. راستش خواستم اول شمارو در جریان بگذارم تا ببینم نظرتون چیه.
+ پس بلند شو بریم اداره. اگر موضوع شخصی هست که هیچچی، اما اگر واقعا با این چیزی که تو گفتی مشکوکه پیگیر بشیم.
_چشم. من میرم پایین تا شما بیاید.
بلند شدم رفتم سمت در تا عاصف و بدرقه کنم، همزمان خانومم در زد چای بیاره. درو باز کردم سینی چای و از دستش گرفتم بعد من و عاصف همونطور که ایستاده بودیم چای رو خوردیم و آماده شدیم برای رفتن. عاصف رفت، منم از فاطمه عذر خواهی کردم که این وقت شب تنهاش میزارم. لباسام و پوشیدم رفتم پایین سوار ماشین شدم و با عاصف رفتیم سمت اداره. در مسیر اداره بودیم که بهش گفتم:
+عاصف وقتی رسیدیم ستاد، چون اسم و مشخصات این آدم و بچه های انتظامی به ستاد دادن، فورا تموم ریز و درشت این آدم و میریزی روی میزم.
_چشم.
+حس ششمم میگه این قضیه فراتر از یک دعوا هست. وگرنه نیروی انتظامی همینطور الکی خبرش و به ما نمیداد. حتما از توانش خارج بود.
_یعنی چی؟
+یعنی اینکه باید بریم اداره و علیرغم اینکه مشکوکم اما فعلا نمیتونم چیزی بگم. چون این موضوع تا دقیق برامون روشن نشه، تجزیه و تحلیل کردنش کمی سخته! اما عاصف میدونی چی من و متعحب میکنه؟
_چی آقا عاکف؟
+من در عجبم از این که یه همچین آدم مهمی چه گافی داده که خبرش به ما رسیده. من احساس میکنم این قصه سر درازا دارد.
عاصف همینطور که داشت رانندگی میکرد نگاهی بهم کرد اما چیزی نگفت. معلوم بود جوابی نداره! بیسیمم و روشن کردم ارتباط گرفتم با یکی از بچه ها که در اون تایم در واحد ما شیفت شب بود. یه پرس و جویی کردم درمورد یه موضوعی تا خیالم جمع بشه.
وقتی حدود 40 دقیقه بعد رسیدیم اداره فوری با عاصف رفتیم بالا سمت دفتر من. بلافاصله اثر انگشت زدم و رفتم داخل اتاقم. عاصف هم پشت سرم اومد داخل. رفتم سراغ میز کارم و مانیتورو روشن کردم. بعد از اینکه سیستم اومد بالا فورا کددادم وارد صفحه شدم، بلافاصله کارتابلم و باز کردم تا ببینم چه خبره.. دیدم خبر اومده روی سیستمم.
خبر و از روی مانیتور خوندم، چند لحظه ای فکر کردم. نگاهی به عاصف کردم دیدم منتظر یه چیزی بگم. همینطور که کنارم ایستاده بود بهش گفتم:
+عاصف جان فوری میری به سمت اون کلانتری که اینارو بازداشت کردن، یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره.
_نیاز هست بگم از کجا اومدم؟
+بعید می دونم نیاز باشه، اما اگر خیلی گیر دادند، درصورت لزوم بدون اینکه افراد مورد نظر بفهمن، فقط به بچه های انتظامی بگو از حراست سازمان اتمی میای. ولی نظرم اینه که اول بری اونجا ، یه سر و گوشی آب بدی، بلکه شاید قائله ختم بخیر شده باشه و نیازی هم به معرفی و پیچوندن نباشه. فقط قبل از اینکه بری به پناهی که شیفت شب هست، بگو که ریز و درشت این آدم و برام در بیاره و بفرسته روی سیستم من.
_چشم.
+اونجا رفتی یه آمار بگیر و همه چیزایی که دیدی رو بهم گزارش کن. فقط لطفا طولش نده. منتظرم. برو خدا به همرات.
_چشم آقاعاکف. یاعلی
عاصف رفت و منم انقدر خسته بودم رفتم قسمت استراحتگاه دفترم. همونجا پاهام و انداختم روی میز و یه چرت بیست دقیقه ای زدم که با صدای در بیدار شدم. چشام و مالیدم بلند شدم رفتم سمت میز کار، از روی مانیتور دوربین بالای در ورودی اتاقم و چک کردم تا ببینم کیه! نگاه کردم دیدم پناهی هست. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. پناهی وارد دفتر شد سلام علیکی کردیم، گفتم:
+چه برایمان آورده ای مارکو !
خندید گفت:
_ آقا ببخشید مزاحم شدم! راستش امشب برای دقایقی سرعت سرور کند شده بود، منم دیدم چون که شما عجله دارید به همین خاطر پرینت گرفتم و دستی آوردم خدمتتون.
+ممنونم آقای پناهی. عیبی نداره.. فقط بررسی کن مشکل سرور زودتر حل بشه.. میتونی تشریف ببری.
_چشم. فقط کاری بود من داخل اتاقم هستم. تماس بگیرید میرسم خدمتتون و یا اینکه براتون از همونجا انجام میدم.
+تشکر. فقط لطفا آماده باشید، چون ممکنه امشب پروژه داشته باشیم.
_چشم حاجی. امری نیست؟
+نه برو خدا به همرات.
⛔
#قسمت_هشتم
باهم رفتیم سمت ماشین...خواست درب عقب و باز کنه، بهش گفتم:
«اگر ممکنه تشریف بیارید جلو و در کنار من باشید تا انتهای مسیر.»
با اکراه، کمی شونه هاش و بالا انداخت و پذیرفت. سوار شدیم و حرکت کردیم. در طول مسیر به سختی حرف میزد. معلوم بود آدم محتاطی هست.
ازش درمورد سن و تحصیلاتش پرسیدم. سنش و بهم نگفت، اما تحصیلاتش و برام گفت.
دانشجوی دکترا بود. روانشناسی میخوند. عین خودم عاشق علوم سیاسی بود. ازش پرسیدم چرا اونوقت شب کنار خیابون تنها ایستاده بود و اونهایی که مزاحمش شدند چه کسانی بودند... گفت:
«من خونه بی بی کلثوم که مادر شهید هست، مستاجرم. اینجا کسی رو ندارم. امشب از تهران بهم خبر دادند یه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادم افتاده. مجبور شدم اونوقت شب بیام سر خیابون بایستم تا سوار یه ماشین بشم و برم تهران.»
گفتم:
+ چرا زنگ نزدید آژانس؟ حداقل یه ماشین مطمئن میتونست شمارو تا یه آبادی برسونه.
گفت:
_راستش چندجا تماس گرفتم، اما اصلا خبری نشد.
+هیچ میدونید چه خطری از بیخ گوش شما رد شد؟ اصلا چیشد یه هویی؟
_والله نفهمیدم. یه هویی جلوی پام ترمز کردند، یکیشون پیاده شد دست انداخت دور کمرم و میخواست به زور من و سوار کنه که من جیغ و داد کردم. تا اینکه خدا شمارو رسوند.
گریه افتاد. به زور صحبت میکرد و سعی داشت خودش و کنترل کنه؛ معلوم بود گریه کردن جلوی من براش سخته... گفت:
«اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.»
چیزی نگفتم...
به مسیر ادامه دادم و سعی میکردم تا تهران، هر از دقایقی یه چیزی رو بهانه کنم تا اندک اطلاعاتی هم که شده از زیر زبونش بکشم بیرون، اما مشخص بود نمیخواد اطلاعات شخصی بده. برای همین رفتارها و جواب ندادن ها و محترمانه پیچوندناش بود که من و حساس میکرد و واسم شک برانگیز بود.
القصه، رسیدیم تهران. رسوندمش درب منزلشون. بعد از رسوندن اون خانوم مشکوک، مستقیم رفتم سمت منزل مادرم.
وقتی رسیدم خونه مادرم، با ماشین رفتم توی پارکینگ، اما نرفتم بالا. یکساعتی تا نماز صبح باقی مونده بود. میدونستم برم توی خونه، وَ بخوام اون تایم از صبح درب خونه رو باز کنم مادرم میترسه، وَ اینکه دیگه خوابش نمیبره و بدخواب میشه. ترجیح دادم داخل ماشینم بخوابم تا نماز صبح.
برای نماز صبح رفتم بالا و مادرم من و دید، کلی گریه کرد. خیلی دلتنگ بود... خداروشکر مجددا پای آسیب دیده م نشکسته بود، ولی دردش تقریبا زیاد بود اما با دگزا خودم و آروم کردم. نمازم و خوندم دیگه نتونستم بیدار بمونم. کمی خوابیدم و بعدش بیدار شدم مختصری غذا میل کردم، هماهنگ کردم راننده از اداره اومد دنبالم.
رفتم پایین سوار ماشین شدم و عازم شدیم سمت ستاد. وقتی رسیدم، از دفتر حاج کاظم وقت گرفتم تا برم بعد از دوماه ببینمش.
از دفتر حاج آقا کاظم بعد از نیم ساعت تماس گرفتند و خبر دادند حاجی منتظرته و جلسه ش تموم شده.
فورا رفتم بالا. هماهنگ شد و در باز شد وارد اتاق حاجی شدم. وقتی رفتم داخل اتاق، اومد سمتم و محکم بغلم کرد. روبوسی کردیم و دستش و بوسیدم. خیلی دلم برای حاج کاظم تنگ شده بود.
بعد از شهادت پدرم برای من و برادر و خواهرام عین پدر بود، برای مادرم عین برادر و مثل یک کوه استوار که همیشه پشت ما بود.
نشستیم کلی باهم حرف زدیم. فکر میکنم اون روز یک ساعتی رو با هم دل دادیم و قلوه گرفتیم. وقتی از شکستگی پای سمت راستم براش گفتم، خیلی ناراحت شد. بین صحبتامون بهم گفت:
_شیخ (( ..... )) هفته ی قبل، حاج آقا سیف رو به عنوان مدیر کل بخش ضدجاسوسی ستاد، تعیین کرد.
گفتم:
+خب به سلامتی! معاونت عملیات کی شده؟
_قرار شد همچنان تو در این سمت باقی بمونی. پیشنهاد من و ریاست بهش بوده.
+جالبه! خودش نظری نداشت؟ بعدشم، پس این چندوقت کی معاونش بوده؟
حاج کاظم گفت:
_نظرش مثبت بوده چون از پرونده ت با خبر بوده و از طرفی من و شیخ پشتت بودیم! ضمنا، این چندوقت سید عاصف عبدالزهراء رو گذاشتیم به جای تو، تا اینکه برگردی. نشون داد که خیلی پسر توانمندی هست.
+خب خداروشکر. حتما تا الآن تونسته به خوبی از پس کارها بر بیاد.
حاجی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خیلی صحبت کردیم، و در آخر سوغاتی رو که از شمال آورده بودم، بهش دادم و برام وقت گرفت تا به اتفاق هم بریم خدمت حجت الاسلام والمسلیمن «...» ریاست کل.
وقتی وارد شدم سلام علیک گرمی باهام کرد و روبوسی کردیم و نشستیم کمی صحبت زمین و هوا و دریا و... رو کردیم تا اینکه صحبت های ما کشیده شد سمت همسر مرحومم که حجت الاسلام دنبال این بود من و قانع کنه تا روی سنگ مزار همسرم عبارت «شهیده» حک بشه، اما من شدیدا مخالف بودم. چون نباید کسی میفهمید چه اتفاقی برای زندگی من پیش اومده.
القصه، صحبت ها رو کشوندم سمت مسائل کاری.
حجت الاسلام «...» به حاجی گفت:
«درمورد وضعیت جدید آقا عاکف، با خودش صحبت کردی؟»
هدایت شده از Foad Nasery
#قسمت_هشتم
#مستند_داستانی_امنیتی_جاسوس_کرمانی_موساد
#فؤاد_ناصری
به نَشتی اطلاعاتی فکر میکردم که از بخش ضد نفوذ تماس داشتم طبیعی بود بنده به اسم سازمانی #فؤاد_ناصری سرپرست تیم بودم و الان به هر دلیلی شاه مهره رو از دست داده بودیم
۷/خرداد/۱۴۰۱ ساعت ۱۷/۲۳
سرپرست ضد نفوذ: چه توضیحی داری؟
: بنده چندین بار عملیات رو چک کردم و بچه های تیم رو از فیلتر گذروندم جناب سرهنگ "حمید" یکی از زبده ترین نیروهای آموزش دیده با رتبه بالاست ( اصلا نمیتونستم بگم "بود " ) یه حرفه ای و متخصصِ *فعالیت سلولی *
به اطلاع بنده رسوندن که تیم فاقد هر گونه سرخط های #نفوذ هست بر اساس تایید سازمان ، حلقه های
سپر اطلاعاتی
سپر نفوذ
ضربه
امنیتی
رو چیدم و تا لحظه ی آغاز عملیات گمون نمیرفت "هویت حمید " توسط افسران #موساد پیاده شده باشه هر چند ۳ باگ موجود بود اما تلاش بنده و تیمم در جهت کور کردن همون ۳ باگ بود که با موفقیت انجام شد
همون لحظه حاجی اومد رو خط
: فؤاد بیا اتاقم حمید پیدا شد
بدون فوت وقت بسمت اتاق حاجی رفتم حمید رو در توالت پرسنل بیمارستان بیهوش پیدا کرده بودند ظاهراً یکی از پزشکان بعد از ورود متوجه شخصی در توالت آخر میشه که با کمک خدمه اونجا حمید رو بیرون میارن
هیچ کدوم دوربین های مداربسته اورژانس صحنه خارج شدن حمید از موقعیت رو ثبت نکرده بود
فایل رسیده از دوربین ها نشون میداد برای چند ثانیه تصویر ۱ ساعت قبل همون بخش رو پخش کرده و خرابکاری عمدی صورت گرفته در صورت هک دوربین ها باید سهیل نتیجه نهایی رو میداد و در صورت حضور عامل جاسوسی یا خودفروخته اورژانس باز باید مورد بررسی دقیق قرار میگرفت
الحمدلله که "حمید" زنده است و منو از عذاب وجدان رها کرد
گزینه های محتمل رو مطرح کردم
۱_ حمید لو رفته
۲_ باید حذف بشه
۳_ فقط در حد یک گوشمالی اولیه بوده تا بفهمه کار کشکی نیس
۴_ با حمید ادامه بدیم یا نه
تو حوزه ی کاری ما درصورتیکه ساعتها توضیح بدی باز یک سوال ازت میپرسن
"چه توضیحی داری"
و این جمله پدرتو درمیاره که چیو توضیح ندادم یا چی مونده که بگم ...
منتظر شنیدن همین جمله از حاجی بودم
حاجی: فؤاد چه توضیحی داری؟
کاش میتونستم کنترل اعصابمو میزدم رو خاموش با کله میرفتم تو دیوار
اما خب همه اینا فقط در حد حرف های پسِ ذهنِ خودمه و هیچ وقت اجرایی نخواهد شد..........................
: حاجی! توضیحی ندارم همه مسولیت ها و خطاها رو گردن میگیرم فقط منتظرم که ارتباط مون با حمید مجدد برقرار بشه نکته های زیادی دستمون میاد
الحمدلله حمید آسیب جدی ندیده بود و با یه سرم و پانسمان سمت گیجگاهی چپش روانه خونه شد
چت در محیط امن با حمید
داداش هیچی نگفتن حتی یک کلمه منو بسمت سرویس بهداشتی کشوندن با یه اسلحه رو کمرم از قبل هم کلید داشتن ، در توالت رو باز کردن و با سرعت سرمو به کاشی کوبوندن و هیچی نفهمیدم
مدتها بود که #موساد با لات ها و ارازل اوباش کار میکرد بی آنکه اونا بفهمن با کیا همکاری میکنن. به قولی پروژه ای کار میگرفتن و پولم نقد دریافت میکردن
ادامه دارد....
فوروارد بدون لینک کانال جایز نیست.
مخلصِ بروبچه های انقلابی
#فؤاد_ناصری
📌 لینک کانال #فؤاد_ناصری
https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13851